Erynnis funeralis

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter
   

 

 

لـطفا قـبـل از خونـدن تـوجـه کنیـد

 

درصـورت نداشتن آشنایی کامل با داستان قبـلی  _ گل های کاغذی _ فهم این داستان مـشکل خواهـد شد

 

با درنظر داشتن ژانر اصلی _ رازآلود _ قطعا تا آخرین قسمت با پیچیدگی و سوالات زیادی مواجه خواهـیم بود

 

 

Structure: W E I R D O

Published: 18 NOV, 2015

 

 

 

Season One ~ Erynnis Funeralis

Erynnis Funeralis

در حزن بال های گرگ و میش

 

از روی یک پل هوایی رد میشد که دوباره باخودش تکرار کرد: کسی رو بقدری دوست داشتن؟

وسط پل هوایی ایستاد . همه چیز متوقف شد ، به پایین نگاه کرد ، ماشین ها با سرعت زیادی عبور میکردن و در چشمش طوری بنظر میرسیدن که انگار گاو های وحشی بدون اینکه مقصدشون رو بدونن در حال حرکتند . خیلی خونسرد و بی روح پاهاش رو اونطرف میله گذاشت ، پشتش رو به میله تکیه داده بود ، رو به پایین خم شد . نفس عمیقی کشید ، باد در لابلای موهای طلاییش قایم با شک بازی میکرد . چشمهایش را بست و گذاشت قطرات اشک امانش ندهند ... چرا ؟ چرا زندگی اینقدر بیرحم بود ؟ 

یکی یکی انگشتهاش رو از میله جدا کرد

.....................................................................

 

12 نوامبر 2015 ، صبح روز خودکشی  6:00

پرتو های خورشید رو احساس میکنم ، اونهارو در پس مژگانم حس میکنم 

پرتو های ضخیم و نازک نور خورشید راهی رو یافته بودند تا از شیشه های ترک خورده عبور کنند و قسمت های مختلفی از خانه ی کوچک رو روشن کنند در حالی که قسمت های دیگر رو تاریکی به اسارت گرفته بود . وسایل داخل اتاق پراکنده بودند . کاناپه ی گل گلی ِ رنگ و رو رفته ای وسط اتاق بود و روبروی کاناپه ، تلوزیونی قدیمی روی کوهی از کتاب قرار داشت ، یکی از آنتن های تلوزیون شکسته بود و تصویر مانیتورش که از شب گذشته روشن مونده بود چیزی جز برفک نشون نمیداد. 

دست چپش رو بالا آورد و جلوی صورتش گرفت تا بتونه به چشمهاش از پس نور گرم خورشید حرکتی بده . چهره ای عبوس به خودش گرفت و خمیازه ای کشید ، روی تخت نیم خیز شد و به بدنش کش و قوسی داد که باعث شد پایه های چوبی و پوسیده ی تختش قژ قژ صدا بدن . خواست از روی تخت بلند شه که متوجه شد ملافه ی قهوه ای رنگش به پاش گیر کرده . آهی از سر خستگی کشید ، آخر ملافه ی کهنه اش دوباره پاره شده بود . جونگین انقدر این ملافه را دوخته بود که میشد نخ های زیادی با رنگ های مختلف  رو گوشه و کنارش ببینی ، حداقل خدارو شکر کرد که هوا هنوز سرد نشده بود . 

آبی به دست و صورتش زد . سمت آشپزخونه رفت تا کتری ای رو که در بین بخار های آب محو شده بود از روی اجاق برداره . در خلوت پیش دوستاش نشسته بود و قهوه اش رو می نوشید البته منظور از دوستان موشی خاکستری بود که در گوشه ای از اتاق بدنبال خونه ی گرم و دنج میگشت و مگسی که مدتی میشد دلش نمیومد جونگین رو تنها بذاره و فقط یک صدا به وضوح شنیده میشد ، صدای چک چک تعدادی از قطرات آب که از روی سقف به کف زمین برخورد میکردند .

کت نازک و چروکش رو بر تن کرد و از خانه بیرون رفت . دوچرخه اش رو که چرخ جلوئیش کمی کج شده بود رو برداشت و به سمت مارکت محل رفت . دستاش رو همانند انسانی آزاد باز کرد و اجازه داد باد خنک فصل پاییز دونه به دونه تار های تیره رنگ موهایش رو بشمارند . به مارکت رسید و از دوچرخه اش پایین اومد .

جونگین : (فریاد زنان) صبحتون بخیر خانوم چئونگ 

خانم چئونگ : بخاطر خدا جونگین یه دستی به موهات بکش ( آهی سر داد ) بیا اینارو تحویل بده و برگرد ، امروز جنس زیاد داریم که باید تو قفسه ها بچینی  .

جونگین لبخندی زد جعبه ی شیر رو از خانم چئونگ گرفت که ناگاه چشمش به بعضی از شیشه های شیر افتاد که مثل بقیه طرح گاو همیشگی رو نداشتن .

جونگین : اومم میگم خانم چئونگ اینا بعضی هاشون شکل روشون پاک شده .

