الکترا

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter

 

دوستان گلم ... ممنونم بابت استقبالی که از موسیقی متن قسمت قبل داشتین. این قسمت هم موسیقی متن داریم با این تفاوت که من بخش پایانی این قسمت رو با این علامت ها ♫♪♫♪♫♪ جدا کردم. وقتی به علامت ها رسیدین آهنگ رو پلی کنید . ممنون ^^ راستی از دوستایی که بهم تولدمو تبریک گفتن هم خیلی ممنونم 

 

 

لینک دانلود 

 

 

 

همه در اتاق حاضر بودن . تنها صدای بارون و رعد و برق بود که طنین انداز میشد. همه حاضرین گرداگرد میز با چشمانی کنجکاو مملو از سوال های گوناگون فقط به یک نفر خیره بودن. زیر بار نگاه های سنگین ، لوهان تنها سکوت کرده بود. مدام زیر میز با انگشتاش بازی میکرد، با ناخن هاش پوست کنار انگشتاش رو میکند طوری که اصلا متوجه خون ریزی انگشتاش نبود.

با صدای سرفه ی پدر سهون ، که ریاست مرکز رو به عهده داشت ؛ سرش رو بالا اورد:

متاسفانه به دلیل بارندگی شدید ، آقای جانگ هنوز تو راه هستن و ما مجبوریم بدون حضور ایشون ، جلسه رو آغاز کنیم . خب اجازه بدین از اینجا شروع کنیم :

"طبق ماده سی و دوم قوانین بیمارستان روانی پاندورای آبی، بجز مسئولین، هیچ کس اعم از متخصص ، کاردرمانگر ، آموزشگار ، دستیار و پرستار ؛ بدون اطلاع به مدیریت و در عین نداشتن دلیل و مدرک تایید شده از طرف روان پزشکی قانونی ، به هیچ وجه حق دسترسی به پرونده ی مختومه توسط دستگاه قضایی را ندارد"

آقای لوهان شما بدون هیچ دلیل و اطلاع قبلی ، به طور مخفیانه یکی از پرونده های زرد که از اهمیت زیادی هم برخوردار بوده رو از دپوی پرونده ها برداشتین و جزئیاتش رو خوندین . با این کار قانون بیمارستان رو زیر پا گذاشتین و شک دارم دکتر اوه سهون در مورد اهمیت و حساسیت پرونده های ویژه به شما اخطار نداده باشن. هم چنین باید اضافه کنم شما با استفاده از جایگاه تون نه تنها از اعتماد کل بیمارستان سوء استفاده کردین بلکه به دوست نزدیک تون ، مینسوک هم اهانت کردین. جوابی دارین که بدین ؟ با توجه به اینکه این پرونده به 25 سال پیش مربوط میشه ، بعید میدونم شما مستقیما کوچک ترین ارتباطی با شخص بیون بکهیون داشته باشین. امیدوارم دلیل منطقی برای انجام این کار داشته باشین تا شما رو تحویل دادگاه ندیم

ولی لوهان همچنان به سکوت خودش ادامه میداد و با جدیت به چشمای آقای اوه نگاه میکرد

وو یانگشین (پدر کریس) : خب اجازه بدین من بجای ایشون جواب بدم

یانگشین پرونده ای رو به دست گرفت و بعد از زدن عینک مطالعه اش شروع به خوندن کرد : "لو هان متولد 1987؛ ملیت چین. در تاریخ 20 ژوئیه سال 2009 به علت رنج بردن از بیماری P.T.S.D استرس پس از سانحه و عقده الکترا در بیمارستان روانی "دان ورز" تحت نظر دکتر لیم جانگ ، بستری شد. مدت درمان وی در مدت دو سال به طول انجامید "

خب اینا اطلاعاتی هستن که ما از طرف بیمارستان دان ورز دریافت کردیم. با استناد به این گفته ها ، میشه گفت آقای لوهان هنوز هم صد در صد از سلامت روانی برخوردار نیست.

یانگ شین رو به شیومین : ولی من تعجب میکنم که شما چطور در مورد مسئله ای به این مهمی به ما اطلاعی ندادین و از همه این ها گذشته ، تازه این فرد رو برای جایگزینی خودتون مناسب تلقی کردین !

شیومین : من نمیدونستم موضوع تا این حد جدی بوده باشه. زمانی که متوجه یه سری تغییرات و حالات عجیب تو رفتار لوهان شدم ، مادرش تصمیم گرفت که نقل مکان کنن. من از بچگی با لوهان دوستم. از وقتی که تو کره ساکن شدن. طبق شناختی که من تو تمام این سال ها ازش داشتم ، میدونستم که به روان شناسی علاقمند هست و در این مورد مطالعات زیادی داشت. هم چنین تو این رشته چند سال تحصیل کرد که به طرز عجیبی بعدا فهمیدم انصراف داده . وقتی آقای اوه ازم خواست یه نفر رو به عنوان جایگزین معرفی کنم با خودم گفتم کی بهتر از کسی که بهش اعتماد دارم

یانگ شین : اما فقط این نیست. یکی از پرستارها به من گزارش داده بیماری به اسم کیم جونگین ، اطلاعاتی در مورد بیون بکهیون و دکتر ییفان به آقای لوهان میداده و هم چنین اون پرستار گفته لوهان با اصرار زیادی سعی داشته تا از کیم جونگین اطلاعات بیشتری دریافت کنه. خب آقای کیم جونگین میشه لطفا به ما بگین شما از کجا در مورد این پرونده و بیون بکهیون اطلاع دارین؟

کای : دکتر نمیدونم از چی حرف میزنی . من اولین باره این اسم رو میشنوم . حالا هم اگه اجازه بدی میخوام برم

کریس با تن صدای آرومی به پدرش که بغل دستش بود گفت: باید تاثیر داروها باشه، اینطوری فایده نداره . نمیتونه هیچ کمکی بهمون کنه

یانگ شین: دستیار تائو ؛ میتونید بیمار رو به اتاقش ببرین

تائو بازوی کای رو به آرومی گرفت و به سمت در هدایتش کرد اما کای متوقف شد و رو به سهون گفت :خیلی وقته دارم فکر میکنم چرا؟

سهون : مشکلی پیش اومده کای ؟!

کای : اینکه چرا اسم بیمارستان باید پاندورا باشه. این چیزی بود که مدت ها در موردش فکر کردم. از وقتی که اون بهم گفت پاندورا کی بوده...

سهون : در مورد چی صحبت میکنی کای ؟ منظورت از اون دقیقا کیه؟

لوهان سرش رو به سمت کای برگردوند و با ناباوری بهش نگاه کرد

کای: فکر میکنم دلیلش اینه ... ما همگی جعبه آبی رو باز کردیم ... و فلاکت و بدبختی زندگی ما رو گرفته. ما اینجاییم تا امیدمون رو از دست ندیم. این بیمارستان به ما امید میده، مگه غیر از اینه ؟!

دکتر اوه : زودتر ببرینش بیرون

لوهان که از اول جلسه تا اون لحظه سکوت کرده بود ، از جاش بلند شد و مستقیم تو چشمهای آقای اوه نگاه کرد: مگه غیر از اینه؟ چون داره راستش رو میگه؟ ما چرا اینجاییم ؟ مگه اینجا نیستیم چون میخوایم این بیمارها رو معالجه کنیم ؟ مگه به همین دلیل اینجا پاندورا نیست ؟ ولی شما ... آره من آدم آن نور مالی هستم ولی این شما رو بیشتر نرمال نمیکنه

یانگشین: کافیه، اصلا نباید جلسه ای تشکیل میشد. به رای متخصص ها هم نیازی نیست. مستقیما باید دستگاه قضایی رو در جریان قرار بدیم

سهون : آقای وو خواهش میکنم آروم باشین. فکر میکنم کای راست میگه ، ما نسبت به بیمارها موظفیم

یکی از متخصص ها : آقای اوه سهون ، لطفا اغراق نکنید. شما خودتون هیچ علاقه ای به این شغل نداشتین و بخاطر موقعیت پدرتون هست که الان یه متخصص شدین. شما حتی بلد نیستین با یه بیمار چطور رفتار کنید

یکی دیگر از حاضرین: ما بخوبی مطلع هستیم که دلیل حمایت شما از کیم جونگین چیه . پس نیازی به ایفای نقش نیست!

سهون از عصبانیت دستهاش رو مشت کرد

سوهو : لطفا بس کنید. چرا اینقدر واضح دارین به موقعیت دکتر اوه ابراز حسادت میکنید. درسته اون اوایل علاقه ای به روان پزشکی نشون نمیداد ولی بیشتر از شما بیمار مداوا کرده. اینو هم بگم که باید سن کمش رو هم در نظر گرفت

کریس : موافقم. من با وجود اینکه این همه سال اینجا مشغول به کار هستم ، هیچ کس رو مثل سهون ندیدم که با این سرعت تو روند کارش پیشرفت داشته باشه!

یانگشین: صحبت الان ما این نیست آقایون . بحث اینه که چرا یه دستیار باید به یه پرونده ی قدیمی مرتبط باشه؟ با در نظر گرفتن حالات و شرایط روحی ، من پیشنهاد میکنم نیازی به محاکمه نیست. باید سریعا بستری بشه

کریس: پدر ...من کاملا با حرفتون مخالفم

دکتر اوه : ولی فقط تو ، دکتر جونمیون و سهون مخالف این موضوع هستین. رای با اکثریته

_ خیلی جالبه ! میخواین برام پرونده سازی کنید؟ شما هر چیزی که به نظرتون غیر واقعی میاد بهش برچسب دیوونگی میزنید چون درک نمیکنید

یانگشین: آقای لوهان مراقب حرفاتون...

... و صدای در همه رو متوقف کرد

دکتر اوه : آقای جانگ ! ما هم منتظر شما بودیم

دکتر جانگ : بابت تاخیرم متاسفم . در خدمت هستم

سهون : با توجه به اینکه دکتر جانگ الان حضور دارن من فکر میکنم دیگه بهتره لوهان رو بفرستیم. اون الان تو شرایط خوبی نیست

یانگ شین: آقای لوهان تا آخر باید تو این جلسه حضور داشته باشه. خب آقای جانگ ما آماده ایم تا از شما در مورد لوهان بشنویم

کریس : لوهان ... آقای جانگ رو به خاطر میاری؟

لوهان : توی بیمارستان دان ورز مراقبم بود . راستش الان با دیدنش این موضوع رو یادم اومد. حتی تا دیروز یادم نمیومد که توی تیمارستان بستری بودم

لوهان به چشمهای کریس نگاه کرد و چیزی رو دید که تابحال متوجه نشده بود. اون نگاه فقط یک معنی داشت "اسارت"

کریس : روزی که سهون تصمیم داشت وسایل لوهان رو بفرسته ، از من در مورد بکهیون پرسید . شوکه شدم که سهون چطور باید در مورد این بیمار از من سوال بپرسه ... اما با اتفاقاتی که افتاد وقتی با دکتر جانگ تلفنی صحبت کردم چیزهایی بهم گفت که باعث شد کنجکاو بشم لوهان از کجا و چطور باید بیون بکهیون رو بشناسه . وقتی به آقای جانگ در مورد پرنده بیون بکهیون گفتم ، عکس العملش عجیب بود ... " باز هم بکهیون ؟ " ... لوهان ، دکتر جانگ گفت باز هم ... من پیش خودم فکر کردم واقعا اینجا چه خبره؟!

اما لوهان چیزی نگفت

دکتر جانگ : زمانی که لوهان بستری شد، مادرش به من گفت مدتی بوده که اون خیلی غیر عادی رفتار میکرده. اینکه مثلا شروع کرده بود به مطالعه دیوانه وار در مورد علم روان شناسی و با توجه به رفتارهای سردش نسبت به دیگران ، مادرش فکر میکرد شاید موضوع روان شناسی تاثیر زیادی روش گذاشته ... اما در کمال تعجب تشخیص من و همکارانم چیز دیگه ای بود . عقده الکترا یا اودیپ ... لوهان روزای اول تو بیمارستان فقط از یک شخص صحبت میکرد و اون کسی نبود جز بیون بکهیون! مدام به دکترها ، پرستارها و حتی به بیمارهای دیگه التماس میکرد که بزارن بکهیون رو دوباره ببینه ولی بعد از چند روز شروع کرد به گریه های مداوم و افسردگی بیشتر. اینکه اگه میتونست زمان رو به عقب برمیگردوند و هیچوقت نمی کشتش. جالب اینجاست ما تحقیق کردیم ولی هیچوقت به این نتیجه نرسیدیم شخصی که لوهان ازش حرف میزد کی بود . حتی موقعی رسید که شک کردیم شاید واقعا مرتکب قتل شده ولی هیچ چیز پیدا نشد. اون میگفت من کشتمش چون بهم القا شده بود. میگفت اون کسی رو که خیلی براش با ارزش بوده رو ازش گرفته و ... با در نظر گرفتن تمام این ها ما به این نتیجه رسیدیم که از عقده الکترا رنج میبره . بعد از مدتی لوهان شروع کرد به درست کردن گل های کاغذی و اونا رو جاهای مختلف میذاشت، اما هر روز از تعداد گلها کم میشد و آرامش روانی ش در حال بهبودی بود و ساکت تر شد. ما تقریبا مطمئن بودیم که اون به سلامتی کامل رسیده ولی همونجا بود که یکدفعه بنگ !

همه چیز دوباره بهم ریخت.. بعد از نزدیکه به دوسال تلاش برای مداوای لوهان ، اون دست آخر به وسیله یک بیماری دیگه بهبود کامل پیدا کرد . پی تی اس دی "استرس پس از سانحه"... در حالی که هیچ اتفاق بخصوصی نیافتاده بود که لوهان رو به این بیماری دچار کنه

لوهان با چشم هایی که از تعجب درشت شده بودن و لبهایی که از ترس میلرزیدن به دکتر جانگ خیره شده بود. حتی قادر نبود که نفس هاش رو کنترل کنه

کریس رو به لوهان : و بعد از این ماجرا تو به حالت عادی خودت برگشتی . بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی به مدت یک سال هنوز هم داروهای تجویز شده توسط دکتر جانگ رو مصرف میکردی اما روزی رسید که تو کاملا اون دو سال رو فراموش کردی و این افکار بهت تحمیل شد که توی این دوسال احتمالا یا داشتی کار میکردی یا تحصیل . و اطرافیانت هم هیچ وقت بهت نگفتن دقیقا چه اتفاقی برات افتاد . و من فکر میکنم آقای جانگ با اینکار به شغل خودش خیانت کرد. ولی تو اومدی این بیمارستان و شروع به کار کردی. در صورتی که باور داری بیون بکهیونی هست و حتی در مورد بیماری و کمک بهش از سهون سوال پرسیدی. ولی لوهان... ، بیست و هفت سال پیش من به همراه پدرم کار میکردم البته هنوز کارمو به صورت رسمی شروع نکرده بودم . توی یک شب بارونی که هیچوقت یادم نمیره به عنوان دستیار پدرم شروع به کار کردم. خیلی هیجان زده بودم چون میخواستم مثل پدرم به بیمارها کمک کنم ... اولین بیماری که قرار شد تحت نظارت من باشه بیون بکهیون بود و برام خیلی عجیب بود چرا بکهیون باید درست توی شب نامزدیش "مارلین" نامزدش و کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده رو بکشه... هیچ کس باورش نمیشد که بکهیون اینکارو کرده باشه چون با توجه به گفته های اطرافیانش اون پسر خیلی روحیه حساسی داشت و ظریف بود. چطور وقتی حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید باید یکی رو بکشه نه اونم هرکس. کسی که اونقدر براش با ارزش بوده . اما میدونی لوهان همه شواهد فقط بکهیون رو نشون میداد . وقتی ما معالجه رو شروع کردیم بکهیون نمیتونست تشخیص بده که خودش اینکارو کرده یا کس دیگه . پدرم میگفت اون دوشخصیته ست اما تشخیص من کاملا متفاوت با پدرم بود . مسخ شخصیت یا برخورد شخصیت ها احتمالش قوی بود چون من مطمئن بودم شخصیت ایگرگ رو ایکس خ

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه