Bluebell and dead man's bell

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter

 

خلاء و پوچی ... انگار دارم در تمامشون غرق میشم ، شاید امیدی باقی نمونده باشه ، شاید نباید دریغ میکردم . دستی وجود داره که غم هام رو از پس چشمانم کنار بزنه و درد و رنجم رو شریک بشه ؟ 

میتونم به این تخیلات پوچ پایان ببخشم ؟ میتونم خود را از این وهم رها سازم ؟ 

یعنی باید کلید به دست در ماه دسامبر ، منتظر نور امید باشم ؟

...........................................................................................

 

 

 

روبروی مجسمه ی دافنه و آپولون ایستاد و با تعجب به پیکردافنه خیره گشت که چگونه دستانش به سوی آسمان است و از انگشتان خشک و گیسوان چوبی اش برگ میریزد . 

دست کوچکش رو بر شکم دافنه کشید ، همیشه حس میکرد صدایی میشنود ولی پدر گفته بود که اینها فقط تخیلات هستن . 

 

تخیل چیست پدر ؟!

 

آیا شما هم تخیل دارید ؟

 

تخیل واقعی نیست ؟

 

تخیل فقط برای گول زدن ما بچه هاست ؟

 

من اجازه دارم تخیل داشته باشم ؟

 

سوالهایی که پدر با خشکی به آنها جواب میداد . 

 

بعد از مدتی سهون دگر نپرسید ، او دیگر هیچ وقت سوال نکرد ، او اجازه ی تخیل کردن نداشت چون تخیل برای بچه ها بود ، چون تخیل فقط ساخته های بی معنی یک کودک هفت ساله بود ، چون سهون باید بزرگ میشد ، درست به بزرگی این دنیا . 

 

دستانش رو عقب کشید و دوباره به راه افتاد ، به دنبال مونوکه خرس کوچک بنفش ... همونی که سهون علاقه ی شدیدی بهش داشت . یادش نمیومد که آخرین بار خرس رو کجا دیده بخاطر همین به تک تک اتاق های خانه سر زد ، در آخر به اتاق اتو و رخت شویی رفت و خانم چویی رو دید که داشت به یکی از خدمه های خونه در اتو کردن کمک میکرد . 

 

وقتی چشمش به ماشین رخت شویی افتاد پلک هاش از شدت شوک به درد افتادن ، همونطور که به چرخش لباس ها در کنار خرس بنفش نگاه میکرد که چگونه قدرت نفس کشیدن رو از خرس کوچک میگیرن جلوتر رفت و مشتهای ضعیفی به شیشه ی محدب زد و فریاد کشید : مونوکه !

 

چشمهای سیاه خرس خیره به چشمان سهون التماس میکردن که این شکنجه رو متوقف کنه . . . 

 

چویی لینگ : مشکلی پیش اومده سهون ؟ آه وقتی دیدم یه گوشه ای افتاده و خیلی کثیفه ، انداختمش توی ماشین رخت شویی .

 

سهون درحالی که سعی میکرد بغضش رو خفه کنه چشمهاش رو از عروسک برگرفت و با خودش زمزمه کرد : تو اونو کشتی .

 

چویی لینگ : هاه ؟

 

اما سهون توجهی نکرد و از خانه بیرون رفت . قول داده بود دیگه گریه نکنه ... دیگه نه ...

 

با پاهای برهنه، بی توجه به سوزش زخم هایش ، بر خورده های شیشه قدم میگذاشت ، کجا بود ؟ چه خبر بود ؟ چقدر مضحک که پاسخی نداشت . 

هوا کاملا روشن بود ... به آسمان نگاه کرد و آه چقدر که سهون از پرتو های خورشید متنفر بود ، اونها همیشه راهی پیدا میکردن تا وارد زندگیش بشن ، دست راستش رو بالا آورد تا سایه ی تیره و تاریک اون رو در امان نگه داره . به اطرافش نگاهی انداخت ، از هرسو گل های بلوبل وی رو محاصره کرده بودن . . سهون متوجه حرارتی روی گونه اش شد ، کف دستش رو بر صورتش کشید و با تعجب به قطرات بلوری نگاه کرد که روی پوست دستش بخار میشدن ، توده های خاکستری رنگ با شدت بیشتری به سهون برخورد میکردن .

سهون : برف ؟!

 

 

با خونسردی چشمهاش رو گشود ، ملافه ی یاسی رنگش رو بیشتر به خود پیچید و با پشت دست عرق های سردش رو پاک کرد . با ناتوانی از تختش بیرون اومد و موبایلش رو از روی میز چوبی برداشت ، بعد از عادت دادن چشمهاش به نور موبایل متوجه شد که ساعت پنج صبح ه . 

 

از پس دیوار های سفید و آبی روشن اتاقش گذشت و در آرزوی نوشیدن آب خنک سمت آشپزخانه رفت ، بلکه این حس ناآرامی وجودش رو ترک کنه . 

 

لیوان رنگی رو توی دستش فشرد ، مدتی میشد که چنین خوابی ندیده بود . لرزه ای به بدنش افتاد ، وقتی هردو دستش به صورت ناخودآگاه دور خودش پیچید ، لیوان به آرومی مولکول های هوا رو کنار زد و بر زمین افتاد و هزار تکه شد . از ترسی که بهش وارد شد سراسیمه عقب کشید اما متوجه برخورد شی ء تیزی با کمرش شد وقتی به پشتش نگاه کرد متوجه چاغوی بزرگی شد که رو اوپن قرار داشت . 

 

چشمهاش پر از اشک شدن و سریع به بیرون از خونه دوید ، زانوانش خالی شدن و بر زمین افتاد . همانطور که اشکهاش بی وقفه فرو میریختن صورتش رو در دستهاش فرو برد و با صدای بلند فریاد زد ...

 

                          ...........................................................................................

 

25 نوامبر 2015

 

خانم چئونگ : اوه عصرتون بخیر آقا .

 

_ عصرتون بخیر ، میتونم جونگین رو ببینم ؟

 

خانم چئونگ : اون پسره ی احمق امروز نیومده سر کار .

 

_ واقعا ؟ عجیبه آخه خونه هم نبود .

 

خانم چئونگ : ببخشید ولی من شما رو میشناسم ؟ آخه خیلی آشنا بنظر میاید .

 

لبخندی زد و پاسخ داد : من همین اطراف زندگی میکنم، طبیعیه که براتون آشنا باشم .

 

خانم چئونگ : اوه بله ... یک دقیقه صبر کنید ، گفتین جونگین ؟ فکر میکردم این پسر هیچکس رو نداره !

 

_ درسته . . . (زیر لب زمزمه کرد) و من کسی نیستم .

 

 

از مغازه بیرون رفت تا کمی قدم بزنه و با خودش فکر کرد که جونگین کجا میتونه باشه . در همین حین بود که چشمش به جونگین افتاد که از دست عده ای فرار میکرد ، سمتش اومد و دست وی را هم کشید و با هم شروع به دویدن کردن ... 

 

به یک کلیسای متروکه رسیدن که سقف و دیوار هاش ریخته بود ، اطراف و داخل کلیسا پر از گل های مختلف و زیبا بود .

بعد از اینکه مطمئن شدن که مرد ها دیگر در تعقیبشون نبودن نفسی تازه کردن .

Please Subscribe to read the full chapter

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست