Hush, he can hear us

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter

 

14 نوامبر 2015 ، 01:00 

 

سهون لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و به ستاره های درخشان نگاه میکرد ... یادش افتاد وقتی که کوچکتر بود ، یک شب مادرش (چویی لینگ) به خونه اومد و متوجه شد سهون در تاریکی زیرپله مخفی شده ، نزدیکش رفت و ازش پرسید که چرا اینجا نشسته ؟ اما سهون جراتش رو نداشت بگه تولدشه و هیچکس بهش تبریک نگفته و حتی برای کسی مهم نبوده . 

بعد مادرش بهش پیشنهاد کرد که به بالکن بره و ستاره هارو تماشا کنه و این رو بدونه که یه روز وقتی بزرگ شد این قدرت رو بدست میاره که اونهارو از دل شب ،که آسمون رو به رنگ آبی تیره درآورده ، بچینه . 

نفسش رو با آه بیرون داد ، نمیدونست فردا چه چیزی را براش به ارمغان خواهد اورد ... 

 

صبح  ساعت 33 : 8 دقیقه سهون از خواب بیدار شد ...

از اتاقش بیرون رفت و در راهرو متوجه اپرایی شد که صداش از اتاق مادرش میامد ، با قدم های سبک و بی هدف به سمت صدا رفت .

کنار درب ایستاد و مادرش رو دید که پشت به وی، روی تختش نشسته و خیلی بیروح به اپرای "آوه ماریا" گوش میده . وقتی موتجه شد مادرش گریه میکنه قدمهایی به عقب برداشت ، دلش نمیخواست که بره ازش بپرسه مشکل چیه . اون از مشکلات بیزار بود . اونجا رو ترک کرد و به سالن اصلی رفت. 

 

روی کاناپه نشست و تلوزیون رو روشن کرد . اما طولی نکشید که تلوزیون رو خاموش کرد ، به انعکاس چهره ی خودش که داخل صفحه ی سیاه تلوزیون افتاده بود خیره شد ... 

 

و عیسی چنین گفت که نمی‌توانی به دو ارباب خدمت کنی، باید فقط یکی از آنها را دوست داشته باشی و فقط به یکی وفادار بمانی. 

و اما اوه سهون چه پاسخی به خبرنگار ها و طرفدارانش خواهد داد ؟؟؟

بمبی که در این منطقه منفجر 33 کشته و 55 نفر مجروح برجای گذاشت...

سعی کنید تا جایی که قادر هستید محبتی رو که نسبت به کودکان تون دارید با انجام رفتار های متفاوت نشون بدید ...

اون ماشه ی لعنتی رو بکش جیم ...

 

باری دگر چشمهای سهون شیشه ای شدن ، از روی کاناپه بلند شد و سمت قاب عکس هایی که روی میز چوبی ای گذاشته شده بودن رفت ، یکی از قاب عکس هارو بدست گرفت . 

عکسی از پدرش و مادر واقعیش ، هیچکدوم لبخندی برلب نداشتن . مادرش با گونه های سرخ و گیسوان بورش زیباتر از یک انسان جلوه میکرد در حالی که پدرش چهره ای محکم به خودش گرفته بود درست مثل شیشه ای بنظر میرسید که قادر نیستی بشکنیش ولی خب بالاخره یک شیشه همیشه شکنندست ... و بعد در قاب عکس های دیگر فقط خودش بود. 

سهون شش ساله ی خندان با شلوارکی به رنگ آبی روشن و پیرهنی راه راه که روی صندلی پایه بلندی نشسته ... سهون سیزده ساله ای که لبخند زورکی بر لب داره درحالی که ابروانش کمی جمع شده و تقدیر نامه ای بدست داره ... سهون نوزده ساله که فارغ التحصیل شده در حالی که لبخند خسته ای زده و در آخر سهون بیست و یک ساله که برای طرح اولین مجلش ایستاده ، دستهاش در جیبهایش هستن و هیچ اثری از کوچک ترین لبخندی نیست فقط گونه های سرخ و لبان سرخ تر از اون و موهای طلایی که چشم راستش رو تا حدودی پوشونده . 

احساس میکرد اصوات نامفهومی رو میشنوه ، صدای تیک و تاک ساعت رفته رفته بیشتر حکمفرمایی میکرد و اوپرا به اوج خودش رسیده ، لرزه ای به بندش افتاد عاجزانه خواست نفس بکشه  ولی حتی برای نفس کشیدن هم توان نداشت ، زانوانش سست شدن و آروم بر زمین افتاد . اشکهاش فرو میریختن اما اون نفسی نداشت که کوچکترین صدایی ایجاد کنه . فقط تیک تاک تیک تاک ...

...........................................................................................

 

 

 

14 نوامبر 2015 ، 06:30

 

جونگین با دستانی لرزون و نفس های بریده به شیشه ی شیری که حالا هزار تیکه شده بود نگاه کرد و گربه ی پررو ی همسایه که شیر رو از روی زمین میلیسید ، سرش رو کمی بالا اورد و غیر مستقیم به مرد عصبانی که با پیژامه جلوی درب خونه ایستاده بود نگاه کرد .

 

مرد : تو فقط یه دست و پا چلفتی عقب مونده ای. هیچ کاری رو درست نمیتونی انجام بدی ، کلا بدرد نمیخوری، تورو باید انداخت تو سطل زباله ، به خودت نگاه کن ، به لباسای محقرت ... تو کلا توی این دنیا اضافه ای پسر . (خنده ای کرد) حتی مادربزرگ منم بیشتر بدرد میخوره تا توی حیف نون .

 

جونگین سرش رو پایین انداخت و پای راستش رو که گوشه ای از کفشش پاره شده بود رو پشت اونیکی پاش پنهان کرد ، این اولین باری نبود که اون حرفهارو میشنید . 

 

مرد به دوچرخه ی کج و کوله ی جونگین نگاهی انداخت و با پوزخند ادامه داد : تو هنوز یه دونه شیر داری . میتونی بابت این شیری که حیفش کردی بهم بدی و ازم عذرخواهی کنی ، منم عذرخواهیت رو میپذیرم . 

 

جونگین سریع جلوی دوچرخه اش ایستاد و فریاد زد : ن.نه این مال اونه... به تو نمیتونم

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست