Songs of Life & Death
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season One ~ Erynnis Funeralis
Songs of Life & Death
آهنگ هایی از مرگ و زندگی
8 آگوست 1997 ، 20:33
سهون هفت ساله روی موکت پولیشی نشسته بود و به درب اصلی خونه ی بزرگ خیره شده بود ... مدتها گذشت و اون از جاش تکون نخورد . فقط سعی میکرد چیزی رو که در دست داشت ، با مشت کردن دستهایش پنهان کنه.
خدمه های خانه اومدن و ماشین های رنگی و کوچک رو که اطرافش پخش و پلا شده بود رو جمع کردن . و بالاخره صدای زنگ خانه باعث شد سهون از جاش بلند شه و به طرف درب اصلی بدوه ... تا جایی که توان داشت میپرید تا بتونه دستگیره ی در رو بگیره ولی موفق نمیشد.
خدمتکار جلو اومد و سهون رو به آرومی عقب کشید و در رو باز کرد . چشمهای سهون از هیجان میدرخشید و با حیرت به هیکل چهارشونه و بلند قد پدرش خیره شد . در چشم سهون کت و شلواری که پدرش بر تن داشت به ابهتش می افزود.
همونطور که سهون انتظار داشت با چهره ی جدی و سرد پدرش مواجه شد ... سهون طوری نیشش باز بود که میشد دندانهایش را شمارش کرد اما این لبخند بچه گانه کم کم محو شد ، زمانی که پدرش کمی اونور تر رفت و سهون چشم در چشم زنی بسیار جوان شد که لبخند لبهایش را ترک نمیکرد . زن مو قهوه ای از پشت آقای اوه بیرون اومد و قدمهای آرومی به سمت سهون برداشت، در حالی که سهون همون قدم هارو به سمت عقب پاسخ میداد .
زن جوان دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و کمی خم شد و با صدای لطیف و آهنگینش گفت : تو باید سهون باشی ؛ درسته ؟ ... وای فکر نمیکردم جوونی به این خوشتیپی رو ببینم ، احتمال میدم هرشب قبل از خواب یه لیوان کامل شیر میخوری، مگه نه ؟
ولی جوابی از سهون متعجب دریافت نکرد و بعد کمی مضطرب در حالی که سعی میکرد لبخند شیرینش رو حفظ کنه ادامه داد : سهون عزیز اسم من "چویی لینگ" ه کسی که قراره مادر صداش بزنی
دستش رو به سمت دستهای کوچک سهون برد ولی سهون دستش رو پس زد و فریاد کرد : من فقط یه دونه مامان دارم . بابا ... نه من یه مامان دیگه نمیخوام. خواهش میکنم من این خانومه رو دوست ندارم ازش متنفرم
لینگ چهره ای حزن آلود به خودش گرفت در حالی که کمی از سهون دور شد ، سهون مدام داد و فریاد میکرد که از مادر جدیدش متنفره ولی چیزی که بعدا متوجهش شد این بود که روی زمین افتاده ، قطرات اشک مجالش نمیدادن و سوزش گونه اش رو بیشتر میکرد.
با چشمهاش که تار میدیدن تیله ی آبی رنگ رو که روی زمین غلتید و به زیر مجسمه ی آپولون و دافنه رفت ، تعقیب کرد.
سرش رو بلند کرد به چهره ی خشمگین پدرش نگاهی انداخت و بعد درحالی که با صدای بلند هق هق میکرد طرف پله ها دوید. حتی نمیتونست با پاهای کوچیک و شکنندش از پله های چوبی بالا بره و مدام برروی اونها تعادلش رو از دست میداد ...
...........................................................................................
13 جولای 2003 ، 12:05
سهون در ردیف اول کلاس درس نشسته بود . صدا و پچ پچ شاگرد های دیگه در گوشش به صورت محو شنیده میشد، ولی متوجه اطرافش بود که چطور بغل دستیش داشت ته مدادش رو میجوید و مدام پاشنه ی پاش رو بر زمین میکوبید.
قدم های معلم به صندلیش نزدیک و نزدیک تر شد و بعد ورقه ی امتحان رو روی میزش قرار داد . سهون در حالی که به بغل دستیش نگاه کرد که چطور با دستانی لرزون به نتیجه ای که گرفته خیره شده ، مطمئن بود اینبار هم شاگرد اول خودش شده ... اون همیشه مطمئن بود .
زنگ مدرسه به صدا دراومد و شاگردان با عجله به درب خروجی حمله ور شدن درحالی که سهون با خونسردی تموم وسایلش رو جمع میکرد ( بقیه تا پنج دقیقه قبل از تعطیل شدن اینکار رو کرده بودن ) . داشت مداد رنگی هاش رو با درجه بندی رنگ های گرم و سرد در جعبشون قرار میداد که متوجه شد پسری کنارش ایستاده. بدون اینکه به پسرک عینکی و مو مشکی نگاهی بندازه با صدای لطیف و زیباش گفت : میتونم کمکتون کنم ؟
بکهیون : آه اوه خب راستش شاید ندونی ولی اسم من ...
_ بیون بکهیون ، خب چیکار میتونم براتون بکنم ؟
بکهیون : اوه تو درواقع اسم منو میدونستی ووآه خب چیزه ... میگم من خیلی دلم میخواد برای پروژه ی بعدی باهم کار کنیم ، آخه بهترین گزینه تو هستی. نه اینکه بگم بقیه احمقن ، ولی تو زیادی باهوشی بخاطر همین گفتم گروه خوبی رو ...
_ متاسفم ولی من تنهایی کار میکنم
بکهیون ( با ناراحتی ) : اوه که اینطور خب ... خیلی خب نظرت راجع به دوستی چیه ؟ ( دستش رو سمت سهون برد )
سهون نمیخواست بگه به دوست نیازی نداره یا اینکه هیچ اشتیاقی به این نداره با کسی دوست بشه تا مثل بقیه هرروز برای هم جک تعریف کنن و درد دل کنن یا اینکه خیلی از مسائل رو باهم تجربه کنن . نمیشه گ
Comments