نوستالژی

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter

لوهان با عجله از مادرش خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت. ساکش رو روی صندلی عقب تاکسی پرت کرد و سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد.  اون هیجان زده بود و کنجکاو ، اون میخواست تک تک بیمارها رو ببینه ،  درد و رنجشون رو از نزدیک لمس کنه و  به این فکر کنه که چطور بهبود پیدا میکنن.

اما در کنار همه این ها لوهان همچنان مشتاق بود که بیون بکهیون رو ببینه ، میخواست جملات بیشتری ازش بشنوه و روی اونا فکر کنه. اینقدر ذهن لوهان درگیر حرف های بکهیون شده بود که این مسئله باعث شده بود بیشتر کنجکاو بشه. احساس میکرد جواب همه سوال هاش پیش بکهیون ئه . همینطور که ماشین در حال حرکت بود و مناظر طبیعی به سرعت از دیدگان لوهان گذر میکردن، چشماش رو آروم بست و به بکهیون فکر کرد، به چشماش ، لباش و صدای لطیفش ... چقدر همه چیز مثل یه دژاوو 1 بود ... دژاوو ! لوهان تازه به این مسئله پی برده بود که ملاقاتش با بکهیون انگار قبلا هم اتفاق افتاده ، انگار لوهان حتی میدونست در ملاقات بعدی قراره چه اتفاقی بیفته ، ولی نمیتونه بخاطر بیاره. افکارش رو سامان داد و با خودش فکر کرد قبل از هر چیز ، راجع به دژاوو از بکهیون سوال کنه. 

 

وقتی لوهان به بیمارستان رسید بعد از احوال پرسی با منشی و آشنایی بیشتر با کارکنان بیمارستان ، وسایلش رو در اتاق جابه جا کرد. روپوش مخصوص به تن کرد و نگاهی به ساعت انداخت 6:10 ، پس معلوم بود که آقای اوه هنوز نیومده چون ساعت کاری دکتر اوه از 7 صبح شروع میشد و لوهان از این فرصت استفاده کرد تا بکهیون رو ملاقات کنه. وقتی تو سالن قدم برمیداشت به این فکر میکرد که اینبار هم بکهیون رو تو باغ میبینه یا تو سالن یا اینکه شاید هنوز تو اتاقش، خواب باشه ! ... با صدای فریاد کسی از افکارش بیرون اومد و وقتی به سمت صدا برگشت ، دید کای داره تو سالن داد و فریاد میکنه و سعی داره به بیمارها و پرستارای اطرافش حمله کنه. 

یکی از پرستارها : چرا همین طور اونجا وایسادی ؟! عجله کن بیا کمک ، بگیریمش 

_ ه.هم.همین الان 

لوهان با عجله به سمت کای رفت و شونه هاش رو گرفت ، پرستارا نمیتونستن کنترلش کنن ، کای قوی و به همون اندازه هم عصبانی بود . یه دفعه لوهان چشمش به مرد قد بلندی با روپوش سفید افتاد که داشت به سمت اونا نزدیک میشد 

کریس : علائم رو بگو 

پرستار : وحشت زدگی و کج خلقی و همچنین علائمی مثل بیخوابی، عرق ریختن و احساس سنگینی در قفسه سینه 

کریس : به تخت ببندینش و بهش "بوسپیرون" تزریق کنید

پرستار : چشم دکتر 

بعد از اینکه دو پرستار به کمک کریس و لوهان، کای رو به تخت بستن ... بوسپیرون بهش تزریق شد و کمی بعد که کای آروم شد ، کریس و لوهان از اتاق بیرون اومدن 

کریس نگاهی به کارت گردن لوهان انداخت 

کریس : لوهان . خب آقای لوهان ، در مورد شما از سهون زیاد شنیدم. گویا تجربه کافی برای جایگزینی مینسوک رو دارین ، میدونین به چه علت به اون بیمار بوسیپرون تزریق کردیم ؟ 

_ بله ، این دارو برای درمان اضطراب استفاده میشه ، به بیمار احساس آرامش و نگرانی کمتر میده. این دارو با تاثیر گذاری روی انتقال دهنده های عصبی مغز عمل میکنه 

کریس : شما قبلا روان شناسی خوندین؟ 

_ بله ، تو این رشته تحصیل میکردم 

کریس : روانشناسی شخصیت یا سلامت ؟ 

_ آسیب شناسی روانی ، ولی بخاطر مسائل شخصی نتونستم ادامه بدم

کریس : که اینطور ، "وو ییفان" هستم و از آشناییت خوشبختم لوهان ! 

_ منم همین طور آقای وو 

کریس لبخند گرمی تحویل لوهان داد و مشغول رسیدگی به یه بیمار دیگه شد 

لوهان به طبقه سوم رفت جایی که بیمارها برای گرفتن صبحانه مثل بچه مدرسه ای ها در کانتین صف کشیده بودن ، لوهان به اطرافش نگاهی انداخت ، بیمارهای زیادی در سالن بودن ولی یه گوشه درست کنار پنجره متوجه بکهیون شد و از خوشحالی چشماش درخشید. به آرومی نزدیک تر رفت. بکهیون از پنجره به بیرون خیره شده بود و نور خوشید به صورت زیبا و ظریفش میتابید 

_ دلت برای باغ عدن تنگ شده ؟

بکهیون : صبح تو هم بخیر موسیو لومر ! ، راستش من دلم برای چیزای بی ارزش تنگ نمیشه 

_ اوه واقعا ؟! اما فکر میکردم باغ رو دوست داری 

بکهیون : ولی برای تو چرا ...

_ هاه؟!

بکهیون : میگم دلم برات تنگ شده بود 

بکهیون بدون اینکه لحظه ای از منظره باغ چشم برداره با لوهان حرف میزد. لوهان روی صندلی مقابلش نشست

_ برای من ؟! یه لحظه صبر کن ، اصلا چرا منو "موسیو لومر" صدا میزنی ؟ 

بکهیون : بخاطر اینکه بهت میاد . لومر ! بنظرت مثل اسم رپر ها نیست ؟ 

_ رپر ها ؟ فکر کنم قبلا این اسم رو یه جایی دیدم اما ... بگذریم صبحونه خوردی؟ 

بکهیون : اوهوم ... و همین طور دارو هام رو ، اگر کنجکاوی 

_ نه راستش

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه