سرزمین خواب و خیال
Paper Flowers [Persian Ver]لینک دانلود
لوهان آروم چشماش رو باز کرد. آسمون خاکستری، بالای سرش میچرخید. متوجه شد روی یک شیء آهنی دراز کشیده و طولی نکشید که فهمید روی چرخ و فلک افقی پارک به خواب رفته و بدنش آروم باهاش حرکت میکنه. باد ملایم ولی سوزناکی می وزید و موهای عسلی لوهان رو از روی پیشونیش جابجا میکرد.
آروم از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. پارک خالی به نظر می رسید تا زمانی که چشمش به پسرکی افتاد که روی تاب نشسته و بهش نگاه میکرد. پسرک مو مشکی تقریبا هم سن و سال خودش بود. به جز اون دو نفر ، هیچ کس دیگری اون اطراف نبود. لوهان با دستای کوچیکش گوشه ای از پیرهن کامواییش رو مشت کرد و به سمت پسر رفت
_ داری چیکار میکنی؟
بکهیون : اوه تویی؟!
_من ؟
بکهیون اهمیتی به قیافه متعجب لوهان نداد و در عوض جواب داد : بازی .... میخوای با من بازی کنی ؟!
لوهان به بکهیون لبخند زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد. روی تاب خالی کنار بکهیون نشست . ولی دید که بکهیون حرکتی نمیکنه
_ نمیخوای تاب بخوری؟!
بکهیون سرش رو پایین انداخت : من ... من بلد نیستم
و لب پایینش رو بیرون داد و لپ هاش رو باد کرد
_ میخوای من هولت بدم
بکهیون : میشه؟! واقعا اینکارو برام میکنی ... لطفا؟
لوهان از روی تاب بلند شد و پشت بکهیون قرار گرفت. با دستاش دو زنجیر تاب رو گرفت و شروع کرد به حرکت دادن
بکهیون مشت دستاش رو از دو طرف تاب باز کرد و اونها رو به سمت آسمون باز کرد . سرش رو بالا برد و چشمهاش رو بست. بعد از مدتی تاب رفته رفته آروم شد و از حرکت ایستاد. پاهای بکهیون با زمین تماس پیدا کردن. برای لحظه ای احساس کرد درست مثل پرنده ای سقوط کرده ، شده که بالش شکسته ... ولی بعد دو تا دست کوچیک و گرم رو روی گونه هاش حس کرد. چشماش رو باز کرد و لوهان رو دید که با لب های خشک شده از سرما بهش لبخند میزد. گونه ها و بینی لوهان قرمز شده بود و قطرات روشن و براق توی چشمهاش قابل دیدن بود.
بکهیون لبخند لوهان رو پاسخ داد و یکی از دستای لوهان رو در دستش گرفت. با هم به سمت سرسره ها دویدن و شروع کردن به بازی. صدای خنده هاشون فضا رو پر کرده بود. بکهیون از نردبون سرسره ی آبی رنگ بالا رفت و لوهان هم از پشت سر اون رو تعقیب میکرد. بکهیون از داخل لوله ی بزرگ و آبی رنگ سرسره ، سر خورد. وقتی پاهاش رو روی زمین گذاشت با هیجان سریع برگشت و منتظر شد تا لوهان رو ببینه. ولی لوهان از لوله ی آبی رنگ بیرون نیومد. بکهیون منتظر موند و منتظر، اما لوهانی نبود...
لوهان چشمهاش رو باز کرد و توی اتاق خودش بود. هوا هنوز هم تاریک بود. از تختش پایین اومد و از اتاق بیرون رفت. روزنه نوری رو دید که از سمت اتاق پدر و مادرش میومد. آروم به سمت اتاق رفت و نزدیکی چهارچوب در متوقف شد. مادرش روی تخت نشسته بود و کت قدیمی شوهرش رو بغل کرده بود و دست دیگرش رو محکم رو دهنش گذاشته بود تا صدای هق هقش رو خفه کنه. ... و لوهان دوباره به حقیقت برگشته بود. هنوز هم براش سخت بود که قبول کنه پدرش روزها پیش مرده و اون و مادرش رو تنها گذاشته .
................
لوهان خودش رو در باغی پر از درخت های گیلاس پیدا کرد، که در طرف دیگه ش خونه ی چوبی تقریبا بزرگی قرار داشت. چشمش به پسری افتاد که پشت به او نزدیک یکی از درخت ها ایستاده بود. مدتی گذشت و متوجه شد اون همون پسرک آشناست. لوهان خوشحال شد و سمت بکهیون دوید و از پشت سر، دستهاش رو روی چشمای بکهیون گذاشت
_ حدس بزن من کی ام؟ [لوهان با خودش خندید]
بکهیون بدون اینکه جواب بده ، برگشت و لوهان رو محکم در آغوش گرفت: فکر کردم دیگه هیچوقت نمیای
لوهان لبخند زد: منم نمیدونستم ... اگه درست یادم باشه ! بکهیون ، مگه نه ؟ حالا من اینجام ، میخوای دوباره بازی کنیم؟
بکهیون : دفعه پیش منو یادت نبود. خوشحالم ، خوشحالم از اینکه دوباره می بینمت، چون کس دیگه ای رو ندارم که باهاش بازی کنم...
_ راستی ، چند سالته بکهیون؟
بکهیون : 8 سالمه
_ اوه ، پس دو سال از من کوچیکتری ... بکهیون میدونی ما کجاییم ؟
بکهیون : باغ مادر بزرگم
_ مادر بزرگت باغ قشنگی داره
هر دو رو زمین نشستن و تا غروب خورشید با هم حرف زدن
لوهان شکوفه هایی رو که روی موهای بکهیون ریخته بودن رو با دستش کنار زد
بکهیون : اوه اونجا رو ببین ، خورشید داره غروب میکنه .... ووآه خیلی قشنگه
وقتی بکهیون دوباره سرش رو به سمت لوهان برگردوند ، دیگه لوهانی اونجا نبود
....................
بکهیون 9 ساله با گچ های رنگی توی دستش ، روی زمین مربع های بزرگ و کوچیک با شماره های مختلف میکشید. لباس های مدرسه ش خاکی شده بود و کیفش رو کنار دیوار گذاشته بود. غرق در کارش بود تا اینکه با صدایی از پشت سرش متوقف شد
_ داری چیکار میکنی؟
بکهیون به سمت لوهان برگشت و لبخند شیرینی زد : بازی !
_ منم میتونم بازی کنم ؟
بکهیون با خوشحالی سرش رو به نشونه رضایت تکون داد و مشغول بازی کردن شدن...
_ از مدرسه خوشت میاد؟
بکهیون : نه ! چون بچه های دیگه با من بازی نمیکنن، دلشون نمیخواد با من دوست بشن. مامانم میگه من به دوست نیازی ندارم. تو چی؟
_ من ! من با پسر همسایه مون میرم مدرسه ، مینسوک . راستش منم با بچه ها زیاد بازی نمیکنم و معمولا وقتی اونا توی درس مشکلی داشته باشن ، میان پیشم
بکهیون : واو پس درست باید خیلی خوب باشه... کاش منم مثل تو خوب بودم
_ به
Comments