Incubus

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter
دوستای گلم این بخش موسیقی متن داریم که حتما باید از ابتدای این قسمت همزمان بهش گوش بدین. قطعه رو میتونید از لینک زیر دانلود کنید لینک دانلود

 

Season Two ~ DuskyWings

Incubus

کابوس

تیک تاک ، تیک تاک های ساعت . . . ریتم های پیانو هیچگاه ناپدید نمیشن ، صدای نت های فراموش نشدنی در گوش هام طنین انداز میشن ، مثل اشک های الهه ای از نور . چشمک نورهای آفتاب و مهتاب، پرتوهای ظالمی هستن . به طریقی در اعماق وجودم نفوذ میکنن و قدرت درک کردن رو ازم به سختی میگیرن . میدونم که سرنوشتم هیچوقت تغییر نمیکنه ، من محکوم به فراموشی ام ، برای همین سعی کردم با تمام توانی که برام باقی مونده نت هایی از خاطراتم رو بنوازم. شاید در گوشه ای از ذهن شخصی مدام نواخته بشم ، شاید روزی در آغوش گرفته شم ... شاید هر اونچه که از من باقی میمونه فقط یک مشت خاکستر نباشه !

...........................................................................................

11 نوامبر 2015 ، 22:18 (روز قبل از خودکشی)

به چهره ی خودش در آیینه خیره شده بود ، سعی میکرد تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود رو مرور کنه . جونگین دوباره موضوع رو پیش نکشیده بود ، پس اون هم هیچ اعتراضی نکرد . ولی میدونست که تا ابد نمیتونه همینطور ادامه بده ، فرصت کمی براش باقی مونده بود . این دنیا برای بودن دوتا سهون خیلی کوچیک بود ... شاید هم درواقع خیلی بزرگ . اما اون جایی توی این دنیا در کنار جونگین نداشت !

_ نه ! ... نه ... من لیاقت دارم که زندگی کنم ، بعد از اینهمه مدت سختی ، این حق منه . اون هیچ چیزی نداره که بخاطرش عذاب بکشه ، یک زندگی خوب با خانواده ای خیلی عالی که دوستش دارن ، اون همه چیزش عالیه . باید به خودش افتخار کنه ، به جذابیتش ، پوست صاف و موهای روشن تر از خورشیدش ... به صدای زیباش و آرامشی که داره ... ولی من هیچکدوم رو نداشتم ... ندارم ... اون لیاقت اینهمه چیز رو نداره ... من باید بجای اون میبودم . من باید بجای اون باشم ، من تنها چیزی رو هم که داشتم از دست دادم ؛ و حالا دوباره به سختی بدستش اوردم پس چرا ... چرا احساس میکنم خیلی پوچم ؟

به کف دستهاش خیره شد و دید که چطور قطرات آب از روی پوستش میلغزیدن ، یاد خوابی که دیده بود افتاد و باز حالش برهم خورد ، ابروانش درهم گره خوردن و لبانش جمع شدن و خطوط خشمگین صورتش رو احاطه کردن . مدت ها بود که دچار بختک و رم میشد ، از وقتی به این خونه اومده بود هیچکدوم راحتش نمیذاشتن ، بدتر از اون خواب گردی هاش بود که گاهی باعث میشد از جایی غریب و ترسناک سردربیاره . توی بیشتر بختک هاش خاطراتی از زندگی اوه سهون رو میدید و این حالش رو بد میکرد . اون میدونست که اینها همش توهمات خودشه و هیچکدوم واقعا برای اوه سهون اتفاق نیفتاده .

سمت درب خروجی خونش رفت و کت خاکستریش رو روی شونه هاش انداخت.

با قدم های مصمم از بین خونه های بزرگ و کوچک عبور کرد . نگاهش رو در مقابل افرادی که از کنارش میگذشتن پنهان میکرد ،  فشار زیادی رو در سینه اش احساس میکرد . روبروی خونه ی قدیمی و کوچیک ایستاد ، نفسش رو حبس کرد و مشتش رو بر در کوفت .

بعد از مدتی جونگین درب رو به روش باز کرد و متعجب بنظر میرسید .

_ خواهش میکنم ... باید صحبت کنیم جونگین ... مهمه ...

جونگین کمی مردد نگاهش کرد و سنگینی نامرئی ای رو که حس میکرد بین یک پا به پای دیگر مدام رد و بدل میکرد . پس از ثانیه هایی که مثل ساعت ها گذشتن جونگین کنار رفت و اجازه داد سهون داخل شه .

جونگین روی کاناپه نشست و به تلوزیون روشن خیره شد ، ولی سهون سر جاش ایستاد . احساس میکرد دید چشمهاش رفته رفته مه آلود تر میشه ، با ناباوری سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید . نفسی رو که حبس کرده بود به سختی بیرون داد ، نمیتونست لرزش صداش رو انکار کنه . جهت نگاهش رو به مسیر دیگری هدایت کرد ، گل های پامچال در ظرفی شیشه ای به خواب رفته بودن . این گل ها همیشه باعث میشدن تا اون به رابطه ی بین خودش و اوه سهون فکر کنه ، گویی اوه سهون بهار باشه و اون زمستان .

_ روزی که ... [نفس عمیقی کشید تا بتونه آهنگ صداش رو کنترل کنه] مدتها بود که آرزو داشتم فقط از اون جهنم نجات پیدا کنم ولی وقتی همه چیزمو از دست دادم ، زندگی برام پوچ و بی معنا شد ؛ [سرش رو سمت جونگین چرخوند] سوالهای زیادی ذهنم رو آزار میداد و من برای هیچکدومشون جوابی نداشتم . وقتی فکر کردم که چرا ، چرا تمام این مدت مبارزه میکردم و تلاش میکردم اگر قرار بود پایانش اینطوری بشه .

جونگین سنگینی نگاه سهون رو احساس کرد و فهمید اینبار سهون سعی نداره خونسردیش رو حفظ کنه یا وانمود کنه که آدم آرومی ه . جونگین از گوشه ی چشم راستش حرکات سهون رو زیر نظر گرفت ، تمام بدنش با دیدن پوزخند سهون سست شد .

_ درست توی همون لحظات ، بهم گفته شد که همه چیز تموم نشده . من هنوز زنده بودم و هنوز تمام چیزهایی رو که داشتم از دست ندادم ، تمام وجودم رو نفرت پر کرد وقتی فهمیدم یه نفر بجای من داره زندگی میکنه ، در کمال آرامش و خوشبختی ... حس انتقام انقدر قوی بود که هیچکس و هیچیز نمیتونست جلوشو بگیره ، هیچ احساسی جز تنفر خالص توی وجودم نبود که بخوام جایگزینش کنم . اینجا بود که تصمیم گرفتم ، یه آرزو کردم .

سهون سمت جونگین قدم برداشت و روبروش ایستاد و کمی خم شد .

_ بخاطر دارم ، داستان دختر کیمونو پوش خیلی شبیه به داستان زندگی من بود . اون هم همه چیزش رو از دست داده بود تا اینکه با " الوکا ما 1 " پیمانی بست و بعد درست مثل گلی شد که فقط در شب شکوفا میشه ... من به اوه سهون غبطه میخورم جونگین ... برای بدست اوردن خوشبختی خودمون باید خودخواه باشیم . من این مسیر رو انتخاب کردم و حالا اینجام ... حتی اگر هزار بار آرزو کنم که کاش هیچوقت همو ملاقات نمیکردیم باز هم نمیشه ، چون ما سالها قبل همدیگرو دیدیم ... هیچ راه برگشتی نیست و تو توی این مسیر باید به من کمک کنی .

جونگین کمی مضطرب شد و سعی داشت مستقیما به چشمهای سهون نگاه نکنه ، چون میدونست هیچوقت قادر به درک اونچه که پشت این لبخند ، و مخفی در عمق نگاهش بود نیست ، و این موضوع اون رو بیشتر میترسوند .

جونگین : از من میخوای که چیکار کنم ؟

_ بکشش ...

جونگین : تو..توتورو ... تو چطور ... م..من ...

سهون هردو دستش رو بالا اورد : جونگین ... " این دست ها چیست؟ آیا تمامی اقیانوس بیکران اطلس این خون را خواهد شست؟ نه ، این دست های من است که دریاهای بیشمار را خون رنگ خواهد کرد و هر سبز را سرخگون."

جونگین که تمام بدنش میلرزید ، از روی کاناپه به آرومی بلند شد : ول..ولی تو مج..مجبور بودی ... م...من نمی..نمیتو...

Please Subscribe to read the full chapter

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست