Seven deadly sins

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter

Season Two ~ DuskyWings

Seven deadly sins

هفت گناه مهلک

 

روزی رو بخاطر میارم که همه جا به سپیدی کشیده شد ... خیلی کوچک بودم . رعد بزرگی مارو دربر گرفت ، با نور کورکننده و صدایی کر کننده . تا مدتی هیچ چیز رو نتونستم تشخیص بدم ، قطرات سرد سراسیمه خودشون رو به سطحی میرسوندن و در آرامش به خواب میرفتن . اطرافم همه در حال دویدن بودن ، و من بین همهمه و نگاه هایی که درشون ترس موج میزد گم شده بودم . با هربار پلک زدنم صدا ها بیشتر میشدن و فریاد ها واضح تر ... یادمه در همون حین که چشمهای بسته ام رو باز کردم ، کارتون پت و مت رو دیدم که در تلوزیونی قدیمی داخل ویترین پخش میشد . کارتونی که ازش زمانی لذت میبردم ، برام اون لحظه خیلی تلخ بنظر میرسید . یادآورد تو بود برام ، میگفتی که این کارتون درواقع بیانگر جامعه ست . زمانی که شاهزاده های فئودال بدون هیچ سختی ای در عیش و نوشن ، انسان های ساده برای کوچک ترین چیزها هم بیشترین تلاش رو میکنن ، بیشترین وقت و علاقه رو میذارن ، اما هیچ نتیجه ای از کارشون نمیگیرن . درست مثل پت و مت که تمام تلاششون رو میکنن و حتی برای انجام کاری خیلی چیزها رو نابود میکنن ، ولی در آخر هرچیزی که براشون میمونه یه هیچ چیز بزرگ و ترسناک ه . . . وقتی این خاطره رو بیاد میاوردم بیشتر از قبل متنفر میشدم ... بیشتر از قبل فکر میکردم حق دارم . ولی ... آتنا من بودم ... و تصدیق کردم مدوسا بیتقصیر نبود ... ولی ... ولی آتنا بیرحم بود .

...........................................................................................

19 دسامبر 2015

کیم جونگین بین جمعیتی که با هر دیالوگ گفته شده نفسشون رو حبس میکردن ، نشسته بود . میدونست اگر توتورو متوجه این کارش بشه ناراحت میشه ، اما اطمینان داشت باید اوه سهون رو ببینه .

دوک ونومانیا _بیون بکهیون_ در صحنه همراه با گل های بلوبل در دست به آیینه خیره شده بود .

دوک ونومانیا : زیبایی ها نباید وجود داشته باشن ، باید همه نابود شوند . و من قسم داده شدم ، تا صبح به رقص این زیبایی دربیایم . در پایان به هرآنچه که خواستم رسیدم با این حال برای لبخند زدنی باید لبانم را با دو انگشت حفظ کنم . آه که چقدر تهی و پوچ بنظر میرسد تابلو هایی که در همه یشان با موهایی به رنگ شب و گونه هایی به رنگ رز در درد خود بلعیده میشم .

بشنو صدایم را ... من تو را فرا میخوانم تا باشد قراردادی برای ما ... امروز در باغ ، زیبارویی خود را به دستان باد سپرده بود ، وقتی از وی شانسی برای عشق ورزیدن طلب کردم باز هم تحقیر شدم ... تمسخر شدم ... من دوک ونومانیا ، تنها عشق در این دنیا را طلب میکنم ... پس پیمانی باشد برای ما ... آزمدئوس من با تو هم پیمان میشوم در قبال روح و عقل ، من عشق را میطلبم ...

 

همزمان با نواخته شدن موسیقی مهیبی ، فردی که نقابی از یک گاو وحشی بر چهره داشت با کاتانایی (نوعی شمشیر) در دست وارد صحنه شد ، همراه با دوک مشغول رقصیدن و آواز خوندن شدن تا وقتی که دوک درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی توسط آزمدئوس هدایت میشد ...

در طول نمایش همه چیز بنظر جونگین خیلی عجیب بود ، خیلی ها به چشم نفرت دوک ونومانیا رو نظاره میکردن . اما جونگین به ونومانیا حق میداد ، از نظر اون این اتفاقات قبلی بود که باعث شد دوک توی چنین شرایطی قرار بگیره ، درست مثل توتورو ...

جیم کارچز _اوه سهون_ : گشتم ... گذشتم ز بانویی که روزی عشق معشوق در سینه داشت ، همان که در پس چشمان خیره ام ناپدید گشت . آخر عهدی بستم ز دامان این زیباروی . شنیده بودم که جای ندارد در قلب کسی ، این شیطانی که حرفش در زبانها و عشقش در گلها به خواب رفته بود . تو پیمانی یاد کردی برای آرزویی دیرین . یاد کردی آنرا پیش پری پنهان . در یک قدمی ات بودم با این حریر آبی .

سهون و بکهیون چشم در چشم شده بودن در حالی که خنجر زهر آلود نمادین در قلب بکهیون فرو شده بود و در اون لحظه ونومانیا با حسرت و ناتوانی جیم رو ستایش کرد .

دوک ونومانیا : گریستن فایده نکرد ، نگاهم را بر گرفتم زمانی که همه شان ترکم گفتن ، مانند سمی که به خونم بوسه زد اشکهایم مثل نور از چشمانم بدرود خواندن ... (فریاد کنان) صبر کن ای دوست قدیمی ، آه که هنوز هم نگفتم دوستت دارم .

با این دیالوگ آخر جونگین نفسش رو حبس کرد . نمیدونست چرا ولی به یاد حرف های توتورو دوسال پیش افتاد :

اگر تو این عشق رو جادوی سیاه میدانی ...

پس به آتش میکشم شعله ی نفرت را ...

پس از اینکه پرده ها برای بار آخر گشوده شدن سهون همزمان با اشکهای جونگین ، سر فرود اورد ، جونگین با خودش عهد کرد که بخاطر توتورو حتما اوه سهون رو به قتل میرسونه .

اون روز در برف و بوران که فقط سایه های نا واضح قابل لمس بودن ، جونگین توتورو رو برای سهون توجیه کرد . مثل مدوسا و آتنا ، مثل سفید برفی و نامادری ، مثل زمستون و بهار ... مثل هیکل و جیکل ... گویی که قبل از چشیدن طعم شیرین میوه ی ممنوعه اون رو پوست بگیری .

...........................................................................................

 

21 دسامبر 2015

دستهای سردش رو داخل جیب کت مشکیش کرد ، با قدم هایی که از نفرت و آنتاگونیسم میگفتن مسیر کافه ای قدیمی در خیابان هواندگده رو پیش گرفت . خیابانی که خاطراتی تلخ از فراموشی داشت  ، خاطراتی از جنس کاغذ سفید و خالی ، و لالایی های شبانه و خاک گرفته ، با هزاران هزار قسم برای خاتمه دادن ... از کنار ساعت فروشی ، کتاب فروشی و ایستگاه اتوبوس عبور کرد . از اونطرف شیشه اوه سهون رو دید که چانه اش رو بر روی کف دست گذاشته ، چشمهاش رو کمی ریز کرد و نفسش رو بیرون داد و جلوتر رفت . روبروی شیشه ی بخار گرفته ایستاد و لبخند نامفهومی زد . سهون با آستین پیرهن بافتنیش بخار روی شیشه رو پاک کرد ، جونگین از روبروی شیشه کنار رفت و داخل کافی شاپ شد .

جونگین : اوه سهون ؟

متوجه شد که قد سهون از توتورو کوتاه تره .

سهون : اوه ب..بله خودم هستم . خیلی از آشناییت خوشبختم .

جونگین لبخندی حاکی از افکار بعدی زد و دست راستش رو طرف سهون برد ، بعد از کشیدن نفس عمیقی خودش رو با یک عنوان دیگه معرفی کرد : کیم کای هستم . ولی میتونی جونگین هم صدام بزنی .

وقتی لبخند کج و کوله ی سهون رو دید احساس کرد حالش داره برهم میخوره ، توتورو هیچوقت اینطور نبود ، اون صادقانه لبخند میزد و مثل اوه سهون فقط وانمود نمیکرد . جونگین پشت میز نشست ولی متوجه شد سهون هنوز ننشسته : نمیخوای بشینی ؟

سهون : می..میبخشید نمیخواستم اینطوری بهتون خیره شم فق..فقط فکر نمیکردم این شکلی باشین .

جونگین: لطفا راحت باش ... اوه ... بنظرت ...

سهون : نه ... نه شما خیلی فراتر از تصویری هستین که من همیشه تو ذهنم مجسم میکردم .

