Bogeimen
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season Two ~ DuskyWings
Bogeimen
بوگیمن
زمانی وجود داشت که اوه سهونی میشناختم ... ازش بیزار بودم ، به خودم اطمینان میدادم که اون من نیست ، با من خیلی فرق داره . و ... همینطور هم بود ، خودت این رو گفتی . من ترسیدم ؛ تمام زندگیم رو مثل شن تو مشتم نگه داشته بودم و هرچقدر بیشتر انگشتهام رو برهم میفشردم ، بیشتر از دست میدادم . در آخر ناخن هام کبود شدن و حرکت خون در رگ هام سریع تر شد تا اینکه ... یک روز از حرکت ایستاد ، من هم پلک نزدم و فقط نفس کشیدم ، درسته ، من عاجزم . نیازی نبود که کسی فریاد بکشه که ، نه ، قضیه اون اوه سهونی که تو میشناختی نیست ، همونی که با تموم وجودت زندگیش رو میخواستی ، نه موضوع اون نیست ... فقط یک زمزمه ی تو در گوشم کافی بود تا بفهمم ، من در آیینه نگاه کردم و ... ترسیدم . من اونی که روبروم بود رو نشناختم ، تابحال ندیده بودمش ولی با این حال سالها بود باهاش زندگی میکردم و آرزو میکردم تا بالاخره بتونه احساس کنه . من این سهون رو نمیشناختم . تو گفتی ، موضوع راجع به منه . روزی که فهمیدم یه بچه ی ناخواسته بودم موضوع راجع به من بود ، روزی که فهمیدم چقدر همه چیز بی معنیه و بودن یا نبودن مفهومی نداره ... موضوع من بودم ، وقتی نابودی رو با چشمهای خودم دیدم موضوع من بودم و وقتی ... وقتی ...
...........................................................................................
11 نوامبر 2015 ساعت 6:00 (روز قبل از خودکشی)
روبروی آینه ایستاد و دستی به موهای ژولیده اش کشید ، سمت آشپزخونه رفت ، وقتی دستش رو دراز کرد تا از بشقاب کلوچه ای برداره متوجه مگسی شد که چندروزی ه خودش رو باهاش مشغول کرده . انگار مگس از باختن بیزار بود ، وقتی جونگین چیزی رو برمیداشت تا با اون دمار از روزگارش دربیاره طوری ناپدید میشد که جونگین به ذهن خودش شک میکرد و اکثر اوقات هم اون رو میشد اطراف غذای جونگین دید ؛ اما چیزی که بیشتر از هرچیز اعصاب جونگین رو بهم میریخت وز وز های شبانه بود ، مگس دقیقا میدونست گوش جونگین کجاست . نفس عمیقی کشید و فقط نیمی از کلوچه رو برداشت ، فکر میکرد تقسیم صبحونه با یک دوست جدید فکر بدی نیست ، خرده های باقی مانده رو کنار کابینت پوسیده اش ریخت تا آلفرد رو هم سهیم کنه . ملافه ی قهوه ای ، پاره پاره اش رو چند بار تا کرد و روی تختش گذاشت . نگاهی به خونه ی خالی و قدیمیش انداخت ، حرکت چشمهاش روی تشک قدیمی کنار درب حمام ایستاد ، تشکی که پدرش ازش استفاده میکرد تا فریاد های ناخواسته ی جونگین رو خفه کنه ، چشمهاش رو ریز و درشت کرد . کت نازک و چروکش رو برداشت و از خونه خارج شد .
روبروی مارکت ایستاد و دوچرخه اش رو یک گوشه ای گذاشت .
جونگین : خانم چئونگ ، صبحتون بخیر .
چئونگ : صبح تو هم بخیر فقط اینقدر داد نزن مشتری هارو فراری میدی ، برو شیرهارو تحویل بده ، مغازه تقریبا خالی شده باید جنس سفارش بدم ! ولی اوضاع زیاد خوب نیست اینروزا ...
جونگین جعبه ی شیر رو برداشت و به وی لبخند زد : نگران نباشید خانم چئونگ مطمئنم اوضاع روبراه میشه .
بعد از اینکه کمی گربه ی همسایه رو نوازش کرد بالاخره به خونه ی آخر رسید . خواست شیشه ی شیر رو روی پلکان قرار بده که درب باز شد و کمی ترسوندش .
جونگین : توتورو ! م..من رو ت..ترسوندی ...
اما سهون نسبت به جونگین بیتفاوت بنظر میرسید .
جونگین : هی ، چ...چیزی شده ؟
_ وقت داری کمی بیای صحبت کنیم ؟
جونگین با سرش تایید کرد و داخل رفت . مدتی روی مبل نشستن و حرفی نزدن .
جونگین : داری نگرانم میکنی ...
_ موضوع اونه ... اوه سهون ...
جونگین : فکر میکردم دیگه نمیخوای راجع بهش صحبت کنی ، چی شد یه دفعه یاد اون افتادی ؟
_ من ... بذار ازت یکچیزی رو بپرسم ... تو میدونی من وجود دارم مگه نه ؟
جونگین : این چه حرفیه ...
_ جواب سوال من رو بده ، تو میدونی من باید اینجا باشم ... پیش تو ... تو بدون من نمتونی زندگی کنی ...
جونگین : درسته ... نمیدونم یکدفعه چی شد ه ولی من جز تو هیچکس رو ندارم ، خودت این رو میدونی ؛ بعد از اون روز ...
_ نیازی نیست دوباره بحث اون روز رو پیش بکشی ، تو هنوزم عذاب وجدان داری ؟
اما پاسخی نگرفت ، آهی کشید و ادامه داد : موضوع الان این نیست ... من میخواستم از نو شروع کنم ، ولی هرچقدرتلاش میکنم بی فایدست ، جونگین باور کن من نمیخواستم اینطور بشه ...
جونگین : راجع به چی حرف میزنی ؟
_ زمان کمه ... فکر میکردم اگه ازش دور باشم میتونم ولی یه چیزی درست نیست ، توی این دوسال که اومدم اینجا ، خودم رو گول میزدم که همه چیز درست پیش میره اما اشتباه میکردم ؛ چند روزی بود که متوجه تمام این تغییرات شدم و اهمیتی نمیدادم ... جونگین توی این دوسال من باعث شدم یکسری چیزها از حالت عادی خودش دور بشه . میدونم باید واضح تر صحبت کنم اما به من اعتماد کن فعلا همین رو میتونم بگم که باید به این اوضاع خاتمه بدم .
جونگین : ن..نه تو که نمیخوای ... نمیخوای ...
_ نه جونگین من هیچ جایی نمیرم ، من متعلق به اینجام ، تازه دارم آرامش خاطر پیدا میکنم ، تازه دارم به زندگی برمیگردم ... برای اولین بار جونگین وجود من معنا پیدا کرده و تو به من نیاز داری ... ولی من سهونم ... اونم سهونه ... میدونم بارها و بارها بهت گفتم که اون متقلب با من فرق داره ، من و اون هیچ وجه اشتراکی نداریم ولی قوانین فیزیکی خلاف این رو میگه ، فقط یه کار هست که باید انجام داد ، من نمیتونم این کار رو انجام بدم ولی تو میتونی ... اون متقلب باید از بین بره .
جونگین : این..اینطوری حرف نزن ... م
Comments