Crucified
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]Season Two ~ DuskyWings
Crucified
مصلوب
7 آگوست 1997
روی نیمکت قدیمی پارک متروک نشسته بود و درحالی که پای راستش رو تاب میداد ، به بازی بچه های دیگه نگاه میکرد ، از دید اون، زندگیش هیچ تفاوتی با اونها نداشت . بخوبی میتونست ببینه در چشم بچه ها به موقع بازی ترس موج میزنه ، اونهایی که دنبال بازی میکردن شخصی رو انتخاب میکردن که نقش گرگ رو بازی کنه ، اما جونگین میدید که چطور همشون میترسیدن از اینکه گرفته بشن ، اونها با ترس فریاد میکشیدن و از دست گرگ فرار میکردن ؛ یا اونهایی که قایم باشک بازی میکردن دائم درجستجوی مکانی بودن تا از دست شخصی که چشم میذاره پنهان شن ، وقتی پنهان میشدن حتی نفسشان رو حبس میکردن و با چشمهایی پر از ترس و کنجکاوی منتظر میموندن ... همه و همه ی بازی ها یکجورایی با ترس پیوند میخورد درست مثل زندگی کیم جونگین ، پس زندگی در چشم جونگین فقط یک بازی بچگانه بود .
پسر تقریبا درشت اندامی که یوسوب نام داشت ، همراه با چند نفر نزدیک جونگین اومد .
یوسوب : هی جونگ ، یه پیشنهاد دارم . چرا با ما بازی نمیکنی ؟
جونگین با قیافه ای جدی و سرد سرش رو بالا اورد : چه نوع بازی ای ؟
یوسوب : تیله بازی ... آسون ه بیا بهت نشون میدم چطور میشه بازی کرد .
کوله پشتی کثیف و کهنه اش رو برداشت ، از روی نیمکت بلند شد و سمت زمین خاکی رفت .
یوسوب : خب ما همیشه شش نفره این بازی رو انجام میدیم و به تیم های دونفره تقسیم میشیم ، ولی چند روز پیش یکیمون صاحب خانواده شد و دیگه نمیاد اینجا ، بقیه هم دیگه تا الان رفیق پیدا کردن . تو هم که همیشه اطراف این پارک میچرخی. گفتیم تورو بیاریم توی گروهمون .
جونگین کمی مردد بود : مطمئن نیستم . تا قبل از غروب باید خونه باشم .
یوسوب : نگران نباش ، مسئول ما هم ما رو تا قبل غروب برمیگردونه به یتیم خونه ی هیلورن .
جونگین فقط با سرش تایید کرد و به تیله های رنگی روی زمین خیره شد .
یوسوب : خب تو با من توی یه دسته ای ، اون تیله های جلویی رو میبینی ؟ ما روی زمین میشینیم و با یک تیله ای که داریم سعی میکنیم تیله ها رو بزنیم ، هرچقدر که زده بشه به ما میرسه درست مثل یه ...
جونگین : ق/مار .
یوسوب : من چیزی راجع به این چیزی که میگی نمیدونم پس چطوره فقط بازی کنیم ، آخر بازی تیله هایی که بدست میاریم بین من و تو تقسیم میشه، چطوره ؟
جونگین کمی فکر کرد و بعد لبخند کمرنگی زد : تو میتونی همه ی تیله ها رو داشته باشی ، ولی میتونم چیز دیگه ای بجاش ازت بخوام ؟
یوسوب : باشه ولی بگم پول مول در کار نیست .
جونگین : با هر تیله ای که من میزنم ازت میخوام بهم بگی هر حروف چه شکلی داره .
بقیه با تعجب به یکدیگر نگاه کردن ، اما به هر حال موافقت کردن .
جونگین اونقدر سرگرم بازی کردن با اونها شده بود که اصلا متوجه نشد زمان چطور گذشت ، این بازی لذت بخش بود براش و باعث میشد پدرش رو درک کنه .
جونگین : خب حالا بهم بگو "ای" رو چطور بنویسم .
یوسوب با چوبی که در دست داشت ، خطی عمودی رو روی خاک کشید .
یوسوب : اینی که میبینی صدای خنثی داره و صدای ای رو میده مثل سیب . خب تمام مصوت ها اینایی بودن که از اول بازی بهت گفتم ، بنظر میرسه بچه ها دارن آماده میشن تا برگردن . فردا میتونی صامت هارو یاد بگیری .
جونگین لبخند زد : واقعا ممنونم که بهم یاد دادی .
یوسوب : تشکر نکن بخاطر تو منم کلی تیله بدست آوردم ، تا فردا میبنمت جونگ .
جونگین کمی لبخند زد اما با متوجه شدن رنگ هوا کمی اخم کرد ، پدرش به زودی برمیگشت خونه و باید قبل از اون خونه میبود . وقتی میخواست اونجا رو ترک کنه متوجه شیء درخشانی نزدیک تابی شد که زنجیر هاش به هم پیچیده بود ، نزدیک تر رفت و متوجه تیله ی سبز رنگی شد ، با خودش فکر کرد که متعلق به یکی از بچه ها باشه پس اون رو برداشت و گذاشت جیبش .
