بونوس چپتر

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter

دوشنبه ، چهارم نوابر 2013 _ پاندورای آبی

 

کای از پنجره به بیرون خیره شده بود و به روزهایی که در بیمارستان سپری کرده بود ، فکر میکرد.

بعد از مدتی به محوطه باغ رفت و زیر درختی که اولین بار لومر رو دیده بود، نشست و شروع به خوندن کتابی کرد که لوهان روز گذشته بهش داده بود:

 

ما در دنیایی متولد می شویم که ده ها، صد ها، هزاران ، میلیون ها و میلیاردها انسان درش زندگی میکنند. ما در طول حیات خود عده ی محدودی از انسان ها را می شناسیم در حالی که قلب هایمان میجنبد برای شناختن ماورای انسان ها در کهکشان هایی دیگر...

برای بدست آوردن کدامین ارزش هاست که خداوند ما را خلق کرد؟ آیا حس کنجکاوی آدم و حوا بود که سبب شد طعم شیرین سیب ممنوعه را بچشند یا اینکه آنها میخواستند به چیزی خاتمه دهند؟!

باغ عدن طبق شرحی که در بخش پیدایش ( کتاب مقدس ) آمده ، جایی ست که نخستین انسان و همسرش حوا پس از آفریده شدن ، در آن جا زندگی میکردند . سوال من این است ، آدم و حوا در باغ عدن خوشبخت بودند؟ آیا باغ عدن آرامشبخش بود ؟ آیا باغ عدن مثل باغ تیمارستان حصار کشی شده بود ، تا شیطان نتواند وارد شود و آنها را کنجکاو کند؟ یا اینکه فقط حصاری بود تا آنها را در بهشت کوچکشان حبس کند ، از چه چیز ؟ از تاریکی دنیای بیرون ؟ دنیای بیرون چطور جایی بود ؟ آیا ارزش این را نداشت که ما آزاد باشیم ؟ آزاد از بهشت ؟ بهشتی ساختگی ، اصلا اهمیت دارد که ساختگی باشد وقتی میتوانی در آن خوشبخت باشی و به آرامش برسی؟

نه ! چون ، چون ... چون میدونی که پایان داره و از دستش میدی ، این آرامش و ... زیبایی رو...چیزی هم بدست میاری ؟ 

من نمیدونم...هنوز نمیدونم 

من هنوز جوابی برای این ندارم که آدم با از دست دادن چیزهای غیر واقعی ، چه چیزی را بدست می آرود... بحث الان اینست که چرا باید احساس دژاوو به آدم دست دهد ؟ هر قسمت از مغز انسان به یک نقطه از این جهان اشاره دارد و همگی فقط بر روی یک نقطه متمرکز شده ایم ولی هنگامی که نا خواسته به سراغ نقطه ای دیگر میرویم ، دژاوو به ما دست میدهد ...

همان گونه که آتش برای سوختن به فضا نیاز دارد ، و نفسی برای بر افروختن ، به زمان هم نیاز است . زمانی که روزی به دژاوو مبدل میشود ...

همان روزی که بیرون زیر باران، به دنبال نور خورشید میگردم ، نامت را صدا میزنم ولی تو مثل یک روحی

من اجازه دادم ناپدید شوی

تو قلب و احساس مرا در بر گرفته ای ، اگرچه ما تکه های جدا از همِ دنیا هستیم

تو نقطه ای از دژاوو گذاشتی که هیچوقت پاک نخواهد شد ...

و اما دوست قدیمی من ، ما نوستالژی را زمانی احساس میکنیم که دلتنگ و عاجز باشیم...

و من این حس را نسبت به پسری زیبا دارم که در شناختن اش مردد هستم.

روز ها را همان طور که میگذرانم ، شب ها اشک میریزم

 عاجزانه زمزمه هایی مبهم سر میدهم ... مرگ ، مرا در آغوش بگیر

تنها برای من باش  و در کنارم بمان ، سکوت گریه هایم را بشنو

آخر این اندوه و دردی که قلبم را حبس کرده ، جهانم را سرد و یخبندان میکند

برای مدت ها احساساتم را انکار کردم ، در زمان متوقف شده ام … جا مانده ام

و خلسه های اندوهم تمام چیزیست که پیدا میکنم

من غرق سکوت این زندگی جاویدانِ کوتاه شده ام که امید های نبوده را نیز از دست دادم ... همان امیدی که به اسارت پاندورا ، در جنگی بین نیمه خدایان و خدایان فراموش شد .

 پرومته  آتش را دزدید و به انسان هدیه کرد. به همین خاطر  زئوس  برای مجازات ، جعبه ای را به  پاندورا  همسر پرومته داد و از او خواست آن را به انسان هدیه کند و از آن ها بخواهد که جعبه را نگشایند. اما دست آخر این خود پاندورا بود که جعبه را گشود، بخاطر کنجکاوی؟ فکر نمیکنم...شاید میخواست به چیزی خاتمه دهد، اما به چه چیز؟ جعبه تمام فلاکت ، بدبختی ، غم و اندوه را در زندگی جاری کرد و تنها یک چیز در جعبه ی تاریک ، تنها باقی ماند. آیا ما انسان ها هر کدام جعبه ای داریم که آن را از سر کنجکاوی گشوده ایم و بدبختی تمام زندگی مان را فراگرفته است؟ شاید درون جعبه ی من بجای امید چیز دیگری باقی مانده باشد... چیزی به جز امید . شاید تو همان امید گمشده ی جعبه ی من باشی چرا که بعضی ها سعی کردند دیوار هایی را که من ساختم را خراب کنند ، اما هرگ

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه