الهه ی نور خیالی
Paper Flowers [Persian Ver]Everything that's innocent to us, is crazy to them Ernest Hemingway
هر آنچه که از نظر ما معصوم است ، از نظر آنها دیوانگی ست
از دوازده روز ، پنج روز گذشته بود , و فقط هفت روز باقی مونده بود. تو این مدت ، لوهان تمام وقت آزادش رو با بکهیون میگذروند. اونها با هم در مورد موسیقی و کتاب حرف میزدند یا برای هم از خاطرات شون تعریف میکردن . تمام این مدت کارشون شده بود بوسه های مخفیانه و دور از چشم بقیه ، بغل کردن ها و لمس کردن های کوچک و پر از خجالت . لوهان فهمیده بود رنگ مورد علاقه ی بکهیون بنفش ـه و از بچگی دوست خیالی به اسم ژان باتیست فرانسوی داشته که سر این موضوع ، مادرش اونو دعوا میکرده. دو روز آخر بکهیون معمولا در مورد دختری به اسم "مارلین راینر" صحبت میکرد. بکهیون تعریف کرد که اون دختر رئیس شرکتی ـه که با شرکت پدرش معامله های خوبی رو رد و بدل میکنن. اونا هم مثل خانواده بکهیون از خانواده خیلی ثروتمندی بودن. بکهیون با هیجان از مارلین صحبت میکرد. اینکه چطور بالای درختی در باغ شون رفته بود تا سیب بچینه ولی افتاد زمین و پیرهن سفیدش، تماما خاکی شد. میگفت که اون برخلاف دخترای عادی دیگه ، اهمیتی نمیداد اگه با صدای بلند میخندید. و حتی موقع غذا خوردن فقط از یه قاشق استفاده میکرد طوری که دسرش رو هم با قاشق پلوخوری میخورد. و این کار باعث میشد که جمع حاضر با تعجب بهش نگاه کنن. اینکه در یکی از مهمونی های خانوادگی ، بکهیون با اینکه رقصیدن بلد نبود مجبور شد مارلین رو به رقص دعوت کنه. اون تمام کارهایی رو که بکهیون از انجامش واهمه داشت رو انجام میداد. و همین طور مارلین کسی بود که به بکهیون نقاشی کردن رو یاد داد.
لوهان احساس حسادت میکرد. که چرا بکهیون اونقدر با اشتیاق از مارلین تعریف میکرد. و چرا اون قبل از لوهان باید با بکهیون آشنا میشد؟ وقتی لوهان میپرسید که چرا مارلین هیچوقت به ملاقات بکهیون نمیاد، جوابی از بکهیون نمیگرفت .
ساعت ده دقیقه به دو بود. لوهان مشغول تکمیل پرونده جونگده برای ترخیص بود تا بعد از اون با بکهیون نهار بخوره
جونگده: هی دستیار لوهان!
_ جونگده، از الان داری میری؟
جونگده: آره به لطف دکتر اوه و با کمک های تو بالاخره درمان شدم. اومدم ازت تشکر کنم
_ این چه حرفیه . پس یعنی دیگه این آقای احساساتی رو نمی بینیم؟! خدا کنه بقیه بیمارها هم هر چه زودتر مرخص بشن
جونگده: آره، منم امیدوارم. فکر کنم دیگه وقت خداحافظیه
لوهان از پشت میز بلند شد و جونگده رو بغل کرد.
_ راستی به ربکا سلام برسون
جونگده خندید و برای لوهان دست تکون داد
لوهان قصد داشت به سمت غذاخوری بره که خیلی ناگهانی با برخورد یکی از بیمارها بهش، نقش زمین شد. بیمار لباس سفید مخصوصی به تن داشت که مانع حرکت دستاش میشد . بعد با عجله بلند شد و به سمت پنجره بزرگ روبه روش دوید و محکم به شیشه برخورد کرد. پنجره در هم شکست و بیمار به پایین سقوط کرد. خرده های شیشه جلوی پاهای لوهان ریخته شد و لوهان بهت زده بود. تائو ( دستیار کریس ) لوهان رو از زمین بلند کرد و هر دو با عجله بیرون رو نگاه کردن.
تائو: داره تکون میخوره. فکر کنم پاهاش شکسته! ( رو به پرستارها فریاد زد ) شما چرا همین طور ایستادین و منو نگاه میکنید؟ میدونم خوشتیپم ! ولی برید پایین و به اون بیمار کمک کنید
تائو: هی لو! تو حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟!
_ من خوبم. اون یکی از بیمارای دکتر جونمیون (سوهو) نبود؟
تائو: آره رفته بودم بیمارهای سلول ویژه رو چک کنم که دیدم با یکی از پرستارا درگیر شده و زخمیش کرده. بعد فرار کرد اومد اینجا و ما هم دنبالش کردیم. واقعا این بیمارای ویژه خیلی ترسناکن!
تائو به سمت پنجره رفت و داد زد : یااااا پارک چانیول (دستیار سوهو) ، کجا بودی ؟
چانیول که پایین ، بالای سر بیمار ایستاده بود جواب داد:
داشتم برای یکی از بیمارها دارو تجویز میکردم. این چرا اینطوری شد؟!!! اینبار دیگه دکتر جونمیون حتما میکشتمون
تائو: تو رو میکشه ، نه منو. زود باش آمبولانس رو خبر کن. صورتش جراحت داره و ازش خون داره میره ! ... هی لوهان تو بگو من از دست این چیکار کنم؟
لوهان تو جواب فقط سرش رو تکون داد . بین دستیارهای دیگه اون بیشتر با تائو صمیمی بود چون مثل خودش از چین اومده بود. تائو از اونجا رفت . اما وقتی که لوهان برگشت تا به مسیرش ادامه بده ناگهانی بکهیون رو تو یه قدمی خودش دید و جا خورد.
_ بک ترسوندی منو!!! مثل روح هی اینور و اونور ظاهر نشو.
بکهیون : موسیو لومر، به نظرت اون چرا خودشو از پنجره پرت کرد پایین؟
لوهان آهی کشید
_ شاید میخواست به چیزی خاتمه بده. تو اینطور فکر نمیکنی؟
بکهیون : من نمیدونم و اهمیت نمیدم که میخواست به چی خاتمه بده اما به نظرت ارزشش رو داشت ؟
_ چرا همیشه سوالم رو با سوال جواب میدی؟
بکهیون : فکر کنم اون خواست مرگ رو به جون بخره تا از این حصارها آزاد بشه
_ بک حالت خوبه؟ به نظر خوب نمی رسی؟
بکهیون: نمیدونم حالم خوبه یا بد. مطمئن نیستم.
_ خب بیا بریم یه چیزی بخوریم. شاید حالت بهتر شد
بکهیون با سرش تایید کرد و دست توی دست هم به سمت سالن غذاخوری رفتن
با بکهیون سر میز نشستن و در سکوت مشغول خوردن غذا شدن تا اینکه لوهان سکوت رو شکست
_ این همیشه من بودم که بیشتر در مورد خانوادش گفت . ولی تو زیاد نمیگی
بکهیون آهی کشید و جواب داد: تا جایی که من یادمه ، اونا هیچ کس رو قبول نداشتن جز جمع خودشون البته منهای من ! فکر میکردن نشونه آزادی فکری، انتقاد کردنه . اون هم نه انتقاد سازنده بلکه همش بهانه . سر هر چیز و در هر مورد فقط ایراد میگرفتن. همیشه منو کلافه میکردن. رادیو که روشن میکردم ، دادشون درمیومد که خاموشش کن آدم جاهل، دارن شست و شوی مغزیت میدن. سینما شست و شوی مغزی بود، روزنامه و حتی بقیه چیزا. تضاد گفتاری شون خیلی خنده دار بود . از یه طرف حتی تصورش رو نمیکردن که احیانا مغزی توی سرم باشه که بتونم فکر کنم ، از طرفی هم نگران بودن کسی منو شست و شوی مغزی بده . خلاصه کلام ، دلشون میخواست که منو تو محدوده فکری خودشون حبس کنن . با همه کارهام مخالف بودن ، در حالی که خودشون هیچ کار فوق العاده ای نمی کردن . و منم همیشه به حرفاشون عمل میکردم تا اینکه ...
_ تا اینکه ؟؟؟
ولی جوابی نگرفت
_ فکر کنم کار خانوادت فقط گذر عمر ـه نه زندگی کردن .
بعد از وقت نهار، کمی با هم در باغ قدم زدن و در آغوش همدیگه غرق شدن
وقتی لوهان دوباره سر کارش برگشت ، دفترش رو باز کرد و قلم همیشگی شو به دست گرفت :
"اوژن یونسکو" میگوید : [ وسوسه های متناقض یا مکمل ، مرا به نوشتن وامی دارد . میل به قدرت، نفرت، میل به بخشوده شدن، عشق، دلهره، دلتنگی، سرگشتگی ، اعتمادبه نفس، اطمینان به آنچه تایید میکنم ، تفریح !!! اما اگر برای تفریح بود ، این مشقت ، این خستگی غیر قابل تحمل ِ زمانی که کار میکنم ، از برای چیست؟ مسلما نوشتن کار بسیار دشواری ست. باید جان کند ، باید قلم به دست گرفت که بسیار سنگین است ...]
...
در حریم باد ، در غوغای به هم ریختن برگ های پاییزی ، در خلوت از هم گسیختگی، در انجماد اشک هایی که برگونه ها می غلتند، آنجا که پای از حرکت می ماند و راه رفتن فراموش میشود، در ژرفای فاجعه تنهایی ام ، به نیاز دست های تو فریاد میزنم. دیگر حتی اشک هایم و قطرات بارانی که زیر آن ایستاده ام را از هم تشخیص نمیدهم. من در این جنگ که نامش عشق است ، تو را می طلبم . برای تجربه ای تازه و ممنوع ، تجربه ای شیرین ولی نابخشودنی...
من این نوشته را اینجا به اتمام می رسانم. مرا ببخش برای آنچه که گفتنی بود ولی نگفتم. بکهیون ِ عزیزم؛ این احساسات و عواطفی که نیمه تمام مانده است را به تو تقدیم میکنم.
لوهان هنوز کتاب رو به اتمام نرسونده بود . قلم بنفش رو برداشت و به نوشتن ادامه داد :
1 من در راهرویی منتظر مانده ام که هیولای ساعت ِ زنگ دار ، اسمم را بی وقفه صدا میکند
بگذار بمانم در جایی که باد در گوشم زمزمه خواهد کرد
جایی که قطرات باران به هنگام سقوط برایم داستان تعریف میکنند
Comments