Endless enigma
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
20 دسامبر 2015
سی و هفت روز ... سی و هفت شب ... صحبت با غریبه ای که باعث شه به زندگی برگردی . . .
سوهو : یک دقیقه تا پایان اجرا و بعد باید به برنامه پایان بدی .
سهون : بسیار خب .
درحالی که آواهایی نامشخص سر میداد به ساعتش نگاه انداخت - 21:28 - موبایلش رو از روی میز برداشت و نگاهی دوباره به تمام پیامها انداخت . در این مدت اون و مزاحم روز خودکشی در هر فرصت پیدا شده با یکدیگر هم صحبت شده بودن ، حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد برای سهون خیلی عجیب بود . جالب ترینش درمورد مسائلی بود که سبب شد خودش رو بیشتر بشناسه و همینطور برخی از علایقش رو کشف کنه که حتی از فکر کردن درموردشون میترسیده ...
سهون به خاطر داشت که در نوزدهم دسامبر با مزاحم تا صبح بیدار بود و به موقع طلوع خورشید ، این پیام رو دریافت کرد ...
مزاحم روز خودکشی :
میدونستی در جشن "میتراکانا عقیده" دارن با اینکه خورشید هنوز عمر نباخته ، طبیعت میمیره ؟ چون این جشن در ماه اکتبر و نوامبر رخ میده ... بخاطر همین هم مردم میگن نوری که از سمت میترا (خدای خورشید) در ماه دسامبر تابیده میشه ، مقدس و به معنای حیات یافتن آرزوهاست ؟
از اون پس سهون عاشق این نور بود ، نوری که هرصبح در آسمون خاکستری دیده میشد ، این نور ناآشنا و تازه که به زندگیش هدیه شده بود ...
گاهی اوقات سهون به این فکر میکرد که شاید این موضوع به صلاحش نیست ، اما اون نمیتونست متوقفش کنه ... این احساس رو ... نمیخواست به عاقبت این راه فکر کنه ... آخر همه چیز داشت کم کم معنا پیدا میکرد و این درحالی بود که هر آنچه رو که در زمان حاضر براش معنا دار بود ، بی معنی میکرد. بعد از کشف چیزی جالب و تازه ، معنایی جدید و غریب پیدا میشد ... اون احساس میکرد هر روز یک پله به زندگی شگفت انگیز نزدیک تر میشه .
سوهو : خیلی خب برو برو برو !
سهون سراسیمه از جاش بلند شد و قدم ها از روی عادت ، اون رو به صحنه میکشوندن . از راهروی باریک پشت صحنه عبور کرد درحالی که نگاه ها قاضی نفسهاش میشدن و سهون از پس همشون به آرامی گذشت . روبروی میکروفن ایستاد و هوای اطراف رو به سینه کشید . چشمهاش رو بین جمعیت حرکت داد ... کسایی که تشویق میکردن ، کسایی که با نورهای رنگی در دستهاشون جلب توجه میکردن ... ممکن بود که ... یعنی ممکن بود مزاحم هم یکی از بین اونها باشه ... حتی فکرکردن به این موضوع هم باعث میشد گلوش خشک بشه ، تمام این ده روز کافی نبود که شخصی رو عمیقا حس کنی ... سهون اون رو میشناخت ولی درواقع هیچ چیز از وی نمیدونست ... هروقت تلاش میکرد با مزاحم تماس بگیره اون هیچوقت جواب نمیداد و همون لحظه بهش پیغام میداد و سوال های عجیبی رو مطرح میکرد ... اما سهون یقین داشت که خودش هیچوقت پاسخ درست رو به سوال ها نمیده .
سهون : خیلی متشکرم ازتون که من رو در این شب باشکوه همراهی کردید ، خب امروز هم به پایان رسید ... تابحال ... تابحال فکر کردین به اینکه چرا بعضی از سوالهامون هیچوقت پاسخ داده نمیشن ؟ ...خب من فکر میکنم که سه احتمال وجود داره ... یک اینکه شاید هنوز جوابی برای اون سوال وجود نداره یا ما جوابش رو نمیدونیم ، ... دوم اینکه شاید اگر جواب رو ندونیم برامون بهتر باشه و در اخر اینکه سوالهایی هستن که ... آه چطور بگم این سوالها خودشون پاسخ هستن . یعنی ما نمیدونیم ولی خود سوال پاسخمون رو میده پس ... فکر میکنم بهتره امشب رو با "mercy" به پایان برسونم ...
صدای تشویق فضای خالی و تیره رو پر کرد . سهون کمی نگران شد وقتی به سمت راستش رو نگاه کرد که چطور سوهو با نگاهی پر از ابهام بهش خیره شده بود ... اون میدونست ... خوب میدونست که این آهنگی نبود که باید میخوند ... اون باید جملات آهنگینی رو ادا میکرد که باب میل همگان قرار بگیره ... تا این جمعیت رو خوشحال نگاه داره ... با واک های بی معنا و همیشگی ...
ولی اون به یک معجزه نیاز داشت ، یک تغییر، چیزی که اثباتش کنه ؛ اینکه اون هم وجود داره و نفس میکشه . به پشت سرش نگاه کرد و لبخند زد وقتی که فهمید گروه موسیقی آماده ان تا باهاش همکاری کنن ... و اون "بحشش" رو خوند ، برای اولین بار ... قطعه ای که فقط ده روز از آماده کردنش میگذشت
Help me, I've fallen on the inside
I tried to change the game, I tried to infiltrate, but now I'm losing
Men in cloaks always seem to run the show
Save me from the, ghosts and shadows before they eat my soul
Mercy
Show me mercy, from the powers that be
Show me mercy, can someone rescue me?
Absent gods and silent tyranny
We're going under, hypnotized by another puppeteer
And tell me why the men in cloaks always have to bring me down
Running from the ghosts and shadows the world just disavows
Show me mercy from the powers that be
Show me mercy from the gutless and mean
Show me mercy from the killing machines
Show me mercy, can someone rescue me?
سهون درحالی که نفس نفس میزد و قطرات از کنار پیشانیش میغلتیدن ، برای اولین بار از ته دلش لبخند زد ... بعد از تمام این سالها ... هر دو دستش رو به سمت آسمون تیره برد و درحالی که به تشویق جمعیت گوش میداد خندید ... به سمت سوهو نگاه کرد که چطور با ناباوری نگاهش میکنه ، دستهاش رو آروم آروم پایین آورد ولی لبخندش محو نشد . در ذهنش فقط یک چیز میگذشت
' من دیگر عروسکت نیستم ، دستهایم دگر چوبی نیست ،
چشمانم رنگ آمیزی نشده ، من احساس میکنم ،
با گوشت و خونم احساس میکنم '
Comments