Things that Closed eyes see

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter
مهم دوستای گلم این قسمت هم موسیقی متن داریم. لطفا قبل از این که شروع به خوندن کنید ، اول آهنگ رو از لینک زیر دانلود کنید و همزمان با اینکه خواستید شروع به خوندن کنید ، آهنگ رو پلی کنید.   

لینک دانلود

" آنچه را که چشمان بسته ، می بینند"

 

صدای چکه های سرد در گوشش زمزمه کنان ، با آواهای زن بلند قامت ادغام میشدن . موهای طلایی اش از کنار پیشانی و شانه هایش سر میخوردند ، و بر زمین نقش میبستن .

آب سرد را، در تمام نقاط بدنش حس میکرد . با هر بار شانه زدن مادر ، موهای بیشتری ریخته میشد ؛

از روبرو جایی که میله های عمودی نقش بسته بودن ، مردمانی غریبه و کثیف دست دراز میکردند ؛چون گداهایی گشنه . پسرک آروم عقب تر رفت و جسم ضعیف مادر رو پشت سرش احساس کرد ؛ نفسهایش تند تر گشت . متوجه بود که نمیتونه پلک بزنه . صدای ترسناک و کر کننده ای شنیده شد .

درحالیکه شانه ی قدیمی شکل رو در دست داشت ، از کنار زن فاصله گرفت و داخل جمعیت رفت .مردم وحشت زده ، سراسیمه به اینطرف و اونطرف میدویدن ؛ چشمش به عروسکی غمگین افتاد که زیر دست و پا لگد مال میشد . ناگهان مردم ، همه دست از دویدن برداشتن.

پسرک چشمانش میان  مردم گشت ، میان کلبه های سوخته ... همه غرق در اشک ، آغشته به خون . سرش رو پایین انداخت و به آیینه ی ترک خورده ی پشت شانه ، چشم دوخت . در آن سوی آیینه برف میبارید ؛ در بوران و برف شدید، سایه ی شخصی نمایان بود . شخص دستش رو جلو آورد تا جایی که از آیینه گذشت . دستی زبر و سفید که رگ های سبز رنگش به خوبی نمایان بودن . دست دور گردن پسرک را محکم گرفت تا جایی که بدنش سست شد و مردمک چشمهایش جای خود را به سفیدی داد ، شخص از آیینه بیرون آمد و در حالی که پسرک رو خفه میکرد ، موهایش رو شانه میزد و لالایی نا مشخصی رو زمزمه کرد . قفسه سینه ی پسرک سنگین شده بود و به شدت درد میکرد .قطرات جیوه ای از کنار دهانش میغلتیدن .

صدای انفجاری دیگر ، بر زمین افتاد و با دستهاش گوشهایش رو گرفت .  درست مقابلش ، عده ای سبز پوش بازوان پسری روگرفته بودن .  پسر مو قهوه ای ، تارهای طلایی رنگی رو در دستهایش مشت کرده بود. ناگهان بهش چشم دوخت. عواطفی نامشخص درچشمان پسر غریبه موج میزد ، گویی پسر چیزی رو زیر لب زمزمه میکرد ؛ در میان خاک و غبارها ، با دقت بیشتری نگاهش کرد و آنچه را که لبهای بی صدا نوا دادن رو خوند ... زمین زیر پایش لغزید و همه جا در تاریکی فرو رفت .

.

.

.

.

.

سهون ...سهون

چشمانش رو گشود ، نور خورشید بر چهره اش میتابید . قطرات آب رو بر پیشانیش احساس کرد .

چویی لینگ : باید بری دکتر ، این سومین بار توی این دو ماه ئه ...

سرش روبه سمت صدا برگردوند ، چویی لینگ کنار تختش نشسته بود ، درست مثل روزی که توی سالن پذیرایی حالش بد شده بود ... درست مثل روزی که خاکستر میبارید . هر چقدر هم که سعی داشت نسبت به سهون رفتاری سرد و خشک داشته باشه اما با این حال هر دودفعه اونجا بود تا مواظبش باشه ، حالا هم کنارش بود . به ساعت نگاهی انداخت 46 :13

چویی لینگ : فکر میکنم بخاطر فشار کار که از هوش میری یا استرس زیاد ...

سهون :چرا ؟

چویی لینگ : چی چرا ؟ اینکه چرا حالت بده یا اینکه چرا اینجام ؟

سهون : چی شد که دیگه نخواستی مثل یک مادر برام باشی ؟ یادمه تا نه سالگیم در تلاش بودی نقش مادر رو برام ایفا کنی، اما چرا یکدفعه ای ازم فاصله گرفتی ؟

چویی لینگ : وقتی اولین بار دیدمت ... میدونستم برات سخته که شخص دیگه ای بجای مادرت به خونه برگرده ، برای همین صبر کردم تا ( آب دهانش رو قورت داد و چند بار پلک زد ،نگاهش رو از سهون گرفت ) ...  یکروز وقتی داشتی توی تلوزیون تام و جری رو میدیدی ، کنارت نشستم . داشتی میخندیدی و منم خوشحال بودم ؛ اما توی یک قسمت از داستان ، جوجه ی کوچولو که نزدیک بود توسط تام خورده بشه میفهمه که تام مادرش نیست و مادرش یک اردک ه . اردک ناراحت میشه و سعی میکنه خودش رو بپزه اما تام دلش نمیاد و اون رو قبول میکنه ، برای همین تام که درواقع گربه ست مادر اردک زرد رنگ میشه ... وقتی کارتون تمام شد دیدم داری بهم نگاه میکنی. اون موقع بود که متوجه شدم داشتم گریه میکردم ؛ منتظر شدم تا کاری کنی اما تو خیلی خونسرد و بی تفاوت از روی کاناپه بلند شدی و رفتی اتاقت ، و من فهمیدم هیچوقت من رو به عنوان مادرت نمیپذیری .

سهون سکوت کرد . چویی لینگ بهش لبخند ضعیفی زد و از کنارش برخاست اما با حرف سهون متوقف شد .

سهون :برام سوپ درست کن .

چویی لینگ با تعجب برگشت و به سهون نگاه کرد ، سهون بهش لبخند زد و ادامه داد : بلدنیستی سوپ بپزی ؟

چویی لینگ که برای لحظه ای نمیدونست چی باید بگه سراسیمه سمت در رفت ولی قبلش ایستاد و رو به سهون گفت : بلدم ... کمی صبر کن زود آمادش میکنم . 

وقتی لینگ از اتاق خارج شد ، سهون دستش رو روی قلبش گذاشت . احساس عجیبی سراغش اومده بود که باعث میشد ناخواسته لبخند بزنه ... اون تابحال به چویی لینگ لبخند نزده بود...

                         ...........................................................................................

 

31دسامبر 2015 ، 14:25

گربه ی سیاهرنگ رو با دستش نوازش میکرد درحالی که گربه شیر رو میلیسید ، صدای خرخرش فضای خالیرو پر کرده بود .

با صدای قدمهای شخصی سرش رو بالا اورد ، به جونگین خیره شد که با تعجب نگاهش میکرد .

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست