Lilium

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter
این قسمت موسیقی متن داریم و لطفا وقتی به این علامت ها ♪♪♫♫♪♪ رسیدین آهنگ رو پلی کنید

لینک دانلود

لیلیوم

 

ناقوسی به صدا درمیآید ، تا زنده کند مرد مرده را ... خواهان امید هستیم بی آنکه بدانیم امید و ایمان به باورمان خیانت کرد .

در وزش نسیم بهاری آواز مرگ را شنیدم ؛ آه کاش میشد که سرنوشت را دوباره رقم زد .

اما خود من بودم ... تنها ... مقصر من بودم !

و حالا همانند یک خائن با گلی سرخ و سپید در دستانم به استقبال عشق میروم .

...........................................................................................

2 فوریه 2016 ساعت 7:30 صبح

انگشت اشاره اش رو برلبه ی فنجون قهوه حرکت داد . ثانیه به ثانیه پلک میزد و ابروانش گره خورده بودن ، لبهایش رو جمع میکرد و دندانهایش رو بین لبانش حرکت میداد . به انعکاس خودش در قهوه خیره شده بود ، فنجون رو برداشت اما فرصتی برای نوشیدنش پیدا نکرد ؛ فنجون سفید رنگ ترک خورد و قهوه از گوشه و کنارش سرازیر شد . مرد مسنی که مشغول صحبت با یکی از خدمه ها بود سراغش اومد .

مرد مسن : اوه اجازه بدید همین الان یک فنجون قهوه ی تازه خدمتتون میاریم ... شما میتونید سر میز شماره ی 9 بنشینید .

از جاش بلند شد ، به محض قدم برداشتنش باد شدیدی وزید طوری که درهای شیشه ای بر هم کوبیده شدن و کلاه سویشرت پسر مومشکی از سرش افتاد . خدمه سراسیمه سمت درها رفت و بستشون . مرد مسن سمتش برگشت و کمی متعجب بنظر میرسید .

مرد مسن : میبخشید ولی من شمارو جایی ندیدم ؟

دندانهایش رو روی هم کشید و یقه ی مرد را چسبید و فریاد کرد : چرا ؟ چرا این رو ازم میپرسی ؟ خودت گفتی دوباره تشریف بیارین یعنی من اینقدر توی دنیای مزخرف تو اضافه ام ؟ نمیخوای من رو ببینی ؟... یعنی من اینقدر بی ارزشم ؟

یقه ی مرد رو رها کرد و نفسش رو در سینه حبس کرد ، از کافی شاپ خارج شد و سویشرتش رو دراورد و بر زمین پرتاب کرد . مردم با تعجب بهش خیره شده بودن و با انگشت نشونش میدادن . چند قدم بیشتر برنداشت که سنگینی ای رو در تمام بدنش احساس کرد ، با نگاه های عجیب و غریب مردم مواجه شد ؛ انگار داشت زیر بار سنگین نگاه هاشون غرق میشد ؛ سراسیمه از جمعیت فاصله گرفت و به کلیسای متروکه رفت . عاجزانه نفسش رو بیرون داد و برزانوهایش افتاد ، مشت هایش رو بر زمین کوفت و با خشم زمزمه کرد : جونگین احمق ... یعنی من واقعا کسی نیستم ... من چه نقشی تو زندگیت دارم ... واقعا اضافه ام ؟ میخوای اجازه بدی خاطرات من و تو از دست برن ؟؟؟ آخه ... آخه این یک زندگی شگفت انگیزه . . . کای !

...........................................................................................

2 فوریه 2016 ساعت 16:30

جونگین : خب ، از اونجایی که نصف روز رو مرخصی گرفتم میتونیم با هم وقت بگذرونیم .

سهون : متاسفم که دیروز رو ...

جونگین : هیچ ایرادی نداره میدونم که کارت طول کشید ، به هر حال الان باهمیم .

سهون لبخند ضعیفی زد و تایید کرد . جونگین شروع به حرکت کردن کرد اما سهون با نوک انگشتهاش آستینش رو چسبید . جونگین متعجب به سهون نگاه کرد و نگران بود شاید مشکلی بوجود اومده .

سهون سرش رو بالا اورد و به چشمهاش خیره شد : میخوام جایی رو که زندگی میکنی ببینم .

جونگین با این حرف خشکش زد : ام..اما سه..سهون اون..اونجا جای مناسبی نیست ... چیز خاصی ند..نداره .

سهون کمی اخم کرد و ادامه داد : مهم نیست ، میخوام بیام ... خواهش میکنم .

سهون از درون به خودش التماس میکرد و دنبال هر راهی بود تا حرفهای دیروز بکهیون رو از سرش بیرون کنه ، بعد از شنیدن اون جمله یک دقیقه هم اونجا صبر نکرد و سالن رو ترک کرد ؛ بعد درست مثل روز خودکشی سرگردان شده بود ... خودکشی ... درسته اگر کسی بخواد بکشتت ، چرا از خودکشی کردن نجاتت بده ... راستی جونگین چطور میدونست سهون تصمیم به خودکشی گرفته بود !

جونگین کمی سکوت کرد و اما بعد با سرش تایید کرد : خونه من کمی دور از اینجاست پس بیا با ماشین بریم .

سهون : بیا تاکسی بگیریم .

جونگین : چرا تاکسی ، مدیر برنامه هات تورو به جایی که میخوای نمیبره ؟

سهون لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت : نمیخوام اون بدونه .

بعد از متحمل شدن صحبت های راننده تاکسی و مسیر طولانی ، روبروی مارکتی ، از ماشین پیاده شدن .

جونگین با هیجان دست سهون رو گرفت و سمت مارکت برد : زو..زود باش می..میخوام خانم چئونگ تورو ببینه .

سهون : همون خانومی که براش کار میکنی ...

داخل شدن و خانم چئونگ به محض دیدن جونگین شروع کرد به غر زدن : کیم جونگین پسره ی احمق مگه بهت نگفتم تاریخ هارو ...

اما بعد از دیدن سهون جمله اش ناتموم موند .

جونگین : خانم چئونگ لطفا اینطوری نگو ... بعدا در این مورد صحبت میکنیم ... ای..این سهون ه ، دوست خیلی خوب من .

چئونگ : اوه خیلی من رو ببخشید که جا خوردم ، فقط نمیدونستم این پسره ی خل و چل هیچ دوست و آشنایی داشته باشه . من شما رو جایی ندیدم ؟

جونگین قبل از اینکه سهون جوابی بده هیجانزده پاسخ داد : البته که قبلا دیدیش ، درواقع توی تلوزیون ... اون اوه سهون ه . خیلی معروف و موفق ه .

چئونگ : اوه حتما توی تلوزیون دیدمتون ببخشید که بجا نیاوردمتون ، خودتون میدونید سن آدم که بالا میره خیلی چیزها تغییر میکنه .

جونگین : دوچرخه ام انباره ؟

چئونگ : درسته ، برو همونجا گذاشتمش .

جونگین سراسیمه به انبار رفت . خانم چئونگ چشمانش رو ریز و درشت میکرد و سهون رو زیر نظر داشت : نبین باهاش اینطوری حرف میزنم ، اونرو مثل پسر خودم دوست دارم ... هر دو تا پسرم مستقل شدن و یه نوه ی دو ساله هم دارم ولی چون شهر دیگه ای هستن زیاد فرصت دیدنشون رو ندارم . پس جونگین خاصه ... همیشه یه طوری ه انگار نیاز به مراقبت داره ولی ... بعد از مرگ پدرش خیلی تنها شد و توی یک شب بارونی پیداش کردم ... اما میدونی با چه صحنه ای مواجه شدم ؟

سهون با دقت گوش میداد ، جونگین زیاد علاقه نداشت از گذشتش بگه . چیزهایی که سهون میدونست این بود که پدرش به قتل میرسه و یا این موضوع که اون از سن خیلی کم شروع به کار کرده ؛ حتی نیمی از شخصیت جونگین خیلی براش مبهم ه . توی این مدتی که با جونگین بود اون بیشتر مطالبی درمورد خودش کشف کرد ، انگار جونگین دقیقا مثل خودش بود .

سهون : چی دیدین خانم چئونگ ؟

چئونگ : نزدیکیای خونم ، کنار یک دیوار روی زمین خیس نشسته بود . دستهاش رو روی گوشش گذاشته بود و مدام تا ده میشمرد و بعد از اون ...

جونگین برگشت و خانم چئونگ سریعا بحث رو عوض کرد : اوه پیداش کردی ، خب زود باشید برید دیگه.

جونگین : حتما ... ال..الان میریم .

جونگین به همراه دوچرخه اش و سهون از مارکت خارج شد درحالی که خانم چئونگ هنوز به سهون متعجب نگاه میکرد .

سهون نگاهی به دوچرخه ی قدیمی جونگین که چرخ جلوییش کمی کج بود ، انداخت : چرا دوچرخه ت رو برداشتی؟

جونگین : من هر صبح با این دوچرخه میام سر کار و

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست