Νέμεσις
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season Two ~ DuskyWings
Νέμεσις نِمِسیس
3 نوامبر 2013
روزی مثل همه ی روزها ... مثل دیروز ، امروز و فردا ... اما برای جونگین هر ثانیه ش متفاوت بود چراکه با هربار پلک زدن صحنه ای جدید میدید و هیچوقت امکان نداشت زاویه ی دیدش مثل دفعه ی قبل باشه .
آهی از سر خستگی کشید . با پشت دست قطرات مزاحمی رو که بر پیشونیش میغلتیدن رو پاک کرد . صدای قدم های شخصی هماهنگ با تیک و تاک های ساعت شده بود . خانم تقریبا میانسالی که پیراهن مجلسی و شیکی به تن داشت از کنارش گذشت و با دقت به وسایل خونه خیره شد .
جونگین : ا..اگ..گر فکر میکنید میخواین چی..چیزی رو تغییر بدین م..مشکلی نیست .
زن با قیافه ای جدی ، تمام نقاط رو بررسی میکرد ، لبهایش کمی خشک بودن و خسته بنظر میرسید .
زن : خب اگر مشکلی نداشته باشی ، جای مبل های تک نفره باید عوض بشه . میخوام اونها رو طوری بذاری که توازن سالن پذیرایی حفظ بشه ، اونوقت یکی باید سمت چپ بره و اونیکی سمت راست .
جونگین : البته ، همی ..همین الان درستش میکنم .
اما قبل از اینکه بتونه مبل هارو جابجا کنه مردی با ریش های بلندش وارد سالن شد .
مرد : همیشه که توازن نیاز نیست ؛ اونوقت این قسمت خیلی خالی میمونه ، اونیکی رو بذار جاش بمونه و فقط همین رو ببر سمت چپ .
زن : ولی اینطوری که همه چیز غیر عادی میشه ...
مرد : این شکلی که عادی تره ، جلب توجه هم نمیکنه .
جونگین فقط با خستگی به بحث کردن هاشون گوش میداد ، از صبح که مشغول کار شده بود ، مجبور بود به دعوا کردن هاشون گوش بده و کار ناتمام بمونه . نگاهش ناخواسته به پنجره هدایت شد و چشمش به شاگرد هایی افتاد که معمولا این موقع به خونه هاشون برمیگشتن ، همه چیز به طرز وحشتناکی عادی بود ، خیلی عادی تر از روزهای دیگه ، انگار که هیچ مشکلی وجود نداشت. برای لحظه ای احساس کرد دیوارها و سقف از اونچه که باید باشن بهش نزدیکتر شدن ، قلبش به درد اومد و آرزو کرد در نقطه ای از این کره ی خاکی قرار بگیره که هیچکس و هیچیز نتونه اون رو از دنیای کوچک ذهنش خارج کنه .
با صدای کوبیده شدن در برهم به خودش اومد و متوجه شد که با زن میانسال توی سالن تنهاست .
زن : اوه ... بهش توجه نکن ، تورو هم خسته کردیم . یک لیوان نوشیدنی خنک میخوای؟
جونگین لبخندی زد و با صدای آروم پاسخ داد : ممنون میشم .
زن لبخندش رو خفیف تر پاسخ داد و سمت آشپزخونه رفت ، پس از مدتی با لیوان آب آلبالو برگشت .
زن : خب پسر بگو ببینم ، کسی رو قبلا اینجا زندگی میکرد رو میشناسی ؟
جونگین : م..من چند سالی بود که وقتم رو توی این خونه میگذروندم ... آقای ای..ایسئول خیلی مرد خوبی بودن ، دو سال پیش از اینجا رفت .
زن : اسمت جونگین ه درسته ؟ ببینم جونگین تو همیشه توی کامل کردن کلماتت مشکل داری ؟
جونگین کمی سرش رو پایین انداخت و پشت سرش رو خاروند : مطمئن نیستم ... بعضی وقت ها راحت حرف میزنم ولی ...
زن : پس تو از بدو تولد اینطور بودی ؟ منظورم اینه که به مادرت ربط داره ؟
جونگین بدون اینکه جوابی بده ، لبخند نامفهومی زد و سرش رو به چپ سپس راست چرخوند .
زن : بخاطر حادثه ای اینطور شدی ؟
دستش رو داخل موهای ژولیدش فرو برد و چشمهاش رو نیمه باز کرد و نگاهش رو به زمین دوخت : یاز..یازده سالم بود که ...اینطور شدم ... بخاطر احساساتی که ... یکدفعه بهم دست داد .
زن : احساسات ناگهانی !
جونگین : اوهوم درست مثل یک مورچه ... تو کلونیت رو میبینی ... میبینی که شخصی با تمام تنفرش اون رو زیر پای خودش له کنه ... آخه مورچه کوچیکه ... توانش نسبت به خودشه و نمیتونه در مقابل شخصی که در تنفر غوطه ور شده مقاومتی کنه ... مورچه ناچیزه ولی وقتی پات رو بذاری روش دلت خنک میشه .
زن فقط با تعجب به جونگین خیره شد و نمیدونست چه پاسخی باید بده .
بعد از اینکه کارش به اتمام رسید ساک کوچیکش همراه با چتر شیشه ایش رو برداشت و بیرون رفت .
جونگین : انگار آسمون داره به حال کسی گریه میکنه . شاید من ... شایدهم از حال و روز من اشک شوق میریزه .
به حرف خودش خنده اش گرفت و چترش رو باز کرد . وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید متوجه شد که هیچکس جز خودش اونجا نیست ، نفس عمیقی کشید و منتظر اتوبوس بعدی شد ؛ چندی نگذشته بود که حضور شخصی رو خیلی نزدیک به خودش احساس کرد . وقتی سرش رو چرخوند شخصی رو دید که چند قدمیش ایستاده و کلاه سویشرتش رو تا چشمهاش کشیده ، بخاطر بارون شدید سر تا پا خیس شده بود اما بنظر میرسید توجهی نمیکنه . پسر غریبه کمی سرش رو سمت جونگین چرخوند ، اما باز هم چهره اش برای جونگین آشکار نبود . ج
Comments