سرزمین خواب و خیال

Paper Flowers [Persian Ver]
Please Subscribe to read the full chapter
مهم دوستای گلم ؛ یه خواهشی ازتون دارم و امیدوارم توجه کنید. زمانی که من در حال نوشتن این قسمت بودم ، همزمان به قطعه ای از اولافور آرنالدز (آهنگساز برجسته ایسلندی) گوش میدادم. حالا از شما میخوام برای حس و درک بهتر فضای این قسمت ، قبل از اینکه شروع به خوندن کنید اون قطعه رو از لینک زیر دانلود کنید و وقتی دانلود تموم شد همزمان با خوندن این قسمت، آهنگ رو پلی کنید . در آخر قطعا خودتون متوجه منظورم خواهید شد ^^

لینک دانلود 

 

 

 

 

لوهان آروم چشماش رو باز کرد. آسمون خاکستری، بالای سرش میچرخید. متوجه شد روی یک شیء آهنی دراز کشیده و طولی نکشید که فهمید روی چرخ و فلک افقی پارک به خواب رفته و بدنش آروم باهاش حرکت میکنه. باد ملایم ولی سوزناکی می وزید و موهای عسلی لوهان رو از روی پیشونیش جابجا میکرد. 

آروم از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. پارک خالی به نظر می رسید تا زمانی که چشمش به پسرکی افتاد که روی تاب نشسته و بهش نگاه میکرد. پسرک مو مشکی تقریبا هم سن و سال خودش بود. به جز اون دو نفر ، هیچ کس دیگری اون اطراف نبود. لوهان با دستای کوچیکش گوشه ای از پیرهن کامواییش رو مشت کرد و به سمت پسر رفت

_ داری چیکار میکنی؟

بکهیون : اوه تویی؟!

_من ؟

بکهیون اهمیتی به قیافه متعجب لوهان نداد و در عوض جواب داد : بازی .... میخوای با من بازی کنی ؟!

لوهان به بکهیون لبخند زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد. روی تاب خالی کنار بکهیون نشست . ولی دید که بکهیون حرکتی نمیکنه

_ نمیخوای تاب بخوری؟!

بکهیون سرش رو پایین انداخت : من ... من بلد نیستم

و لب پایینش رو بیرون داد و لپ هاش رو باد کرد

_ میخوای من هولت بدم 

بکهیون : میشه؟! واقعا اینکارو برام میکنی ... لطفا؟

لوهان از روی تاب بلند شد و پشت بکهیون قرار گرفت. با دستاش دو زنجیر تاب رو گرفت و شروع کرد به حرکت دادن 

بکهیون مشت دستاش رو از دو طرف تاب باز کرد و اونها رو به سمت آسمون باز کرد . سرش رو بالا برد و چشمهاش رو بست. بعد از مدتی تاب رفته رفته آروم شد و از حرکت ایستاد. پاهای بکهیون با زمین تماس پیدا کردن. برای لحظه ای احساس کرد درست مثل پرنده ای سقوط کرده ، شده که بالش شکسته ... ولی بعد دو تا دست کوچیک و گرم رو روی گونه هاش حس کرد. چشماش رو باز کرد و لوهان رو دید که با لب های خشک شده از سرما بهش لبخند میزد. گونه ها و بینی لوهان قرمز شده بود و قطرات روشن و براق توی چشمهاش قابل دیدن بود. 

بکهیون لبخند لوهان رو پاسخ داد و یکی از دستای لوهان رو در دستش گرفت. با هم به سمت سرسره ها دویدن و شروع کردن به بازی. صدای خنده هاشون فضا رو پر کرده بود. بکهیون از نردبون سرسره ی آبی رنگ بالا رفت و لوهان هم از پشت سر اون رو تعقیب میکرد. بکهیون از داخل لوله ی بزرگ و آبی رنگ سرسره ، سر خورد. وقتی پاهاش رو روی زمین گذاشت با هیجان سریع برگشت و منتظر شد تا لوهان رو ببینه. ولی لوهان از لوله ی آبی رنگ بیرون نیومد. بکهیون منتظر موند و منتظر، اما لوهانی نبود...

 

لوهان چشمهاش رو باز کرد و توی اتاق خودش بود. هوا هنوز هم تاریک بود. از تختش پایین اومد و از اتاق بیرون رفت. روزنه نوری رو دید که از سمت اتاق پدر و مادرش میومد. آروم به سمت اتاق رفت و نزدیکی چهارچوب در متوقف شد. مادرش روی تخت نشسته بود و کت قدیمی شوهرش رو بغل کرده بود و دست دیگرش رو محکم رو دهنش گذاشته بود تا صدای هق هقش رو خفه کنه. ... و لوهان دوباره به حقیقت برگشته بود. هنوز هم براش سخت بود که قبول کنه پدرش روزها پیش مرده و اون و مادرش رو تنها گذاشته .

................

لوهان خودش رو در باغی پر از درخت های گیلاس پیدا کرد، که در طرف دیگه ش خونه ی چوبی تقریبا بزرگی قرار داشت. چشمش به پسری افتاد که پشت به او نزدیک یکی از درخت ها ایستاده بود. مدتی گذشت و متوجه شد اون همون پسرک آشناست. لوهان خوشحال شد و سمت بکهیون دوید و از پشت سر، دستهاش رو روی چشمای بکهیون گذاشت

_ حدس بزن من کی ام؟ [لوهان با خودش خندید]

بکهیون بدون اینکه جواب بده ، برگشت و لوهان رو محکم در آغوش گرفت: فکر کردم دیگه هیچوقت نمیای

لوهان لبخند زد: منم نمیدونستم ... اگه درست یادم باشه ! بکهیون ، مگه نه ؟ حالا من اینجام ، میخوای دوباره بازی کنیم؟

بکهیون : دفعه پیش منو یادت نبود. خوشحالم ، خوشحالم از اینکه دوباره می بینمت، چون کس دیگه ای رو ندارم که باهاش بازی کنم...

_ راستی ، چند سالته بکهیون؟

بکهیون : 8 سالمه 

_ اوه ، پس دو سال از من کوچیکتری ... بکهیون میدونی ما کجاییم ؟

بکهیون : باغ مادر بزرگم

_ مادر بزرگت باغ قشنگی داره

هر دو رو زمین نشستن و تا غروب خورشید با هم حرف زدن 

لوهان شکوفه هایی رو که روی موهای بکهیون ریخته بودن رو با دستش کنار زد

بکهیون : اوه اونجا رو ببین ، خورشید داره غروب میکنه .... ووآه خیلی قشنگه 

وقتی بکهیون دوباره سرش رو به سمت لوهان برگردوند ، دیگه لوهانی اونجا نبود 

....................

 

بکهیون 9 ساله با گچ های رنگی توی دستش ، روی زمین مربع های بزرگ و کوچیک با شماره های مختلف میکشید. لباس های مدرسه ش خاکی شده بود و کیفش رو کنار دیوار گذاشته بود. غرق در کارش بود تا اینکه با صدایی از پشت سرش متوقف شد

_ داری چیکار میکنی؟

بکهیون به سمت لوهان برگشت و لبخند شیرینی زد : بازی !

_ منم میتونم بازی کنم ؟

بکهیون با خوشحالی سرش رو به نشونه رضایت تکون داد و مشغول بازی کردن شدن...

_ از مدرسه خوشت میاد؟

بکهیون : نه ! چون بچه های دیگه با من بازی نمیکنن، دلشون نمیخواد با من دوست بشن. مامانم میگه من به دوست نیازی ندارم. تو چی؟

_ من ! من با پسر همسایه مون میرم مدرسه ، مینسوک . راستش منم با بچه ها زیاد بازی نمیکنم و معمولا وقتی اونا توی درس مشکلی داشته باشن ، میان پیشم 

بکهیون : واو پس درست باید خیلی خوب باشه... کاش منم مثل تو خوب بودم 

_ به

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
neda_nedaee #1
Chapter 13: واقعاعااالی بوود...پراز حس های مبهم بود..هیچکدوم از رمان هایی که تاالان خوندم مثله این نبودن...فقط تنها مشکلم اون قستایی بود که از اساطیروداستان های یونانی گفته بودی...یکم سخت بود چون هم نمیشناختم هم وسط داستان باید کلی توضیحاتمیخوندم..کلایکم جالب نبود اونقسمت.البته خیلی دوس دارم بعدابخونمشونولی خوب اینکه وسط داستان یهسری اسم جدید که هیچی راجبش نمیدونیوبخونی خیلی جالب نیس بنظرم...ولی درکل خوووب بوود،موفق باشی
Ocean_suho #2
عالیییی بوددددد
Hun-ELI-Han #3
از اینکه تونستم این داستان فوق العاده خاص رو بخونم از خدا ممنونم!حال میتونم درک کنم ک چرا "گل های کاغذی" اینقدر محبوبه!تو عمرم داستان به این زیبایی نخوندم و یه جورایی فکر میکنم نمی تونم دیگه بخونم!به شدت حس این داستان رو دوست داشتم!انتخاب کارکتر ها فوق العاده عالی بود!لوهان و بکهیون واقعا به درد شخصیت هاشون میخوردن!ارتباط عمیق و خیالی که بینشون بود واقعا منو به جنون مینداخت!واقعا باید با فکر خلاقت آفرین...نه صد آفرین...نه هزار آفرین...بازم نه،باید به ذهن خلاقت درود فرستاد و غبطه خورد!باورم نمیشه یه دختر هم سن سال خودم این داستان فلسفی و فوق العاده زیبا و مرموز رو نوشته باشه هنوز دارم سر این موضوع با خودم کنار میام!قسمت سرزمین خواب و خیال و همچنین الکترا تاثیرگزارترین قسمت ها برا من بودن و با این دو قسمت اراده ریختن اشک ها رو از دست دادم!بهت افتخار میکنم که این داستان رو نوشتی!فکر کنم در قسمت اول داستان اون پیر مرد که چشم چپش زخم بود خودلوهان بود!واقعا هیچوقت از خوندن این داستان پشیمون نمیشم!
golnoosh
#4
داستان فوق العاده عالی بود.پیدا کردن این داستان رو خوش شانسی میدونم چون یکی از بهترینهایی بود که تا به حال خوندم.انتخاب کاراکتر ها عالی بود.لوهان و بکهیون واقعا مناسب بودند چهره ی معصوم هردوشون با شخصیت ها هماهنگی داشت.اسم داستان،شروع داستان،عنوان هایی که برای هر قسمت درنظرگرفته شده بود همه به خوبی انتخاب شده بودند‌.واقعا هیچ دو قسمتی از داستانو با وجود اشتیاقی که داشتم نمی تونستم پشت سر هم بخونم.بعد از هر قسمت نیاز داشتم تا یکم برای درک مفاهیمی که پشت تک تک کلمات بود با خودم خلوت کنم.داستان خیلی لطیف و روون پیش رفت و یک دفعه خواننده رو سردرگم کرد.همه چیزو راحت دراختیار مخاطب قرار نمیداد اونو مجبور میکردخودش فکر کنه.موسیقی که برای سه قسمت آخر درنظر گرفته شده بود واقعا بی نظیربود و حسو منتقل میکرد.خواننده همه چیزو میدید و احساس میکرد انگار که شخص سومی بوده که توی اون دقایق حضور داشته.به خاطر نوشتن و به اشتراک گذاشتن داستانی که منو با مفاهیم جدیدی آشنا کرد ممنونم .
baharex
#5
Chapter 13: واقعیتش الان گیر کردم بین دوتا حس متناقض از یه طرف من خودم اعصاب درست و حسابی ندارم این فیک رو هم خوندم حالا یه بلایی سر خودم نیارم خیلی خوبه از یه طرف هم به شدت لذت بردم از خوندنش.ممنون بخاطر تصویرهای زیبایی که تو ذهنم به وجود اوردی و من واقعا ازشون لذت بردم. به خصوص قسمت اخر جایی که پشت ملکشون یک باغ و یک برکه داشتند به طرز عجیب غریبی شبیه یکی از رویاهام بود و واقعا متعجبم کرد ولی بازم ممنون واقعا لذت بردم از خوندنش
baharex
#6
اقا چه خوب یعنی میشه فیک فارسی نوشت? من همش مجبورم انگلیسی بنویسم چون هیشکی اینجا ایرانی نیس :(((
XiauEleN #7
Vaqean fic qashangi bud mn shadidan asheqe fictonaye psychological amalbate ficetu inja nakhundam pdf sh ru az kasi gereftam , umidvaram bazam azon ficiona benevisi mn k asheqe qalametam ❤ movafaq bashi azizam
RITAO_96 #8
Chapter 13: داستان عمیق وقشنگی بود ولی کمی پیچیده بود ولی خیلی قشنگ
بودبکهیون واقعا شخصیت بنفش و صورتی داره و این خواستنیش میکنه
خیلی ممنون عالی بود
shivaEB #9
Chapter 12: نمیدونم چی بگم
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین فیک هایی بود که خوندم من نزدیک به یک سال بود که از بک هیون و لوهان متنفر بودمولی الان عجیب حس دلتنگی دارم واسشون
بعد از سه سال دوباره از ته دل گریه کردم
امیدوارم موفق باشی
ممنون
GirlSun #10
Chapter 12: مدت های زیادی بود که داستانی نخونده بودم که انقدر عمیق توش فرو برم و هر لحظه فکر نکنم که منم به عنوان یه شخص سوم اونجا حضور دارم و با تمام وجودم همه چیز حس و لمس می کنم، من اصلا نمی تونم داستانی رو نقد کنم چون تو این کار اصلا خوب نیستم فقط می تونم احساساتم اونم نه کامل بگم و اینکه تو هر قسمت یه حس خاصی برام وجود داشت، تو نیمه داستان خیلی درگیر بودم که لوهان دو شخصیت داره و بکهیونی وجود نداره یا بر عکس و این مسءله کششم رو به داستان خیلی بیشتر کرد و در آخر روند داستان به نوعی متفاوت با تمام حدسم بود، مرگ بکهیون ... ، با زمینه سازی های که کردی وقتی آدم یه لحظه مبهوت می شه و می گه بکهیون کشتند! و بعد می رسیم به قسمت مرگ بکهیون با اون آهنگ فوق العاده به اوج احساساتی که از ابتدا داشتم رسیدم طوری که اشک هام اجازه خوندن بیشتر از دو خط رو به من ندادند و هنوز که هنوزه متوقف نمی شه و این بخاطر قلم گیرا و عالیت بود ، ممنونم که بهم
این فرصت و دادی که این داستان عالی رو بخونم
و امیدوارم ترجمه انگلیسی رو ادامه بدی چون واقعا حیف که این داستان محدود به خواننده های فارسی زبان بشه