از پستی ها و بلندی ها گذشت ، کفش هاش رو درآورد و بدست گرفت و بی توجه به سنگ های ریز و درشت تیز ، از رودخونه عبور کرد ، وقتی داشت از کنار خونه های ویلایی میگذشت چشمش به پسری مو مشکی با عینکی مضحک خورد که بنظر میرسید از مدرسه برمیگرده ، جونگین قبلا اون رو دیده بود و به خاطر ظاهرش پسرک رو تمسخر کرده بود ولی در پاسخ پسر فقط گفته بود که حداقل برخلاف جونگین سواد داره ؛ از اون پس جونگین مدام خودش رو تحقیر میکرد و شدیدا علاقه داشت بخونه و بنویسه برای همین هر طور که شده بود سعی میکرد از این طرف و اون طرف چیزهایی رو یاد بگیره . مثلا وقتی رفته بود خیاط خونه که لباس های همسایه رو تحویل بده از خانمی که اونجا کار میکرد کمی در مورد تلفظ و معانی کلمات یاد گرفته بود و حالا هم خوشحال بود که داشت طریقه ی نوشتن رو از یوسوب یاد میگرفت . وقتی پسر نزدیکتر رسید ، جونگین سنگی رو سمتش پرتاب کرد که باعث شد پسر کمی بترسه .
جونگین : هی کله شلغمی ، منم دارم خوندن و نوشتن یاد میگیرم ، پس منتظر باش و ببین که دیگه هیچی نداری بهش افتخار کنی ...
جونگین با خودش خندید و از کنار پسر دوید . احساس خیلی خوبی داشت ، انگار تمام مشکلاتش رو میتونست فراموش کنه . از رودخونه ی دوم هم رد شد اما بخاطر جریان آب کمی دیر کرد و هوا تاریک شد .
وقتی جلوی خونه رسید با دیدن چراغ های روشن از ترس به خودش لرزید ، با دستهای کوچک و ناتوانش در رو باز کرد و پدرش رو دید که روی کاناپه ی قدیمی نشسته و شیشه های خالی اطرافش پراکندست . کوله پشتیش رو دراورد و از داخلش ، پولهایی رو که امروز بدست اورده بود رو کنار پدرش گذاشت .
× این تمام پولی ه که امروز میاری خونه ؟ پس تا الان داشتی اون بیرون چه غلطی میکردی؟
جونگین : امروز تعطیل بود ، برای همین زیاد کسی نبود .
× ای پسره ی احمق اینطوری همه ی محصولامون رو دستمون میمونه .
جونگین : پدر بعضی ها میگن میترسن از اینکه محصولات مارو بخرن چون همش تقلبی و پلیس اینروزا همه رو میگیره .
پدرش نگاهی به جونگین انداخت و درحالی که باصدای بلند میخندید ، با پشت دست محکم توی سر جونگین زد .
× پسره ی نادون ، مشتری های ما بیشترشون خاصن و بعضی از اون کیف و کت ها خیلی بیشتر از یه محصول تقلبی ان ، پس باید بیشتر مواظب باشی .
جونگین که متوجه حرفهای پدرش نمیشد ، سمت یخچال درب و داغونش رفت . تازه به یاد آورد که از دیشب چیزی نخورده .
× بیخودی توی یخچال رو نگرد هیچی نیست ، فردا صبح زود برای تحویل گرفتن محصول میریم پیش آقای آکسلی ، اونجا میتونی از خودت پذیرایی کنی .
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بره تا بخوابه ، از چوب هایی که هر لحظه ممکن بود بشکنه گرفت و بالا رفت و خودش رو داخل ملافه ی قهوه ایش پیچید . این تخت رو پدرش درست کرده بود ، خودش پایینش روی تشک میخوابید و جونگین با ملافه ی قهوه ایش روی چوبها . جونگین حق نداشت تکون بخوره ، اگر کوچکترین صدایی به موقع شب شنیده میشد پدرش از پایین محکم لگد میزد و باعث میشد جونگین از ترس به خودش بلرزه .
صبح زود با فریاد پدرش از خواب پرید .
× زود باش دیگه باید بریم .
جونگین کوله اش رو برداشت و سراسیمه همراه پدرش به بیرون از خونه رفت ، هوا تقریبا گرم بود و جونگین دلیلی نمیدید از الان نگران این بشه که هیچ پیرهنی برای نجات پیدا کردن از سرما نداره .
همراه با پدرش به مغازه ای رفت که ظاهرا فقط جواهرات میفروشه اما وقتی از زیرزمین پایین میری درواقع یه بار قدیمی ه که بیشتر مردم مشغول ق/مار کردنن . جونگین دیگه به دود سیگار و بوی زننده ی نوشیدنی ها عادت کرده بود . پدرش مشغول صحبت با مردی شد که روی مبل گران قیمتی نشسته بود تا اینکه پدرش بهش اشاره کرد
Comments