جونگین: ممنونم ، تو هم خیلی زیبایی ، اینقدر زیبایی که ... که برای لحظه ای نتونستم نفس بکشم وقتی دیدم اینطوری به بیرون خیره شدی ... زیاد منتظرت گذاشتم ؟

میخواست به حرف خودش با صدای بلند بخنده ، درسته سهون زیبا بود .چون شبیه به توتورو بود ولی به این دلیل نبود که جونگین نفس کشیدن رو فراموش کرد فقط براش خیلی عجیب و غیر قابل قبول بود که یک نفر شبیه به توتورو روبروش بنشینه اما توتورو نباشه .

سهون : ن..نه اصلا من خیلی هیجانزده بودم برای همین زود اومدم ...

جونگین: منم خیلی هیجانزده بودم برای دیدنت ، هر موقع که برات پیامی مینوشتم آرزوی دیدنت رو داشتم ، این رو صادقانه میگم . روزی داشتم توی خیالاتم به چیزی که نبودم فکر میکردم ، دنیایی ساخته بودم که وجود خارجی نداشت ... بعد تو رو دیدم ؛ خسته بودی و سعی میکردی با تمام این خستگی ها لبخندت رو حفظ کنی. شاید ، هم خودت و هم دیگران بگن که این لبخند مصنوعی ه ، ولی نه... چیزی که بی معنا باشه مصنوعی ه ...  نه چیزی که به هر دلیلی میتونه معنا داشته باشه ، درست مثل زیرمتن دیالوگ های یک نمایشنامه .

سهون : و تو فقط در حال تماشای این اتفاقات بودی ؟  

لحن صدای سهون طور خاصی بود انگار از جونگین دلخور باشه ، جونگین کمی ذهنش رو جمع و جور کرد و پاسخ داد : میتونیم بگیم درک این اتفاقات نه مشاهده ...

سهون سکوت کرد و جونگین این فرصت رو داشت تا بهش خیره بشه . موهای سهون به روشنایی روز بود برخلاف رنگ موهای توتورو ، همین موضوع باعث میشد اصالت خاصی به سهون داده بشه ، از بین تارهای موهای سهون پیشونیش مشخص بود که مثل مال توتورو صاف بود ، چهره اش استخوانی تر از توتورو بود . مژه های بلندی داشت و چشمهاش کمی درشت و کشیده بودن و ابروانش حرکت خفیفی رو به بالا داشتن . لبان سرخش جمع شده بودن گویی بخواد چیزی بر زبون بیاره ، رنگ پوستش اونقدر سفید بود که به سرخی میزد انگار آفتاب به بدنش نخورده باشه . شونه هاش کمی به سمت بالا بودن و وی رو خجالتی نشون میدادن ، برخلاف توتورو سهون ضعیف و شکننده بنظر میرسید .

ولی دو چیز توجه جونگین رو عمیقا به خودش جلب کرد . یک ردی شبیه به ردی از زخم قدیمی مثل مال توتورو روی گونه اش بود و دیگری نگاهش... نگاه سهون هیچ عمقی نداشت و به راحتی میشد انعکاس اطراف رو درش دید . و این نگاه جونگین رو خیلی بیشتر از نگاه توتورو ترسوند . یه نگاه پوچ که هیچ چیز رو ازش نمیشه خوند ، همون هیچ چیزی که جونگین تمام زندگیش ازش واهمه داشت .

وقتی زمان گذشت و حرف ها زده شد ، جونگین متوجه شد که چقدر درک این سهون براش سخت تره ، چون به موقع خداحافظی سهون طوری به جونگین نگاه کرد که انگار میگفت

" من همه چیز رو میدونم پس نیازی به تظاهر نیست " .

...........................................................................................

 

31 دسامبر 2015 ، 13:46

جونگین : هرروز که میگذره داره برام سخت تر میشه ...

' جونگین تو ترسیدی ؟'

جونگین : درسته میترسم ... ذهنم خیلی آشفتست . مثل عزاداری حس میکنم که تمام زندگیش رو مشکی پوشیده و آماده ی اینه که توی یک چهار دیواری بین گرد و خاک و خاطرات زنده زنده دفن بشه .

'پس میخوای بزنی زیرش ؟ در هر صورت برای من مهم نیست سهون _توتورو_ میمیره یا نه ولی قبلش باید قولی که بهت داده بود رو عملی کنه. '

جونگین : اگر من قولم رو عملی نکنم ، اون ق

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست