لیلیت

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter

تاریک ترین و ترسناک ترین کابوس ها زمانی رخ میدهد ، که با ارزش ترین داشته ات را از دست میدهی . برای آپولون نیز اینگونه بود ، آپولون معشوق خود را به اشتباه کشت. 1 "زِفیر" خدای بادها که به "هاکینتوس" دل بسته بود، نزدیکی او را با آپولون درک نکرد. به همین خاطر نسیم افکار تیره اش به گونه ای وزید که هاکینتوس قربانی عاشق بودن شد. چون او حق نداشت عاشق شود؟ او زیبا بود و زیبایی ، عشق را می آفریند . آپولون بر سر معشوق خود اشک ریخت و خونی که از سر هاکینتوس چکه میکرد به گل های هاکینت مبدل گشت، گل های زیبا...

من از احساسات خود میترسم. میترسم این همان زیبایی ای باشد که دست آخر از دست میدهم. نمیخواهم این اتفاق بیافتد. آتشی قوی در گوشه ای دور دست و گمشده از قلبم شعله ور شده است. بی آنکه خود بدانم به سوزشی اشتیاق آور مبدل میشود. پروانه ی نا امیدی ها بر روی انگشتان در هم تنیده ما جان میدهد. این اجازه را میدهد که طعم شیرین لبان سرخت را بچشم . کاری که میکنم ممکن است نابخشودنی باشد . من در این راه تنها قدم برمیداشتم تا اینکه حقیقت تاریکی های زندگی ام برایم جذاب تر از دروغ ِ روشنی ها شد. من خیلی اتفاقی از آخر به اول زندگی ام قدم برداشتم ، حال حاضر نیستم رهایش کنم. ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها هیچکدام نامحدود نبودند ، ولی حالا تو هستی که انعکاس احساساتم را در چشمانت می بینم. نیازی به گفتن نیست، نیازی به پرسش نیست، هر لحظه من با تو به مانند ابدیت است. اما این لحظه ها هم نیز پایان دارد چرا که هرگاه به ساعتم نگاه می اندازم ، عقربه ها بیرحمانه فقط به جلو حرکت میکنند... 

مادر ها دیگر سر کودکان شان را نوازش نمی کنند. نگران می شویم از اینکه مبادا لباس هایمان کثیف شود. از این می ترسیم که آزادانه بدویم . دیگر باور نداریم که هیولایی زیر تخت مان پنهان شده است. از فریاد کردن عشق مان هراس داریم چون ممنوع است. چون مهر دیوانگی بر پیشانی مان زده می شود. و حتی دیگر نفسی باقی نیست که آن را بر روی شیشه بدمیم و نام زیباترین فرد را بر روی بخار محو شونده اش بنویسیم! می ترسم ، میترسم چون ممکن است آیینه بلوری چشمانم در هم بشکند ، آسیب ببینم ، تنها شوم و از دست بدهم...

لوهان دست از نوشتن کشید و دفتر و چشم هاش رو همزمان بست. به صدای تیک تاک ساعت گوش داد . هفته بعد ، دو ماه از زمانی که لوهان کارش رو در بیمارستان شروع کرده بود ، میگذشت. دیروز خبری بهش رسید که نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت . شیومین تماس گرفته بود و لوهان نفسش رو حبس کرده بود...

شیومین : هی لوهان ، چطوری خوبی ؟

برای لحظه ای شیومین جوابی نگرفت

شیومین : لو هان ؟؟؟

_ هی سلام . فقط یکم تعجب کردم ، حالت چطوره؟

شیومین : خوبم . خودت که میدونی ، مگه با مادرت چند بار تماس نگرفتی تا حال منو بپرسی؟

_ خوشحالم که حالت خوبه ، واقعا

شیومین : خب چی بگم . میدونی زندگی ادامه داره ، حتی بعد از مرگ 

_اوهوم

شیومین : بابت تمام این مدت ازت ممنونم ، خیلی کمکم کردی ، تو بهترین دوستی هستی که دارم

_ این حرفا چیه ، هر وقت که بخوای دوست من 

شیومین : ممنون ، فقط خواستم بهت خبر بدم میتونی از فردا دیگه برگردی خونه، چون من خودم برمیگردم بیمارستان. مادرت هم برات کار پیدا کرده . تو یه شرکت مد ایتالیایی . یادته وقتی دبیرستان بودیم همش میگفتی میخوای بری ایتالیا و روانپزشکی بخونی؟ آرزوت برآورده شد . البته یه قسمتش 

_ 12 روز دیگه 

شیومین : چی ؟!

_ 12 روز دیگه بهم وقت بده ، خواهش میکنم شیو . 12 روز بعد برگرد سر کارت

شیومین : لوهان دارم نگران میشم ! مشکلی پیش اومده؟

_ قول میدم بعدا همه چی رو برات توضیح بدم ، ولی خواهش میکنم یکم دیگه بهم زمان بده . یه چیزایی هست که باید درستش کنم

شیومین : لوهان من ازت نمی پرسم که چه اتفاقی افتاده ، ولی یادت باشه نمیخوام چیزی مثل قبلا اتفاق بیفته . اون وقت مادرت منو بیچاره میکنه . میدونی که ... اون موقع... وقتی ...اینکارو نکن...گفتی ... لیل...من...ترسی..لوها

_ الو؟؟ شیو صدات خیلی قطع و وصل میشه ... الو؟؟؟ چی ؟ مثل کدوم موقع؟!!! الو ؟ الو؟

و صدای بوق ممتد تلفن توی گوش لوهان پیچید و لوهان اون روز دیگه موفق نشد با شیومین تماس برقرار کنه

لوهان واقعا این شغل رو دوست داشت ، روان پزشکی ... ولی مادرش هیچوقت دلیل قانع کننده ای نیاورد که چرا اجازه نمیده لوهان این شغل رو انتخاب کنه. شاید چون لوهان زیادی احساساتی بود و زود وابسته میشد

دوازده روز کافی نبود. ولی لوهان باید همه چیز رو سر جاش مینشوند. و اینکه رابطه ای که با بکهیون داشت ، قرار بود به کجا برسه. بعد از اینکه از اینجا بره ، چه اتفاقی برای بکهیون میفته. یعنی این اجازه رو داشت که به ملاقاتش بره ؟ چون تا بحال ندیده بود کسی به ملاقات بکهیون بیاد . چرا ؟ دکتر مسئول بکهیون کی بود؟ و توی پروندش چی نوشته شده بود؟ همه این سوال ها ، ذهن لوهان رو آشفته میکرد

لوهان از جاش بلند شد و به دپوی پرونده ها رفت. اما بار دیگه هیچ اثری از پرونده بیون بکهیون در میان پرونده ها نبود. وقتی لوهان یاد حرفای کای افتاد ، به فکرش رسید نگاهی هم به پرونده های زرد بندازه و چیزی که ازش میترسید اتفاق افتاد . بیون بکهیون ، توی قسمت حرف B . قفسه دوم . پوشه زرد رنگ ... ممنوع و بسته شده توسط دایره جنایی . با خودش فکر کرد که پوشه رو برداره و بخونه . ولی اگه اینکارو میکرد ، به سهون اهانت کرده بود و شیومین رو هم در موقعیت بدی قرار میداد. پس باید چیکار میکرد؟ صبر ؟ 

صبح روز بعد وقتی که لوهان از خواب بیدار شد، از ساعت 5 کارش رو شروع کرد. قصد داشت تمام کارهاش رو زودتر تموم کنه تا بتونه وقت بیشتری رو با بکهیون سپری کنه. حتی وقت صبحانه هم از دفتر کارش بیرون نیومد. وقتی لوهان کارش رو تموم کرد ، ذهنش نا خودآگاه جرقه ای زد. و تصمیم گرفت هدیه ای برای بکهیون تهیه کنه. ولی نمیدونست دقیقا چی؟ به این فکر کرد که شاید لوازم مورد نیاز نقاشی کردن، خوب

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه