قسمت آخر- یکشنبه غم انگیز

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter
    سلام دوستای گلم. با قسمت آخر در خدمت تون هستم. امیدوارم به عنوان اولین فیک موفق عمل کرده باشم. قبل از اینکه شروع به خوندن آخرین قسمت کنید اگه امکانش هست میخوام یه چند دقیقه وقت تون رو بگیرم .از همه شما چه کسانی که کامنت گذاشتین و چه داستان رو سابسکرایب کردین ، صمیمانه تشکر میکنم. برای بار سوم میخوام عذرخواهی کنم بابت اینکه نتونستم تک به تک ازتون بابت حمایت از داستان تشکر کنم. وجود شما برای من خیلی باارزشه چون بیشتری ها بخاطر این فیک تو این سایت عضو شدن و این باعث افتخار منه.اما یه خواهشی دارم و امیدوارم همه توجه کنن. دوستانی که فقط داستان رو سابس کردن ولی تا بحال کامنت نذاشتن یا اون دسته از دوستان که ممکنه بعدها این داستان رو بخونن ، اگه براتون مقدوره چون به پایان داستان رسیدیم، لطفا در قالب یه نظر افکار و احساسات تون رو در مورد این داستان بگین. نظرات شما به نویسنده خیلی کمک میکنه تا نقاط قوت و ضعف کارش رو شناسایی کنه و در داستان های بعدیش اونا رو به کار بگیره. پس خیلی خوشحال میشم اگه تمام کسانی که آخرین قسمت داستان رو میخونن ، کامنت بذارن ^^ راستی پوستر داستان کاری از دوست خوبم رعنا ست و خیلی ازش ممنونم. در ضمن از Elahexol ، aysooexo ، arghavan ، Hansoomin  و kaikaido تشکر میکنم بخاطر اینکه به داستان رای دادن...خب خیلی ممنونم که وقت گذاشتین. بریم سر وقت قسمت آخر. دوستان آهنگ این قسمت با قسمتای قبل فرق داره و از اهمیت بیشتری برخورداره. وقتی به بخش های پایانی نزدیک شدین و به این علامت ها ♫♪♫♪♫♪ رسیدین ، آهنگ رو پلی کنید. علامت رو یادتون باشه ^_^ چون زمان بندی آهنگ مهمه لینک دانلود 

 

 

 

در تلاطم طوفان های سکوت مرگبار ، درهم شکستم. چقدر اين ثانيه ها بی رحم است . چطور به بازی زمان آمدم ؟ چگونه فراموش کردم ؟ ... حال من اينجا ايستاده ام ، زير آسمان خاکستری که بر سرم اشک می ريزد. چقدر تلخ است اين حقيقت که اَشکال کشيده شده بر روی شيشه ، همراه با بخارها محو و محکوم به فراموشی ميشود. 

زندگی همانند گهواره ی کودکی تازه متولد شده ، تاب خورد. من و تو از گهواره به پايين سقوط کرديم . در تاريکی بی پايان ، در سرزمينی که ترسناک ترين و غم انگيزترين خاطرات را در خودش پنهان کرده است، طوری که هيچ چشم و گوشی قادر به ديدن و شنيدن اش نيست. سرزمينی که هملت ، انتقام پدر را با نابودی اوفليا گرفت. 

در زندگی هميشه بايد قربانی داد. بکهيون و من، هر دو قربانی اين زندگی بوديم. زندگی ای که در آن هيچوقت قادر به تصميم گيری نبوديم. ما نه فرصتي براي نفس کشيدن داشتيم و نه عشق ورزيدن. در اين مدت کوتاه ، ما به احساسات خود باختيم. احساساتی که ما را به نيستی سوق داد.

و اکنون در اين پايان تاريک و اجتناب ناپذير ، من به همه چيز خاتمه ميدهم ...

 

 

لوهان زير بارون ، جلوی يک مغازه ساعت فروشی ايستاده بود و به ساعت های مختلف نگاه ميکرد. با چشمش به دنبال ساعتی ميگشت که عقربه هاش به جلو حرکت نکنه، حداقل نه برای اينبار . اما افسوس که عقربه ها با سرعت ، يکديگر را دنبال می کردند. چشمش به ساعت جيبی نقره ای رنگی افتاد که گوشه ويترين ، خاک گرفته بود. لوهان پوزخندی زد. عقربه ها از حرکت ايستاده بودن.

_ به نظر ميرسه تو هم مثل من خسته ای،  تو هم درست مثل من از حرکت کردن منصرف شدی !

سرش رو بيشتر تو يقه ی کتش فرو برد و دست راستش رو توی جيبش مشت کرد ، در حالی که دندان هاش به يکديگر ساييده ميشد

_ فکر کنم " اُز " تو رو اينجا جا گذاشته ، براي همينه که حرکتی نميکنی . تو بين اين دو دنيا اسير شدی. اينجا عقربه ها فقط به جلو حرکت ميکنن اما در سرزمين عجايب عقربه ها در زمان به عقب برميگردن. من و تو از هر نظر واقعا به هم شبيه هستيم 

لوهان نفسش رو روی ويترين مغازه دميد و با انگشت اشارش روی بخار شيشه نوشت : " لومر "

_ حالا اينبار نوبت توئه که محو بشی ، از ياد برده بشی . در تاريکی ها به خواب ابديت بری 

با غم و حسرت به نوشته نگاه کرد که چطور جای خودش رو به قطرات ريز آب ميداد و کم کم ناپديد شد. وقتي ميخواست به راهش ادامه بده ، متوجه دختر بچه ای شد که کنارش ايستاده و به تقليد از اون نفسش رو روی شيشه می دميد. دختر با انگشت کوچيک و سرخش قلبی رو روی بخار کشيد و با صدای مادرش سريع از اونجا دور شد. لوهان به قلب کج و کوله لبخند تلخی زد و دوباره حرکت کرد، در حالی که کتابی رو محکم بدست گرفته بود...

 

پاندوراي آبي 

 

لوهان داشت به سمت اتاق سابقش حرکت ميکرد که توی راهرو به تائو برخورد

تائو : لوهان ؟! تو اينجا چيکار ميکنی ؟

_ راستش برای خداحافظی اومدم و همين طور چيز مهمی رو تو اتاقم جا گذاشتم 

تائو که با چهره ای حاکی از نگرانی و غم به لوهان نگاه ميکرد ، به سمتش رفت 

_ تائو ميتونم ... ميتونم دکتر وو رو ببينم؟

تائو :البته که ميتونی . بايد تو دفترش باشه ، تو همين جا صبر کن تا من بهش اطلاع بدم که اومدی

لوهان به اتاقش رفت و جعبه ی قديمی رو از زير تخت برداشت . در جعبه رو باز کرد و خاطرات باري ديگر ذهن نا آرام لوهان رو به بازی گرفتن

..........................

لوهان و بکهيون در جاده ای خلوت قدم ميزدن ، در حالی که برگ های پاييزی به زمين بوسه ميزدن. هوا تقریبا تاریک بود و آرامش خاصی داشت. که ناگهان با صدای فشفشه های هوایی هر دو شون غافلگیر شدن

بکهیون : ووآه برای یه لحظه ترسیدم ، نمیدونستم امشب باید شب بخصوصی باشه !

_ اینطوره ؟!

بکهیون : همم راستش خودمم نمیدونم ، ولی مهم اینه که تو الان اینجایی و ما با هم قدم میزنیم...

البته تا وقتی که تو دوباره ناپدید بشی ... بکهیون میخواست اضافه کنه اما به زبون نیاورد

لوهان به بکهیون لبخند زد و دستش رو در دست گرفت . برخلاف دست های سرد لوهان ، دست های بکهیون گرم و لطیف بود

بکهیون : لوهان تو توی این دنیا بیشتر از همه ، از چی میترسی؟

_ از چی میترسم ؟ همم خب بذار فکر کنم ،،، از روح ها میترسم

بکهیون شروع کرد به خندیدن: چیزی به اسم روح وجود نداره ، فقط در صورتی که با چشم های خودم ببینم باور میکنم

_ " به نظر میرسد مادام ! نه آن است ، من میدانم که به نظر میرسد نیست "

بکهیون : بازم هملت ؟ واقعا که توی هر شرایطی نقل قول میگی

_ خب کیه که میگه روح ندیده در حالی که خودش روح داره؟

بکهیون : خب من واقعا به روح اعتقادی ندارم

_ هوممم نکنه تو هم این روزا داری به یه آدم حوصله بر مثل شیومین تبدیل میشی ، نمیتونی چیزای غیر منطقی رو قبول کنی؟

لوهان با چهره ای غم زده به آتشبازی های آسمون نگاه کرد : به نظر ناراحت کننده میاد ، مگه نه ؟ اونا شکوفه میزنن و بعد ناپدید میشن

بکهیون با تعجب به لوهان نگاه کرد

_ تو میخوای به هر طریقی که شده کسی رو که از دست دادی ببینی ، حتی به عنوان روح . میتونی این احساسات رو هم انکار کنی ؟ مثلا ، چی میشد اگه اون روح من بود؟

بکهیون به آسمون نگاه کرد و کمی فکر کرد . بعد احساس کرد دستش از سرمای لذت بخشی ، خالی شده . و همون طور که حدس میزد ، لوهان دوباره ناپدید شده بود

........................

 

باز هم هوا تاریک بود . اون و بکیهون نزدیک پلی ایستاه بودن. برف میبارید و سرما رو به زندگی شون هدیه میداد. لوهان به آسمون نگاه میکرد ، در حالی که بکهیون به لوهان خیره شده بود

_ " تو میگویی باران را دوست داری اما چترت را باز میکنی ، میگویی خورشید را دوست داری اما به سایه پناه میبری ، میگویی باد را دوست داری اما پنجره را میبندی. این است که میترسم از روزی که گویی دوستم داری ... "

بکهیون : شکسپیر

_ ولی در عین حال میگه " وقتی نگاهت کردم عاشقت شدم و تو لبخند زدی ، چون میدانستی " ، میدونی بکهیون وقتی ما اینطوری هستیم ، احساس میکنم میتونم برای همیشه با تو باشم

بکهیون : لوهان ...

_ راستش رو بخوای الان خیلی سرده و ترجیح میدم که برای همیشه اینجا نمونیم

بکهیون : خب این بهترین ایده ای بود که تا به الان دادی

لوهان دستش رو روی گونه بکهیون کشید

بکهیون : واقعا سرده...

_ و برای همیشه همین طور باقی می مونیم ، با هم ...

بکهیون حرفش رو قطع کرد : بذار اینبار من یه نقل قول بگم. شکسپیر میگه " بودن یا نبودن ، مسئله این است " اما ... اما تو میگی " شاید از اول هم نبودم و مسئله این است " ....

 

لوهان دفتر خاطرات بکهیون رو از داخل جعبه بیرون اورد و با پشت آستینش محکم چشمش رو پاک کرد.

تائو در اتاق رو زد و داخل شد : لوهان ... دکتر وو منتظرته

هر دو به سمت دفتر کریس رفتن

تائو : من اینجا منتظر می مونم

لوهان با سرش تایید کرد و در رو زد و بعد از شنیدن صدای ییفان داخل شد

_ آقای وو

کریس : لوهان ! خوشحالم که می بینمت ، من ... خب نمیدونم دقیقا باید چی بگم

_ دکتر وو من احساس کردم باید اینو به شما بدم

جلو رفت و دفتر رو به کریس داد

کریس : این ... این چیه ؟

_ دفتر خاطرات بیون بکهیون

کریس با تعجب به لوهان نگاه کرد : تو اینو از کجا ...

_ خودتون به زودی می فهمید و اینکه مطلب مهمی هست که باید باهاتون در میون بذارم

 

 

بعد از دقایقی لوهان از اتاق بیرون اومد ، قبل از اینکه در بسته بشه ، تائو چهره غم زده کریس رو دید که با دستای لرزون دفتری رو در دست داشت

_ آقای اوه چطوره ؟ 

تائو : راستش فکر کنم خوب باشه ، رفته ژاپن تا مدتی پیش مادرش بمونه 

_ تائو میخوام برای آخرین بار کای رو ببینم . امروز یکشنبه ست ، روز ملاقات . میدونم از نزدیکای کای نیستم ولی ... ولی باید اینو بهش بدم 

تائو به کتابی که دست لوهان بود ، نگاه کرد ... "میوه ممنوعه ، ممنوع برای چه؟" اثر "ژان لومر". بعد با سرش تایید کرد : همراهم بیا

لوهان و تائو به سمت اتاق های بیماران ویژه رفتن ، کای رو دیدن که سعی داشت از دست پرستارها فرار کنه 

تاعو : کیم جونگین ؟ کجا داری میری ؟

پرستار : دستیار زی تائو ، نمیزاره داروهاش رو بهش تزریق کنیم ، قرص هاش رو هم زیر زبونش نگه میداره و بعدا دور میندازه.

کای که چهره ای مظلوم به خودش گرفته بود و نفس نفس میزد چشمش به لوهان افتاد ، با هیجان سمت لوهان رفت : شازده کوچولو کجا بودی ؟ دلم برات تنگ شده بود

سعی داشت لوهان رو در آغوش بگیره ، اما توسط پرستار ها متوقف شد .

_ نه خواهش میکنم ، خواهش میکنم فقط یک دقیقه ...

پرستارها ایستادن ولی هنوز یکی از بازوهای کای رو گرفته بودن . لوهان جلوتر رفت و کتاب رو بدست کای داد : جونگین من ... خواستم بدونی که من و بکهیون واقعا ازت ممنونیم ...

لوهان موهای کای رو از روی پیشونیش کنار زد ، برگشت تا از اونجا بره چون دیگه قادر نبود جلوی اشکهاش رو بگیره اما کای دوباره صداش زد . تائو که دید پرستار هنوز بازوی کای رو گرفته ازش خواهش کرد اجازه بده پنج دقیقه با لوهان صحبت کنه. کای لوهان رو به گوشه ای کشید: لوهان میدونی روزی که تو اینجا اومدی و توی راهرو همراه سهون دیدمت فهمیدم که برام خیلی آشنایی آخه من قیافه ی آدم ها رو هیچوقت فراموش نمیکنم ، و اولین باری بود که میدیدمت پس با خودم فکر کردم چرا ؟ اما بعدها یادم اومد ... روزی که زیر بارون دیدمت یادم اومد . اولین باری که منو به اینجا اوردن خیلی میترسیدم ، نمی تونستم شبها بخوابم و ... یک روز توی باغ بکهیون رو دیدم ، از اون روز به بعد همیشه باهم حرف میزدیم ، میگفت منتظره ... منتظره تا دوباره لوهان رو ببینه . لوهان من سال پیش توی یک شب بارونی ، کنار یکی از درخت های باغ کسی رو دیدم که خیلی شبیه به تو بود اما موهاش مثل شب سیاه بود و توی یکی از دستهاش پارچه ای صورتی رنگ بود . وقتی ازش پرسیدم که کیه گفت اسمش لومر ه و بعد گفت : ...

لوهان حرفش رو قطع کرد و ادامه داد : " دیوانه خودش را عاقل میپندارد و عاقل هم میداند که دیوانه ای بیش نیست " ... ممنونم کای بابت همه چیز

کای به لوهان لبخند زد و این اولین بار بود که لوهان به این شکل لبخند کای رو میدید و به طرز ترسناکی لبخند کای یاد آور لبخند غریبه ی آشنا بود...

بعد از اینکه لوهان از اونجا دور شد کای کتاب رو باز کرد و از داخل کتاب گل پلومریا ای به زمین افتاد ، کای گل رو از روی زمین برداشت و کنار موهاش گذاشت.

 

 

 

........

بعد از دو ساعت و نیم در راه بودن ماشین از حرکت ایستاد .

راننده : آدرسی که دادین اینجا بود ؟

_ درسته همینجاست ، ممنونم . میتونید همینجا منتظر بمونید تا برگردم ؟ کارم زیاد طول نمیکشه.

راننده : من ماشین رو اونطرف پارک میکنم  

لوهان از تاکسی پیاده شد ، در حالی که جعبه رو محکم در آغوش گرفته بود ... جلوی خونه ی قدیمی ایستاد ، لوهان بزرگ شده بود اما هنوز هم خونه به چشمش مثل یک قصر بود ، ولی از آخرین باری که لوهان اونجارو میدید خیلی تغییر کرده بود . در خونه رو زد پس از مدتی دختر جوونی در رو باز کرد .

لوهان مدتی رو فقط به دختر نگاه کرد و سعی کرد جمله ی درست رو به زبون بیاره

_ عصرتون بخیر ، میخواستم بدونم که این ملک هنوز هم به خانواده ی بیون تعلق داره ؟

دختر : بله آقا ، اینجا ملک بیون ه . امری داشتید ؟

_ من ... من میخواستم اگه امکانش باشه خانم بیون رو ببینم

دختر : شما ؟

_ من...

بیون یولی (مادر بکهیون): پترا کسی اونجاست ؟

لوهان از پشت شونه ی دختر چشمش به زن مسنی افتاد که روی ویلچر نشسته و پیرهنی به رنگ آبی تیره به تن داشت

پترا : خانم این آقا میخوان شما رو ببینن

_ خانم بیون شاید شما منو نشناسید اما من لوهان ام

خانم بیون تا چشمش به لوهان افتاد رنگ از صورتش پرید و دست راستش رو روی قلبش گذاشت و با وحشت به لوهان خیره شد

پترا : خانم ! خانم ! چی شد ؟ الان قرصهاتون رو میارم

ولی خانم بیون که هنوز توی شوک بود به سختی دستش رو به نشونه نفی تکون داد و متوقفش کرد : نیازی نیست ، نیازی نیست. من خوبم

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه