Heckle & Jeckle
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]لینک دانلود
قسمت پایانی فصل اول
حیکل و جیکل
نفس زنان از میان مردم متعجب گذشت ، دردی که در سینه اش حس میکرد بیشتر از درد پهلوش بود ؛ قطرات اشک امانش نمیدادن و ناخواسته صورتش رو نقاشی میکردن . گلوش رو با یک دست میفشرد و سعی میکرد هق هق هایش رو خفه کنه ؛ پاهایش توانشان رو از دست دادن و بدن بیروح و ضعیفش بر زمین سرد بوسه زد .
به سختی کف دستهایش رو بر زمین فشرد و کشان کشان مرز بین پرچین و دنیای بیرون رو پیمود ، پیراهن آبی روشنش کم کم به رنگ قرمز گرمی مبدل گشت . به کمک پلکان روی پاهایش ایستاد و دستگیره ی در رو محکم مشت کرد ، دندانهایش به هم برخورد میکردن و سرمای غیر قابل تحملی رو در وجودش حس میکرد طوری که از سر تا پا به خود میلرزید . نفسش رو در سینه حبس کرد و چشمهایش رو پس از اندکی تامل گشود ؛ دستگیره ی در را چرخاند و درب را سراسیمه گشود . . .
چرا ؟ چرا زندگی اینقدر بیرحم بود ؟
...........................................................................................
با چشمانی کنجکاو تمام نقاط خونه رو زیر نظر داشت ، از تماشای قطرات آبی که بر پنجره نقش بسته بودن خسته شده بود ، پاهای کوچک و کبودش اون رو به سمت اتاقش راهنمایی کردن . با صدای بلند میخندید و روی تخت نرمش بالا و پایین میپرید ، ناگهان تعادلش رو از دست داد و بر زمین افتاد . دردی رو در بدنش احساس کرد و قطرات اشک در چشمانش حلقه زدن ، چشمش به شی ء درخشانی ، در اعماق تاریکی ، زیر تختش افتاد . دست کوچکش رو تا جایی که میتونست دراز کرد و اون رو در دستش مشت کرد ، به انعکاس خودش در تیله ی آبی رنگ خیره شد و لبخند شیطنت آمیزی زد . از زمین برخاست و هیجانزده بود ، نمیتونست صبر کنه تا پدرش از سر کار برگرده و کشف بزرگش رو نشونش بده . روبروی آیینه ایستاد و صورتش رو به شیشه اش چسبوند .
سهون : این رو به من هدیه دادی ؟
با گفتن این جمله بخار در شیشه پخش شد ؛ کمی از آیینه فاصله گرفت و با صدای کودکانه خندید ، لبخندش موقعی محو شد که سایه ی شخصی رو در پس بخاری که کم کم ناپدید میشد دید . برگشت و به چهره ی خسته ی مادرش خیره شد ، تیله رو پشت سرش پنهان کرد ، سرش رو پایین انداخت و لبخندی شیرین زد .
- چرا دست از سرم برنمیداری ؟ من نمیخواستم بکشمت .
زن بلند قامت ملتمسانه با صدایی لرزان زمزمه میکرد .
سهون : مامان باز خواب بدی دیده ؟
زن کمی خم شد و با دستهاش موهایش رو مشت کرد ، با تارهای طلایی در دستش سمت پسر کوچکش حمله ور شد و اون رو به آیینه کوباند .
- راحتم بذار ، من هیچ اشتباهی نکردم ... من ... من
مدام پسرک رو تکون میداد و پسرک فقط اشک میریخت .
- من هیچ کاری نکردم ... من تورو نمیزنم ... من اینکارو نمیکنم ... چرا اینکارو با من میکنی ؟
چرا ؟ چرا ؟ من که هیچ اشتباهی نکردم ... به من رحم کن ... من هیچ کار بدی نکردم . . .
از خاطره ای که به یاد آورده بود میترسید در اتاق تاریک همیشگیش ، همانند کودکی وحشت زده در بین ملافه ی یاسی رنگش پناه گرفته بود . چشمانش از شدت گریستن سرخ شده بودن و مثل آتش میسوختن .
نور آفتاب به داخل اتاق حمله ور شده بود و سهون رو آزار میداد . پرندگان آواز میخوندن و با ویالون موسیقی ناشناس هارمونی داشتند . شکوفه های بهاری میرقصیدن و خوشحالی میکردن که زمستون رو پشت سر گذاشتن . باد زوزه کنان و ابرها لبخند زنان از شروع بهار میگفتن ، گویی که اعلان جنگ کنن .
هوا دیگر سرد نبود و سهون احساس سرما نمیکرد . تمام شب این حس آشنا سراغش رو نگرفته بود ، به کتابی خیره شده بود که اون رو درگیر افکاری نامشخص کرده بود . چرا این کتاب از چیزی گفته بود که سهون توی تمام این مدت انکارش کرده بود ؟
زیر لب زمزمه کرد : نمیدونم چرا ... زمستون خیلی یکدفعه ای ناپدید شد ...
مثل رباتی احساس میکرد که برنامه ریزی شده باشه ، خودش رو خسته تر از هر لحظه ی دیگری تصور میکرد ، اونقدر همه چیز عجیب شده بود که میترسید اگر به دنبال معنی و مفهوم بگرده ارور بده .
به ساعت نگاهی انداخت ، به آرومی از روی تخت برخاست و اتاق رو ترک کرد . سویشرتی به تن کرد و از خونه خارج شد ، نفس عمیقی کشید و پیام رو دوباره چک کرد .
مزاحم روز خودکشی :
ساعت 12 ، کافی شاپ قهوه ی شیرین ...
با بوق تاکسی به خودش اومد ، سوار ماشین شد ، سرش رو به شیشه تکیه داد و چشمهاش رو بست گویی که اگر این کار رو انجام بده همه چیز به حالت عادی خودش ، همونطور که قبلا بود بازمیگرده .
راننده : کجا میخواین برین ؟
سهون : خیابان هوانگ ده ...
پس از مدتی ماشین متوقف شد و سهون چشمهاش رو گشود ، به اطراف نگاهی انداخت و سمت کافی شاپ رفت ؛ درست جایی که برای اولین بار جونگین رو دید نشست ، چونه اش رو بر کف دستش تکیه داد و با بیحوصلگی مردمی رو که به اینطرف و اونطرف میرفتن ، نگاه کرد .
سهون : آرامش بخش ه ... مگه نه ؟
جونگین با انگشت اشاره اش کشیدگی چشم سهون رو ادامه داد : و خیلی هم زیبا .
سهون : من باید ازت تشکر کنم جونیگن ... باید متشکر باشم . میخوای بگذاری خاطرات من و تو به این راحتی از دست برن ؟ این یک زندگی شگفت انگیز ه . . . این جمله ، زیباترین جمله ای بود که کسی میتونست بهم بگه و واقعا خوشحالم ... چون همین جمله بود که ... مانع خودکشی من شد .
جونگین : زیاد منتظر موندی ؟
سهون سرش رو چرخوند و متوجه شد جونگین روبروش نشسته ، سرش رو کمی تکون داد و لبخند زد .
به فنجون قهوه خیره شده بود ، نمیتونست مستقیم به جونگین نگاه کنه . هردو واقف بودن که این ملاقات شبیه به ملاقات های قبلی نیست . جونگین در حالی که دستش کمی میلرزید هفت قاشق چای خوری شکر داخل فنجونش ریخت ، سهون دستش رو گرفت و با دقت به انگشتانش نگاه کرد که اطراف ناخن هاش چطور پوست پوست شده .
سهون : نباید اینقدر به خودت سخت بگیری جونگین ... نیازی به اینهمه استرس نیست .
جونگین سرش رو پایین انداخت ، بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه .
جونگین : لبخندت ... مثل اون یکی های دیگه شده ... لبخندت همیشه برام خاص بود ... تو ناراحتی .
لبخند سهون از روی لب هاش محو شد : امشب برام گل سوسن بیار .
جونگین سرش رو بالا اورد و با تعجب بهش خیره شد : چرا ازم این رو میخوای .
سهون : امروز متوجه شدم که چقدر به این گل علاقمندم ... یکی برام میاری ؟
جونگین با سرش تایید کرد .
سهون : اوه ... فکر کنم قهوه رو دیگه تلخ دوست نداری !
جونگین بهش لبخند زد : دیگه نه .
سهون از جاش برخاست و سمت جونگین رفت ، وقتی جونگین خواست چیزی بگه ، سهون بوسه ای بر لبانش زد و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت زمزمه کرد : امشب میام پیشت ، اونوقت میتونیم ... هم رو ببینیم و تو به من گل سوسن رو بدی .
جونگین خشکش زده بود ، سهون لبخند شیرینی رو تحویلش داد و از کافی شاپ خارج شد . در مسیر بازگشت به
Comments