Ka_
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season Two ~ DuskyWings
Ka
همزاد
30 نوامبر 2013 ، 6:44
درحالی که به افق نارنجی چشم دوخته بود سعی داشت ذهن آشفتش رو آروم کنه ، توتورو واقعا وجود نداشت ؟ جونگین خیالاتی شده بود ؟ ولی تمام نوازش هایی که عشق میورزیدن رو جزء جزء بدنش حس کرده بود . چشمش در خونه ی تهی تراز عواطفش به پدر ، گذشت . قطرات بازیگوش هر کدوم حریصانه مسیری رو انتخاب میکردن و از لابلای چوبهای پوسیده به درون خانه هجوم میاوردن ، صدای چک چک شون صبر رو از وجودش به بیرون میکشیدن . درب داغون تر از روح جونگین ، با صدای قژقژ همیشگی گشوده شد و سایه ی هولناک پدرش نزدیکتر اومد ، سمت آشپزخونه رفت و چندی بعد با سفره ای مچاله شده در دستش برگشت .
× صبحونه خوردی ؟
...
× امروز وقتی میری برای کار ، یادت نره جنس منو بخری ...
اما باز هم پاسخی دریافت نکرد ، جونگین فقط با کینه ای سرد به هیچکجا چشم دوخته بود . به آرومی از جایش برخواست و بی توجه به فریاد های کسی که پدر صداش میزد ، از خونه خارج شد . از درون میسوخت ، با این حال بارون سرد فرو میریخت و به اشک های این آتش سوزان مبدل میگشت .
قدم ها گاهی سریع و گاهی آروم برداشته میشدن ، راه هیچوقت خط صاف نبود ، برخلاف قلب شکسته ، مسیر منحنی بود . حتی قدرتی برای نفس کشیدن هم نبود و اون آرزو کرد نفسی درونش دمیده بشه .
روبروی خونه ی ترک شده ایستاد و درحالی که لبانش به لرزه افتاده بودن خاطرات رو باری دیگر مرور کرد ... اون بخاطر داشت زمانی که سهون ازش درخواست کرد این خونه رو با رنگ های شاد رنگ آمیزی کنه . جلوتر رفت و از پرچین رد شد و بر روی دیوار خیس و زبر دست کشید و آهی سر داد . سهون میگفت میخواد شروعی تازه داشته باشه ، شروعی که ندونه بازندش خودشه ... شروعی که ندونه مهره ی سیاهیه ، که فقط به رنگ سپید دراومده . در این خونه ی ویرون جونگین هزار خاطره ساخت ، در این خونه ی تاریک جونگین فهمید که چیزی به اسم روز وجود داره یه چیز مثل روشنایی و خورشید ، همین خونه ای که دیوارش پر از پنجرست تا افق های خاکستری رو به نمایش بذاره ، پر از نور برای بیدار موندن و پر از سایه ی دلنشین برای به فراموشی سپردن .
در برف و باد و بارون جونگین به خاطر داشت که چطور بخاطر عشق زیاد همسایه ی تک و تنهاش گل های اطلسی بنفش رو در قلب زمین زنده به گور کرده بود ؛ ولی الان مطمئن نبود اگر چشمهاش رو ببنده و آرزو کنه و درب خونه رو باز کنه ، چشمهای پر از غم سهون بر لبانش بوسه بزنه . جونگین میترسید ، نمیخواست بذاره این خاطرات دروغی باشن ، نمیخواست همش توهم باشه .
به درب تکیه کرد و اشکهاش بی صدا فرو ریختن . روی پلکان نشست و زانو هایش رو در آغوش گرفت . مدتی گذشت و قطرات بارون هماهنگ با اشک های جونگین سقوط میکردن ، صدای قدم های شخصی رو شنید و وقتی سرش رو بلند کرد سهون رو با همون چتر قرمز همیشگی دید .
_ چرا زیر بارون نشستی ...
جونگین : تو واقعا هستی ! یعنی هستی یا فقط تصور میکنم که هستی ؟
_ ممکنه ...
جونگین : چرا ؟ چرا اینطوری با من حرف میزنی ؟
سهون کمی خندید.
_ خب پس چطور باید باهات حرف بزنم ؟
جونگین : چرا میخندی ؟
_ مسخره ات میکنم !
سرش رو جلوی نگاه سهون پایین انداخت : پس ذهنم داره من رو بازی میده ، داره مسخرم میکنه و همه ی اینها بخاطر توئه .
_ بخاطر من ؟
سهون با شیطنت میخواست خودش رو متعجب نشون بده .
جونگین : شک ندارم ...
_ ههممم ... خوب حالا چیکار باید کرد ؟ میخوای دیگه به دیدنم نیا ، منم دیگه به دیدنت نمیام .
جونگین ( با خشم ) : ت..ت.تو یه آدم پستی ... تو یه ... ذهنم و تو هردوتون من رو بازی میدین ... چرا اینکارو با من میکنی ؟
پس از مکثی ادامه داد : چرا چیزی نمیگی ؟
_ فکر میکنم ...
جونگین : به چی فکر میکنی ؟
_ خودم هم نمیدونم .
ابروانش از هم باز شدن و نگاهش رو به زمین دوخت .
_ باید بری وگرنه برای کار دیر میکنی ، شب برگرد و اجازه بده برات توضیح بدم ...
جونگین : چی رو میخوای توضیح بدی ؟!
_ چه بدونم ، اینقدر سوال پیچم نکن ...
صدای سهون شفاف مثل یخ و آروم مثل اعماق دریا بود و همین باعث میشد جونگین کمی آروم بشه ، آهی کشید و خواست ازاونجا بره اما بلافاصله سهون چتر رو رها کرد و بازویش رو محکم گرفت . وقتی جونگین برگشت ، چشم در چشم سهون شد اما اینبار چیزی در عمق نگاه سهون وجود داشت که لرزه ای به بدنش انداخت ، سهون جلوتر رفت لبهایش رو به گونه ی جونگین نزدیک کرد .
_ میخوای بگی که جام اینجا نیست و باید برم ؟ من رو بگو که اینهمه راه فقط برای تو اومدم ... که چی بشه ! اخرش فکر کنی من فقط یک توهمم ؟ من یه انسانم ، با گوشت و پوست ؛ خون توی رگ هام جریان داره و قلبم هم میتپه ... اونقت فکر میکنی که تو من رو ساختی ؟ اگر اینطور فکر میکنی کاملا درسته ... آره کای تو من رو ساختی ، و اگر ازم بپرسی" چرا ؟ " فقط یک جواب هست که باید بدم ...
کمی عقب کشید و در حالی که لبانش ، لبهای سرد جونگین رو لمس میکرد زمزمه کرد : چون من قبل از این وجود نداشتم !
...........................................................................................
اگر تمام بخشش های دنیا به سادگی پلک زدن بود ، حتی یکبار هم پلک نمیزدم ... ولی آخ از آه گفتن گذشت و خیلی دیر شد .
به محض اینکه نگاهم زندانی چشمان سبزش شد فهمیدم چه قدم هایی که به عقب برنداشتم ... ازم خواستی شروع کنم و شروعش خاتمه ی تو به زندگی بود و اگر دستم رو دراز کردم برای این بود که تصدیق کردم مدوسا بی تقصیر نبود ...
هزاران هزار قسم برای هیچ و پوچ . دستم رو گرفتی و میدونستم اگر دستت سرد باشه تو وجود نداری ، تو فقط یک توهم بودی ، چیزی که خودم ساختم . نمیدونم آخرش چی میشه ... چون هنوز پایان سراغم رو نگرفته . و من خودم رو باختم ...
...........................................................................................
ایلومی : اوه بالاخره اومدی ، زود باش که یک عالمه وسایل هست باید دور بریزیم ، برو توی انباری و جعبه هارو بیار .
جونگین با سرش تایید کرد و مشغول گشتن دنبال انباری شد ، وقتی انباری رو پیدا نکرد دوباره سراغ ایلومی رفت .
جونگین : هی ایلومی انباری کجاست ؟
ایلومی رو به کارگرها کرد و فریاد کشید : شما به کارتون ادامه بدید الان برمیگردم ... از این طرف بیا جونگین .
وقتی داشتن از راهرو رد میشدن ایلومی برگشت و با انگ
Comments