خانم چئونگ : خودم پاکشون کردم ، تاریخشون گذشته بود منم پاکشون کردم . کیه که اهمیت بده ، تازه فقط یه روز از تاریخشون گذشته چیزی نمیشه . مردم اینروزا بی دلیل حساس شدن .

جونگین فقط شونه هاش رو بالا انداخت ، جعبه ی شیر رو داخل سبد دوچرخه ش قرار داد و دوباره راه افتاد تا قبل از اینکه صاحب خونه ها از خواب بیدار بشن ، شیشه ی شیر رو مقابل در خونه شون بذاره . شیر ها رو همونطور که باید سر جاشون قرار داد و بعد از اینکه گربه ی همسایه رو دنبال کرد که نزدیک بود یکی از شیشه ها رو بشکنه ، به آخرین خونه رسید . 

خونه ای که نه بزرگ بود و نه مثل مال جونگین کوچیک . نمای بیرونی خونه با رنگ های شاد رنگ شده بود و باغچه ی کوچیک فضایی رویایی به خونه میداد . جونگین از پرچین رد شد ، آخرین شیشه رو از جعبه در اورد . قبلا مطمئن شد که این یکی تاریخ دار باشه . کاغذ رنگی ای رو به همراه کلوچه کوچکی که داخل دستمالی پیچیده شده بود از جیبش درآورد . کاغذ رو به شیشه چسبوند ، بعد با خطی نه چندان خوب نوشت : "صبح بخیر ، خوب خوابیدی ؟ دوستت دارم ." و شکلک کوچیک و کج و کوله ای هم بهش اضافه کرد . شیر رو به همراه کلوچه روی پلکان چوبی گذاشت و همراه با لبخندی که بر لب داشت اونجا رو ترک کرد . 

 

.....................................................................

زمانی وجود داشت که کسی به اسم اوه سهون میشناختم . اون در جریان زندگی خانوده ای متولد شد که در پول شنا میکردن . سهون از زمان تولد تا مدت زیادی در رفاه کامل بود . البته همه ی اینها طوری ممکن بود که از خانواده ای مشهور باشی . مثلا پدرت رئیس کل یکی از شرکت های برند فشیون آسیایی به اسم "پلانی پدس" باشه و مادرت یک بازیگر حرفه ای شناخته شده در کره ی جنوبی .

همونطور که میشه حدس زد ، سهون هیچوقت عشق واقعی رو درک نکرد . اون نمیدونست گذروندن وقت با خانواده و کسانی که دوستشون داری یعنی چی . اون نمیدونست چه احساسی داره وقتی تب کنی و مادرت کل شب رو بخاطرت بیدار بمونه ، یا اینکه وقتی با پدرت پارک میری تو رو روی تاب هول بده و مواظب باشه از سرسره سالم بیای پایین . اون نمیدونست بوسه چه معنی ای میده یا حتی آغوش گرم توی فصل زمستون . 

ولی با این حال اوه سهون با هر کسی که من قادر به شناختنش بودم فرق میکرد . نه اشتباه فکر نکن ، اون کسی نبود که بخاطر داشتن پول زیاد ، اما نداشتن محبت عقده ای و یا افسرده بشه ، و همچنین کسی نبود که زندگیش رو وقف فلسفه یا پیدا کردن مفهوم زندگی و یا حتی کمک به دیگران بکنه . 

توی زندگی اوه سهون فقط یک چیز وجود داشت ... به نورهایی که چشمهاش رو کور میکنن مستقیم نگاه کنه و بدون دستور گرفتن از مغزش با ریتم زندگی حرکت کنه ... اما روزی رسید که همه چیز براش تغییر کرد و بدون اینکه خودش متوجه باشه درگیر جریانی از زندگی شد که خیلی ساده اون رو از پای درآورد ، با چیزهایی که هیچوقت ندیده و نشناخته بود آشناش کرد و صادقانه به خودش اجازه داد اونها رو لمس کنه.

.....................................................................

 

12 نوامبر 2015 ، صبح روز خودکشی 7:13

هوا ابری بود ولی باز هم پرتو های خورشید راه خودشون رو پیدا میکردن تا از شیشه های پنجره ی بزرگ اتاق سهون عبور کنند . سهون روی تخت دونفره ی یاسی رنگش ، به شکم دراز کشیده بود و کتابی در دستهاش داشت ، درحالی که صورتش رو داخل بالشتش فرو برده بود . پس از گذشت چند دقیقه کتاب رو بست و روی میز کنار تخت قرار داد و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید . 

چشمهاش نیمه باز بودن ولی اثری از خستگی توشون دیده نمیشد ، درواقع هیچ احساسی رو نمیشد توی چشمهاش به دام انداخت چون اصلا وجود نداشت . داخل گونش رو بین دندون هاش گرفت و آروم زمزمه کرد : سرده ... کل شب سرد بود . 

ساعت دیجیتالی کنار تخت رو برداشت . تقریبا دیگه وقتش بود ، وقت اینکه بره روی صحنه و بدرخشه . صدای زنگ موبایلش توی اتاق پیچید ، با بیحوصلگی گوشیش رو از روی میز برداشت و به آی دی  مخاطب نگاهی انداخت ، بعد از اینکه نفس عمیقی کشید ، دایره ی سبز رنگ رو لمس کرد و به مخ

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست