Wonderful Life
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season One ~ Erynnis Funeralis
Wonderful Life
زندگی شگفت انگیز
12 نوامبر 2015 ، صبح روز خودکشی 7:00
انگشت اشاره اش را برلبه فنجون قهوه حرکت میداد و زیر لب زمزمه میکرد : پس او را پشت به پشت دیوار حبس میکنه ... و بوسه ها مثل آتش میسوزند ... ناگاه شروع به باور کردن میکنه ... اون رو در آغوش میگره و نمیدونه چرا ... ولی میدونه که درک میکنه ... نگذار بره ... هیچوقت تسلیم نشو این یک زندگی شگفت انگیزه ...
پلکهاش سنگین شدن و چشمهاش رو به روی صفحه ی تلوزیونی که بر ستون کافی شاپ نصب شده بود بست ، نسیم خنکی رو روی پیشانیش حس کرد ، ذرات هوا برروی گونه های سرخش سر میخوردن . پس از اندکی تامل چشمهاش رو گشود و فنجون رو نزدیک لبانش برد و طعم تلخ قهوه رو مزه کرد . انگشتان دست چپش رو با ریتم خاصی روی میز شیشه ای جابجا میکرد . کافی شاپ خلوت خلوت بود و جز خودش و مرد مسنی که داشت صندلی هارو به دور میز میچید شخص دیگه ای اونجا حضور نداشت . مرد مسن وقتی دید قهوه اش رو تموم کرده نزدیکش رفت . پسرک موهایی سیاه تر از شب داشت و کلاه سویشرتش رو تا به روی چشمهاش اورده بود و چونه اش رو داخل یقه اش پنهان کرده بود .
مرد مسن : صدای قشنگی داره مگه نه ؟
ولی اون فقط با حرکت خفیفی به مرد فهموند که باهاش موافقه
مرد مسن : این موزیک ویدیو جدیدش "زندگی شگفت انگیز" که قراره امروز برای اولین بار زنده اجراش کنه...اوه سهون خیلی موفقه اون تازه سال پیش وارد عرصه ی خوانندگی شد ولی طولی نکشید که توی کل آسیا محبوب شد ، خب راستش رو بخوای فکر میکنم شهرت خانوادش هم بی تاثیر نبوده ...
از جاش بلند شد و از جیبش پولی رو دراورد و روی میز قرار داد . با قدمهایی آروم ولی محکم به سمت درب خروجی رفت ، صدای تق تق چکمه هاش توی کافه ی خلوت پیچید .
مرد مسن : دوباره تشریف بیارید ...
از پرچین خونش رد شد و وقتی به پله ها رسید ناخواسته لبخندی روی لبهاش شکل گرفت ، خم شد شیشه ی شیر و کلوچه ای که همراهش بود رو از روی پله برداشت و آروم با خودش گفت :
منم دوستت دارم جونگین ...
...........................................................................................
در دورانی ناگوار از زندگی تمامی عواطف از دست رفته و پنهان ، آشکار میشن ... در اون زمان ها سهون قلب زیباش رو با تاریکی و غم صداش پنهان میکرد و چهره ای مدوسا وار به خودش میگرفت ... آری در آن زمانها احساس میکردم که اون مدوسا بود و من آتنا 1 ...
...........................................................................................
8 نوامبر 2015 ، چهار روز قبل از خودکشی 20:30
اوه سهون در اتاق خودش تنها بود ، روی صندلی کوچیک جلوی آیینه نشسته بود ... اما بی آنکه حتی لحظه ای به آیینه نگاهی بیندازد برروی نمایشنامه ای که جلوش قرار داشت سرفرود آورده بود و با دقت میخوند ... نمایشنامه ی خانه ی عروسک از ایبسن .
در حالی که آهنگ امیلی آتمن به اسم "پوچ و خالی ؛ مثل روح من" از موبایلش پخش میشد ... نمایشنامه رو تموم کرد ، کتاب رو بست و از جایش بلند شد ، دستهارو بالای سرش برد و کش و قوسی به بدنش داد. روی پنجه ایستاد و سپس به سمت قفسه ی کتابهاش رفت و بعد از اینکه کتاب خونده شده رو سرجاش قرار داد تصمیم گرفت کتاب دیگه ای برای خوندن انتخاب کنه . انگشت اشارش رو روی تمام کتابها میکشید و اسامیشان رو زیر لب میخوند : مهمانسرای دو دنیا ، تندباد ، مکبت ، نارسیس ، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد ، آناکارنینا ...
روی نام "ورونیکا..." ایستاد و لبخند ضعیفی زد، این کتاب رو بارها و بارها خونده بود و علاقه ی خاصی به این کتاب داشت ... سپس کتابی رو که درست کنارش بود رو برداشت. روی تختش نشست ولی قبل از اینکه بتونه کتاب رو باز کنه صدای در اون رو متوقف کرد . سمت در اتاقش رفت و بازش کرد .
خدمتکار : خانم اوه تازه رسیدن و سر میز شام منتظرتون هستند .
سهون با سرش تایید کرد : الان میام .
خدمتکار تعظیم کرد و سپس اونجارو ترک خواند . سهون کتاب رو روی میز کوچکی که کنار تختش بود گذاشت و پیرهنش رو جلوی آیینه درست کرد . از اتاقش بیرون رفت و از راهرویی که با کاغذ دیواری شیکی پوشیده شده بود رد شد ، روی دیوار ها تابلو های گرون قیمتی وجود داشت که سهون هیچ علاقه ای بهشون نشون نمیداد و آخر راهرو مجسمه ی تمام قدی از دافنه و آپولون قرار داشت . وقتی به میز غذاخوری بزرگ رسید مادرش رو دید که سر میز نشسته و با عینکی که تا نوک بینیش پایین اومده متنی رو میخوند .
به آرومی روی صندلی چوبی که البته کمی دورتر از مادرش قرار داشت نشست ، جز نفس هایی که رد و بدل میشد هیچ چیز دیگری این سکوت مسخره رو نمیشکست . سهون هیچ اشتهایی نداشت بنابر این ظرف دسر که به زیبایی تزئین شده بود رو برداشت ، هنوز قاشق نقره ای رو داخلش نبرده بود که
Comments