باغ عدن

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter

صبح روز دوشنبه ؛ دوم آگوست 2013

یک روز کاری جدید برای لوهان ، روزی که خورشید با وقار در آسمون حکمروایی میکنه ، رنگ آبی روشن تا چشم قدرت داره بی عیب و نقص کشیده شده ، هیچ اثری از توپ های گلوله ای سفید ابر نیست . اما بر خلاف مردم عادی ، لوهان ترجیح میده صبح ها چشماش رو به رنگ خاکستری آسمون باز کنه، وقتی که هنوز میشه بوی خاک و بارون رو استشمام کرد. لوهان تو اینجور روزا دوست داره گوشیش رو دربیاره و از قطرات آبی که رو گل های باغ همسایه نقش بستن عکس بگیره . اما توقع بارون در ماه آگوست یکم زیاده ...

بعد از اینکه دوش گرفت و لباسای مناسب به تن کرد و همچنان برای بار هشتم آدرسی رو که شیومین بهش داده بود رو چک کرد،  آماده رفتن شد. چون بیمارستان از خونه ی لوهان خیلی دور بود ، قرار بر این شد که در صورت تایید دکتر اوه ، تا موقعی که لوهان در بیمارستان کار میکنه تو یکی از اتاق های اونجا بمونه.

وقتی لوهان بعد از یک ساعت تو راه بودن بالاخره از دست صحبت های راننده تاکسی خلاص شد، نفسش رو با آه بیرون داد. بیمارستان خیلی بزرگ بود و همین طور هم بی نقص.

منشی : میتونم کمکتون کنم ، آقا ؟

_ آه روزتون بخیر ، من لو هان هستم ، قراره مدتی بجای کیم مینسئوک اینجا مشغول بکار بشم.

منشی : بله آقای لوهان ، لطفا یک لحظه اجازه بدین !... الو ، بله رسیدن ... حتما قربان .  آقای لوهان اگر همینجا صبر کنید دکتر اوه تشریف میارن تا با شما در مورد کارتون صحبت کنن ، میتونید توی اتاق انتظار ، منتظرشون باشید

_ بله ، ممنون 

 

لوهان طبق گفته روی یکی از صندلی های اتاق انتظار نشست و منتظر موند

غریبه : هی ، هی اومدی منو ببینی ؟!

_ آقای اوه ؟!

ولی مرد اصلا شبیه به دکتر ها نبود و پیرهن و شلواری به رنگ آبی روشن تنش بود و حالت غیر عادی داشت

غریبه : میدونستم بالاخره میای ، ربکا چطوره ؟ لطفا بهم بگو ، خیلی نگرانتون بودم ولی همه چیز درست میشه ، من خودم همه چیز رو درست میکنم ، باشه ؟ بهم اعتماد داری ؟

_ اووم من ... {مکث} آره ربکا خوبه ، منم بهت اعتماد دارم

لوهان فقط با یک نگاه میتونست بگه که این مرد حال و روز عادی نداره و باید یکی از بیمارا باشه

سهون : مایک !!! تو که اینجایی ، مگه قرار نبود تو اتاقت بمونی تا اون خانوم بیاد  و دارو هاتو بخوری

غریبه : آخه پسرم اینجاست ! نگاه کنید دکتر

سهون : آره می بینم ، تو برو منم پسرت رو به دوستات معرفی میکنم و بعد میارمش پیشت ، باشه ؟

غریبه مثل احمقا خندید و با کمک یکی از پرستار ها اون جا رو ترک کرد

سهون : هر کس دیگه ای بود دست و پاش رو گم میکرد و ممکن بود جوابی بده که اون رو ناراحت کنه ، فکر کنم شیومین آدم درستی رو فرستاده

_ آقای اوه ، درسته ؟

سهون : بله

وقتی میگن دکتر اوه ، لوهان انتظار یک مرد مسن و جدی رو داشت نه یه پسر خیلی جوان و خوش قیافه 

_ اون مشکلش چی بود ؟ 

سهون : کیم جونگده ، بازیگر تئاتر ، بیست و سه سالشه و هیچ زن و بچه ای نداره . تنها مشکلش اینه که زیادی خیال بافه و هر فیلمی میبینه یا هر کتابی رو که میخونه خودش رو زیادی جای کاراکتر ها میذاره و باهاشون همذات پنداری میکنه . یک سال میشه که دچار این مشکله البته باید بگم که روند درمانش بخوبی پیش میره و بهبود زیادی داشته . سال پیش وقتی تو یکی از اجراهای موزیکال کنترل خودش رو از دست داد و فکر کرد واقعا مادرش مرده ، به این نتیجه رسیدن که در واقع اون نمیتونه بین شخصیت خودش و کسانی که اصلا وجود خارجی ندارن فاصله بذاره ، برای همین اینجاست تا مشکلش حل بشه 

_ باید سخت باشه فکر کنی خودتی ولی در واقع اون نباشی 

سهون : درسته ، ولی اینجا با خیلی بدتر از اینها رو به رو میشی ، لوهان میخوام صادقانه بدونم که واقعا آماده ای ؟ مدتی که اینجا می مونی ممکنه چیزای نا خوشایندی ببینی و فکر کنم حدس بزنی چی انتظارت رو میکشه 

_ من کاملا میدونم قراره با چی مواجه شم و برای همینه که اینجام ، اگه از پسش برنمیومدم به شیو میگفتم 

سهون : درسته ، فقط خواستم مطمئن شم ، از رفتاری که الان با جونگده داشتی میشه گفت تو در مورد رفتار و حالات مختلف آدم ها اطلاعات داری

_ راستش روان شناسی شغلی بود که قبلا میخواستم انتخاب کنم و خیلی علاقمند بودم و مطالعات زیادی در این باره دارم ولی بخاطر دلایلی نشد که ادامه بدم و مجبور به انصراف شدم

سهون : خوب پس چه بهتر که زمینه شو داری و با این مسائل آشنایی . بیا اطراف رو بهت نشون بدم 

لوهان پشت سر سهون راه میرفت و همینطور که بخش های مختلف رو زیر نظر داشت به گفته های سهون در مورد بیمارا گوش میکرد 

زیاده روی و مشکلات کاری، ضربه مغزی به دلیل افتادن از اسب، اختلالات ارثی، خشونت با همسر، داشتن همسر یا دوست خیالی، تشنج و حمله عصبی، تنبلی مفرط، خواندن رمان، تعصب بیش از حد مذهبی، پیش فعالی، فرزندان بیمار حاصل از ازدواج های فامیلی، ترک خانه، افسردگی اجتماعی، عادت های خطرناک، مصرف بیش از حد مواد مخدر و مشروبات ، خودپرستی، وابستگی به افراد یا اشیاء، چند قطبی بودن، آزار خانواده و کودک آزاری، و عقب ماندگی ذهنی از دلایل عمده ای هستن که این بیمارا اینجان . بعضی وقتا بیمارها رو با ژاکت های سفید مخصوص میبندن یا از ابزاری استفاده میکنن که حرکات بیمار رو محدود کنه ، یعنی نتونه حمله کنه یا گاز بگیره. خیلی وقت پیشا منظورم سال ها پیشه ، روی بعضی از بیمارها رادیوم استفاده میکردن 

_ رادیوم؟! ولی استف

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه