S2/E6/part5

Too deep to explore (persian ver)

 

***

 

هیرو با مشت های کم جانش روی شیشه ماشین میکوبید و اشک میریخت و چانگمین در صندلی کنارش, داشت به خیلی چیزها فکر میکرد.

 

البته که این تصمیم در ظاهر به ضرر هیرو بود اما بدش نمی آمد که یوچان را امتحان کند. در مورد اینکه یوچان مجددا به سراغ فروش مواد رفته اصلا شک نداشت در این چند روز حسابی امارش را دراورد.

 

یوچان ندانسته درگیر یک پرونده ی بزرگتر شده بود. پرونده ای که همه ی عاملانش متهم به قتل های وحشیانه ای بودند که البته تا به حال اثبات نشده بود. در اینکه شرکت چویی یک شرکت مافیایی بود, شک نداشت.

 

اما به لطف وکیل های قدرتمندش, که او فقط یکی از آنها را میشناخت, از هر اتهامی تبریه میشد. او چند ترمی با کیو, هم دانشگاهی بود, پیش از آنکه کیو به شرکت چویی ملحق بشود. او را خیلی خوب میشناخت, پسری فوق العاده باهوش و دقیق. 

 

مهاجرت کیو به ژاپن, آنموقع سر و صدای زیادی درون دانشگاه به پا کرد. همه به انتقال کیو به شرکت چویی حسرت میخوردند و دلشان میخواست که جای او باشند. همه به جز او.

 

چون او ابدا دلش نمیخواست که با و برای ادم های بد کار کند. همه ی هدفش اجرای عدالت بود و بزرگترین خواسته اش رسوا کردن آدم های چویی. 

 

در همه ی این سالها در مورد این خانواده مطالعه میکرد. هر چند خانواده ی مرموز چویی به خوبی ردشان را از هر کاری پاک میکردند و همین کار را برای آنها سختتر میکرد. 

 

او اطلاعات زیادی از آنها درون اینترنت خوانده بود. اینکهچویی بزرگ که دیگر قادر به مدیریت شرکتش نبود. اینکه همسرش برندی معتبر و شناخته شده در ژاپن داشت. اینکه هر یک از پسران چویی در یک کشور برای خودشان امپراطوری تجاری باز کرده بودند, چین, ژاپن و انگلیس, شناخته ترین ها بودند. همه ی پسران چویی تا حد زیادی زندگی نرمالی داشتند به جز, رییس شعبه ی ژاپن, یعنی چویی شیون, که هم زندگی خصوصی اش بعد ازدواج با دختری به اسم سویونگ رسانه ای شده بود و هم چندباری خبر مصرف موادش سر و صدا کرده بود. 

 

به جز اینها هیچ اطلاعات دیگری ظاهرا در دست نبود اما بعد از تحقیقاتش, قتل, دزدی و موارد تجاوز متعددی به دستش رسید که هیچکدام نهایتا حل نشد. گروه فاسدی که حتی درون سیستم قضایی هم نفوذ کرده بودند. 

 

دلش میخواست اینبار دیگر بتواند سر از کار آنها دربیاورد و فقط منتظر یک فرصت بود.

 

نگاهی دیگر به هیرو کرد. "بعدا ازم تشکر میکنی "

 

"دلم براش تنگ شده"

 

"میریم هتل ...نمیتونستم ببرمت خونه خودم...."

 

"به خاطر کریستال..."

 

 " ....تو این همه صبر کردی ...مطمنم میاد دنبالت ....تا وقتی اون مواد دستشه, یعنی داره روی لبه ی پرتگاه زندگی میکنه.....من تو رو به اون میرسونم ....فقط چند روز صبر کن ...."

 

"چند روز....میمیرم...."

 

"گوش بده هیرو ..... اون مواد خیلی خطرناکه ....اگه دستش باشه, این یوچونه که میمیره ....."

 

" نمیتونم نفس بکشم هیونگ ...اگه نیورد چی؟؟"

 

"میاره ...."

 

"اگه منو انتخاب نکرد؟؟"

 

 "انتخاب میکنه ...."

 

"چرا اینقدر مطمنی؟"

 

"نگاهش ...دروغ نمیگفت ....دوست داره ...."

 

"اگه میدیدی که چند دقیقه ی قبلش چه جوری سرم داد زد...این حرفو نمیزدی..."

 

"من نمیخوام بلایی سرش بیاد ....خب؟؟ ....منو ببین .....توی این هتل میمونیم .......تا وقتی که بهم خبر بده.....حالا گوشیتو بهم بده ...."

 

هیرو با نگاهی ماتِ مانده به پنجره, گوشی اش را به سمت چانگمین گرفت. انگار که نفسش را قطع کرده باشند, انگار که روی تختی در کما بوده و همه ی دستگاه ها را از او جدا کرده بودند. همان اندازه ناتوان و غمگین. انگار که چانگمین قلبش را از سینه اش بیرون کشید و به او وعده داد که تا چند روز دیگر آنرا به سینه اش باز خواهد گرداند. همانقدر غیر محتمل. یعنی تا انروز دوام می آورد؟؟همراه او از ماشین پیاده شد, به هتل رفت, به اتاق شماره ۵۶۸. روی کاناپه نشست و به پنجره ی قدی اتاق زل زد. نه پلک میزد و نه تکاتی میخورد, فقط به یوچون فکر میکرد.

 

چانگمین کتش را اویزان کرد و همانطور که در اتاق راه میرفت با تلفنش صحبت میکرد, اول تماسی با کریستال گرفت و به او گفت که چند روزی خانه نمی آید و البته که در انتهای گفت و گویش, باز هم به دعوا کشید و مجبور شد که صدایش را روی کریستال بالا ببرد. بعد به اداره زنگ زد و اینبار بر سر یونهو فریاد کشید که حواسش به کارها باشد, حتی به یونهو هم حرفی در مورد هیرو نزد با وجودی که یونهو دم به دقیقه سراغ او را میگرفت. بعد از اینکه با چند دستیار دیگرش هم کارهایش را هماهنگ کرد, به ساعت چشم دوخت, لعنتی! دو ساعت گذشته بود. سمت هیرو رفت, اما هیرو هنوز در همان وضعیت بود. نگرانش شد و شانه هایش را تکان داد.

 

" هیرو ...."

 

پسر دیگر هنوز هم پلک نمیزد. "هیرو!!!" بلندتر صدایش کرد. چشم های هیرو بالاخره تکان خورد. 

 

کمکش کرد که از جایش بلند شود, اما هنوز چند قدمی نرفته, هیرو روی زمین ولو شد. دستش روی پیشانی داغ او قرار گرفت." لعنت!!! ....داری مریض میشی ....داغی ....."

 

یادش نمی آمد که کی آخرین بار از کسی پرستاری کرده بود, کاری که حالا داشت با جان و دلش از هیرو میکرد. 

همین چند دقیقه پیش او را از اورژانس نزدیک ترین بیمارستان به هتل برگرداند, با وجود تزریق آن سرم های بزرگ, حالش هنوز سرجا نیامده بود. هیرو به هیچ چیزی دهن نمیزد, حرف نمیزد و بیشتر اوقات اشک میریخت. 

کاری که واقعا داشت کفری اش میکرد, دعواهایش با کریستال و کارهای ناتمامش در ایستگاه پلیس و دفتر بازپرسی و دادگاه ها, بیشتر ذهنش را بهم میریخت. سوپی را که برای شام از بیرون خریده بود, برای هیرو گرم کرد. اما هیرو کاملا بی جان روی تخت افتاد. غذایی برایش کشید و کنارش روی تخت نشست.

 

" باید اینو بخوری ...وگرنه برت میگردونم ...توی بیمارستان"

 

" نیومد ...."

 

" انتظار نداشتی که سر یه روز ...بیاد ..."

 

" نمیاد ....فقط داری وقتتو تلف میکنی ....برو ...من خوبم...."

 

" چرت و پرت نگو ...."

 

" حرفاتو شنیدم ....حرفات با کریستال ..."

 

" اون زن دیونه شده, فکر میکنه که بین من و تو ...چیزی هست ........" چانگمین, اهی کشید و کاسه ی سوپ را بلند کرد و با قاشق محتوایش را هم زد. 

 

"...تو خیلی خوشتیپی ....منم خیلی بی کس و کارم ....شاید گولت بزنم ....." هیرو با شوخی گفت و با غلطی به چانگمین نزدیکتر شد. پیشانی اش را به زانوی او تکیه داد. 

 

" احمق .....کس و کار تو,منم ....منم خیلی دوست دارم.....یه روز که هیچی ...تا هر وقت بخوایی پیشت میمونم ...تا وقتی اون بیشعور بیاد دنبالت ....و اون مواد رو ازش بگیرم ....و دست تو رو بزارم توی دستش ...هر چند اصلا دلم نمیخواد اینکارو بکنم ....."

 

" منو بوسید ...."

 

چشم های چانگمین گرد شد, همچین تصوری از یوچان برایش بعید بود. نمیدانست که باید خوشحال باشد یا ناراحت فقط متعجب بود. سعی کرد که جو را به شوخی ادامه دهد. " پس به همین خاطر ...به این حال افتادی ...خیلی بی جنبه ای هیرو ..."

 

" بوسید چون میخواست ساکتم کنه ...."

 

" مهم اینه که تو رو بوسید ....حالا برام تعریف کن چه جوری بود ...."

 

" میشه نگم؟؟"

 

" برای چی؟؟"

 

" چون قلبم درد میگیره...."

 

" خیلی خب ....بعدا ...وقتی حالت خوب شد, برام تعریف کن ...حالا یکم غذا بخور ..." چانگمین سعی کرد که بازوی هیرو را بکشد و سر او را روی پاهایش بگذارد, موفق هم شد, اما هیرو دستش را پس زد.

 

" نه ...."

 

"اصلا حرفشم نزن .....فقط یکم ....."

 

" واقعا نمیتونم ...."

 

" باید حالت خوب بشه ....میخوام فردا به یونهو بگم ...حتما میاد که تو رو ببینه ...."

 

"بهش نگو ....به هیچکس نگو ..."

 

" باشه ....پس اینو بخور ...." به زوری قاشقی سر خالی داخل دهن هیرو کرد. 

 

هیرو خنده ای شیرین کرد. " اگه کریستال الان اینجا بود ....موهاتو میکند...."

 

" موهای تو رو میکند ....چون فکر میکرد که تو منو اغوا کردی ...."

 

" این یه کارو بلد نیستم ...این همه سال ..نتونستم که یوچون رو اغوا کنم ...."

 

" مهم اینه تلاشت رو کردی ..." چانگمین با شیطنت ادای سخنران های انگیزشی را در اورد و ادامه داد. " ولی  ....حالا که همدیگرو بوسیدید.....چند تا تکنیک خوب یادت میدم"

 

هیرو نگاهش را بالا آورد. " فقط نگو که جلوش برهنه ظاهر بشم ..."

 

"مگه جلوش لباس میپوشی؟؟" چانگمین با خنده جوابش را داد و لپ او را کشید. 

 

" بدجنس ..."

 

" این چیزا روی یوچون جواب نمیده ....من اونو بهتر میشناسم .....تو باید از جلوی چشمش محو بشی ...برای همین تو رو اوردم اینجا ..... اگه ببینه که پیشش نیستی, دیونه میشه ....اون نمیخواد که تو رو هم مثل جه از دست بده .....اگه تا الانم نیومده,چون میدونه جای تو ...پیش من...امنه ...." چانگمین, قاشق دیگری از سوپ به خورد هیرو داد و با دیدن چهره ی درهم او, ظرف سوپ را عقب زد. 

 

" فکر نکنم ...برای اینکه حسودی کنه ...بهش گفتم تو خیلی خوشتیپ شدی ...."

 

" حسودی کرد؟؟"

 

" اگه حسودی میکرد که الان اینجا بود ......."

 

"اون پنج سال ...توی زندان بوده ....زمان میخواد ....فقط یکم دیگه صبر کن .......بهت قول میدم که میاد ....حالا سعی کن یکم بخوابی ......."

 

" هیونگ ...یه چیزی بگم ...باور میکنی؟؟"

 

" هر چیزی که بگی ...."

 

" توی بیمارستان که بودیم, یکم خوابم برد .......جه رو دیدم .....خیلی فرق کرده بود....هر چی صداش کردم, سمتم برنگشت.............حالش اصلا خوب نبود....."

 

" فقط یه خواب بود...."

 

" نه هیونگ ....قبلا هم اینطوری شدم .....توی این پنج سال ....بارها و بارها اینجوری شدم....انگار دو تا قلب توی سینم همزمان ...میزنه ....یه حس عجیبیه ....."

 

"...دل هممون براش تنگ شده ....اون پسر فوق العاده ای بود ...........توی همه ی این مدت, حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم نرفت....."

 

" موضوع فقط این نیست هیونگ ....قبلا .....هر وقت جه زخمی میشد, هر وقت مریض میشد .....یه حسی بهم میگفت که اون حالش خوب نیست ......دیروز ....همه ی دیروز ...این حس باهام بود ....اون داره عذاب میکشه"

 

" همه ی عذاب ها ....متعلق به اینوره ....اونور کسی درد نمیکشه .....جه ...خیلی اروم خوابیده ...."

 

" هر تیکه از بدنش, روی یه گرد کوچیکِ اتیشه ....مگه میشه روی اتیش خوابید؟؟"

 

" خودتو اذیت نکن ............"

 

" به خاطر من مرد .....باید تا ابد عذاب بکشم ...."

 

" اینا یه مشت حرف بی اساسه ....اون تصادف تقصیر تو نبود ....تو خوشبخت میشی ...اینو مطمنم .....اگه یوچون حاضر نشد که باهات ازدواج کنه ...خودم باهات 

ازدواج میکنم"

 

" خیلی مسخره ای هیونگ .......من بهت جواب مثبت نمیدم ....."

 

" فکر کردی که داری کیو رد میکنی؟؟....من ادم کمی نیستم ....یه بار تو رو با خودم میبرم اداره ...تا ببینی چه قدر جدی و مورد احترامم....حالا نمیخواستم بگم ...ولی خیلی ها ..منو میخوان....."

 

" شکی ندارم ...بیچاره کریستال ...حق داره که بهت شک کنه...."

 

" ولی من ....کریستال رو دوست دارم..."

 

"هیونگ ...اگه یوچونو بگیرن ....میتونی کمکش کنی؟؟"

 

" نه ....ادمای من ...یعنی یونهو و بقیه زیردستام ....در موردش تشکیل پرونده میدن .....پرونده های مواد مخدر  دست من نمیاد........مگر اینکه ...."

 

"مگر اینکه چی؟؟"

 

"پرونده اش شامل قتل باشه ....."

 

" بهم گفت که میخواد همشونو بکشه ..کسایی که انداختنش زندان ...."

 

" مراقبشن .....نگران نباش ...کاری نمیکنه ...."

 

" یعنی الان میدونی کجاست؟؟"

 

" اوهوم ...."

 

" هیونگ ...."

 

" هنوز توی خونه هست ...."

 

"آآآ....خدا رو شکر ......ولی اگه کسی رو بکشه ....اونوقت میتونی کمکش کنی؟؟"

 

" اگه ثابت بشه که قتل عمده, به هیچ وجه ....."

 

" اونوقت چی میشه؟؟"

 

" معمولا فرق میکنه ولی بیشتری ها ...حکم اعدام میگیرن ...."

 

" میتونی این حکم رو برای دوستت اجرا نکنی؟؟"

 

" هیرو ....داری در مورد جون یه انسان حرف میزنی ...یوچون ..حق نداره که ...جون کسی رو بگیره ....نمیشه همه چیو با هم قاطی کرد...."

 

" ولی اون دوستته ....."

 

" فرقی نمیکنم.....قانون ...برای همه ...یه جوره ....حتی اگه منم ...خودمو از پرونده عقب بکشم, یه بازپرس دیگه ...اینکارو میکنه..."

 

" پس منم بکش ....منم اعدام کن ...بهم قول بده ...."

 

" مطمن باش که یوچون کاری نمیکنه ..عین چشمام مراقبش هستم .....به این مزخرفات فکر نکن ....حالا فقط بگیر بخواب ..... " چانگمین, اینرا گفت و کمی از پتو را روی پاهای هیرو بالا کشید, باید چند تماس مهم دیگر هم میگرفت. بوسه ای روی موهای هیرو زد و از جایش بلند شد.هیرو چشم هایش را بست, به خاطر آن داروها, خواب بالاخره داشت سراغش می آمد. 

 

***

 

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?