Hoheo taralna rondero tarel
Mercy | Coma White [ Persian Ver ]" حوهئو تارالنا ، روندرو تارل "
حوهئو تارالنا روندرو تارل . . . پیوندی با پری شیطان ای که یکی از آرزوهات رو براورده کنه ... آرزویی از نوعی که بتونه برف رو آب کنه ، از جنسی که دانه های برف رو مثل مولکول های آزاد آب در رگ هایت بجای خون به جریان بیندازه ، از همان نوعی که باعث میشه گل های آفتاب گردان فقط تورو نظاره کنن . این آرزو چی میتونه باشه ؟ از نوعی که تورو به خواب ابدی ببره و از این درد و رنج رهات سازه ؟ این آرزو چه بهایی داره که باید پرداخت بشه ؟ من آرزو کردم ...
آرزویی از آن نوع که روسیکوس 1 را به گریه درمیاورد و آسوپوس 2 را میخنداند .
...........................................................................................
19 دسامبر 2015
دوک ونومانیا : آمد ... امروز هم بانوی دگری آمد . دخترکی با گیسوان طلایی ، منتظرش بودم . با گلهایی دردست که هدیه ای بود از من . خواستمش که چهره به چهره بگذرد از هاله های مبهم و نا آشنا که نظاره گر او شدند .
ونومانیا جلوتر آمد. اما سایه ای مانع میشد که جیم چهره ی وی رو واضح ببینه ، نفس عمیقی کشید و گل بلوبل رو بیشتر در سینه اش فشرد . درحالی که سرش رو پایین انداخته بود زیرچشمی ونومانیا رو زیر نظر داشت ، ونومانیا دست راستش رو جلو آورد و با همان لبخند عاجزانه ش ، با صدای شیوا و رسا گفت : گفتمش ... بیا جلوتر ... بیا ... بیا که در سایه های رقص کنان ترا دعوت کنم به قلبی که سالهاست رنگ باخته ی این آرزو شده..... آمدم پی تو ای زیبارو ، پر و بال گشودم ز آغوشت ، تویی که لبخند زدی و چشم در چشمم گریستی . فریاد زدم ز دردی که در سینه دارم ...
ونومانیا محکم قلبش رو فشرد و دستهایش همانند پیراهنش آغشته به خون شدند . جیم خنجری را که بدست داشت بر گیسوان طلایی اش برد و تک به تک تارهای زرینش رو با رنگ قرمز همخواب کرد . موسیقی به اوج خودش رسید و تماشاگران نفس در سینه حبس کردند . ثانیه ها ، دقیقه ها کشمکش با بحران و حالا در اوج بودن ، آنها رو به تعلیق وا میداشت که هرکس ریسمانی از این گره گشایی بردست گیرد و به این تراژدی خاتمه دهد .
جیم کارچز : گشتم ... گذشتم ز بانویی که روزی عشق معشوق در سینه داشت ، همان که در پس چشمان خیره ام ناپدید گشت . آخر عهدی بستم ز دامان این زیباروی . شنیده بودم که جای ندارد در قلب کسی ، این شیطانی که حرفش در زبانها و عشقش در گلها به خواب رفته بود . تو پیمانی یاد کردی برای آرزویی دیرین . یاد کردی آنرا پیش پری پنهان . در یک قدمی ات بودم با این حریر آبی .
جیم شنل آبی ای رو که بر دوش داشت بر زمین انداخت .
دوک ونومانیا : گریستن فایده نکرد ، نگاهم را بر گرفتم زمانی که همه شان ترکم گفتن ، مانند سمی که به خونم بوسه زد اشکهایم مثل نور از چشمانم بدرود خواندن ... (فریاد کنان) صبر کن ای دوست قدیمی ، آه که هنوز هم نگفتم دوستت دارم .
در حالی که ونومانیا نفس آخر را میکشید و جیم نگاهش میکرد پرده های قرمز رنگ بسته شدند و پس از اندکی سکوت صدای تشویق تماشاگر ها سالن تئاتر رو احاطه کرد .
پرده ها دوباره گشوده شدند و کاراکتر ها تک به تک جلوی تماشاگرانی که آنها رو ایستاده تشویق میکرد سر فرود میاوردن ، سهون برای لحظه ای احساس میکرد واقعا در نقش جیم قرار گرفته . جلو اومد و تعظیم کرد . وقتی به پشت صحنه برگشت همه دورش حلقه زدند ، دسته های گل ، تبریک ها و همینطور تعریف و تمجید ها باعث میشدن سهون احساس سر گیجه کنه .
چویی لینگ : تو روز آخر هم کارت خوب بود ، البته بجز اون نکته ی کوچیکی که در صحنه ی ما اتفاق افتاد .
اوه درسته اون صحنه ، صحنه ای که سهون و مادرش در نقش جیم و مارلون روبروی یکدیگر قرار گرفتن و بعد از اینکه لوسی دیالوگش رو بر زبان اورد اینبار مارلون دیالوگش رو نگفت ... " این همان شب جنون است که آرزویش را کردم" ...
سهون نتونسته بود دیالوگ خودش رو بگه ،در آخرین اجرا اون دیالوگش رو نگفت ، نتونست بگه این همان آرزویی نبود که ما داشتیم ، عهدی که با هم بستیم ، که تا ابد دوستم بداری .
نه اون هیچوقت این زن رو دوست نداشت ، هیچوقت نمیتونست بخاطر اینکه وارد زندگیشون شد ببخشدش . این زن از نظر پدرش فقط دختر جوونی بود که جذابیت داشت و در ذهن سهون کسی که بتونه روی تخت مادرش بخوابه تا یوقت خالی نمونه ، تمام این تصورات باعث میشد بیشتر و بیشتر از زندگی ای که داره متنفر بشه .
سهون : همینطوره
چویی لینگ : چرا ؟
سهون : در مورد چی صحبت میکنید مادر ؟ فکر میکردم این همون چیزیه که میخواستید . من باهاتون همکاری کردم ، حالا دیگه همه خانواده ی موفق اوه رو میبینن و شما رو بعنوان همسر اوه سونگوک و مادر اوه سهون قبول میکنن .
چویی لینگ : لطفا اینطوری نباش سهون خواهش میکنم ...
سهون : اگر اجازه بدید الان باید برم . سرم شلوغه .
چویی لینگ : البته ...
بدون اینکه به لینگ نگاه کنه از کنارش گذشت . توی سینش احساس سنگینی میکرد ، اون دیگه ازش چی میخواست ؟ قادر نبود ببینه سهون داره خودش رو برای خانوادش به آب و آتیش میزنه ؟
بعد از اینکه از در پشتی خارج شد سوهو منتظرش بود .
سوهو : کارت عالی بود جدی میگم ، تو فقط یک ماه آخر کار بهشون پیوستی و نقشت رو خوب ایفا کردی ، درسته که بعضی ها این کار رو غیر حرفه ای میدونن . اینروزا خیلی تغییر کردی به همه ی کارهات میرسی و هرچی بهت پیشنهاد میشه قبول میکنی .
سهون : اینطوره ؟
سوهو : آره ، نمیدونم اون شبی که اجرات رو خراب کردی و گذاشتی رفتی چه اتفاقی افتاد ولی بنظر میاد که خوب بوده باشه ، خب هرچی باشه به نفع هممون شد .
Please Subscribe to read the full chapter
Comments