پارت ۲

Too deep to explore (persian ver)

 

 

 

**

 

کیو مخفیانه نگاهی به چهره ی گیج شیون کرد که همین چند دقیقه پیش از آپارتمانی خارج شد و با عجله سمت ماشینش رفت, پشت سرش, هان نیز داشت می دوید.

 

بعد از تلفنی که امروز از جانب جی یون به او شد, بلافاصله خودش را به این محل رساند.

 

خیلی از حرف های آنها سر نیاورد اما حدس میزد که اوضاع واقعا بد باشد. ظاهر نامرتب شیون هم این موضوع را تایید میکرد. در همه ی این سال هایی که او را میشناخت, تا به حال اینطور ندیده بودش!

 

خبر به هم خوردن ماموریت دیشب, خیلی زود همه جا پخش شده بود و این موضوع حتما دردسرهایی به همراه داشت. 

 

 صورتش را پشت روزنامه ای مخفی کرد تا حواس شیون و هان را از خودش بگیرد.

 

فرصت زیادی نداشت, چون شیون حتما یکی از آدم هایش را پیش جی یون و ریووک میفرستاد تا آنها را به عمارت برگرداند.

 

نمی فهمید چرا شیون شب گذشته را در آپارتمان مخفی هان گذرانده, اما واضح بود که اتفاقی افتاده. 

 

 او شخصا تا به حال جی یون را ملاقات نکرده بود, اما می توانست که زیبایی اش را خیلی دقیق توصیف کند, چون هیرو را دیده بود.

 

او خیلی دقیق در جریان جزیات خانواده ی جی یون قرار داشت. در جریان پرونده ی یوچان,در جریان دوست های بازپرس او, یعنی یونهو و چانگمین و البته در جریان هیرو و پسر بچه ای به اسم جونسو.

 

شیون از او میخواست تا هر ماه گزارشی از آنها برایش تنظیم کند. زندگی خانواده ی جی یون در نظرش کاملا ساده و سالم بود.

 

 تنها موردی که کمی نگرانش میکرد, پرونده ی مواد مخدری بود که یوچان درگیرش شد. در اصل خیلی ناخواسته و کاملا تصادفی, کمی از مواد شیون به دست چند فروشنده افتاده, که یکی از آنها یوچان بود.

 

او این موضوع را اصلا با شیون مطرح نکرد, چون دلش نمی خواست که ریووک به خاطر جی یون بیشتر اذیت شود.

 

 ریووک همیشه از جی یون برایش حرف میزد و از بین این حرف ها, به صمیمیت بین آنها پی می برد.

 

 چیزی که در وهله ی اول برایش اهمیت داشت, ریووک بود.  

 

از ماشین پیاده شد و خودش را مخفیانه به آپارتمان هان رساند. چند دقیقه ای در زد تا بالاخره جی یون در را برایش باز کرد.

 

با اولین نگاه به صورتش فهمید که جی یون در واقعیت  از تصورش جذاب تر می آمد, با این لباس هایی که مسلما به او تعلق نداشت, چون زیادی برایش گشاد بود. روی صورت و گردنش, لکه های سرخ بوسه, خودنمایی میکرد و شرمی عجیب در نگاه نقره ای اش پدیدار بود.      " پس بالاخره دیدمتون جی یون..." اینرا گفت و فورا داخل شد و در را پشت سرش بست.

 

" کیوو..سان.."

 

در دلش صدای جذاب او را هم تحسین کرد. در همین چند نگاه کوتاه, متوجه رنگ پریدگی جی یون شد. اما اهمیتی نداد چون همان لحظه چشمش به ریووک افتاد که روی تخت افتاده و تنها چند ملحفه به دور خودش پیچیده بود. چیزی را که می دید, نمی توانست باور کند. او هیچوقت ریووک را اینقدر اشفته و درهم ندیده بود. 

 

" جلوتر نیا!!...."

 

صدای ریووک خیلی ضعیف بود, البته که توجهی به حرفش نکرد و از کنار جی یون عبور کرد و سمت ریووگ رفت. کنار تخت نشست و با دقت براندازش کرد. " چی شده؟؟"

 

" نباید میومدی...." ریووک چشم هایش را از او دزدید.

 

" دیونه شدی؟؟...معلومه که باید میومدم ...."

 

" شیون به یکییی...سپرده...که...بیادددد...دنبال ما" جی یون اینرا گفت و او فقط سری تکان داد. " میدونم ...خیلی وقت ندارم.....باید زود برم..."

 

ریووک دست لرزانش را زیر ملحفه برد. " چیزی که ازش میترسیدم ...سرم اومد ......"

 

رنگ یکباره از چهره ی گیو پرید, اما سعی کرد که خودش را نبازد. حدس اتفاقی که برای ریووک افتاده بود, با تماشای این حال و وضع, اصلا دشوار نبود. جای بوسه و زخم روی بدن ریووک زیادی پررنگ بود. فقط نمی فهمید که چرا و چه طور این اتفاق برایش افتاده است. دستی به گونه های داغ ریووک کشید.

 

" شیون .....کار شیون بود .....مواد کشید ....اما یادش نیست ....بهش دروغ گفتیم ......اگه یادش بیاد ..ما رو می کشه ...هم منو ...هم جی یون..." ریووک نصفه نصفه حرف میزد و لا به لای حرف هایش اشک میریخت. 

 

جی یون, با حالتی عصبی دستی روی موهایش کشید و ترجیح داد که آنها را تنها بگذارد. اما انگار که پایش قفل شده باشد, توان حرکت نداشت. در همین برخورد اول, کیو او را به شدت یاد برادرش یوچان انداخت. دقیقا نمی دانست چرا اما انگار که کیو همانقدر مهربان بود. حق با ریووک بود, او ریسک بزرگی کرده بود. ریسکی که اگر شیون متوجهش میشد, کارش تمام بود. اما او برای ریووک هر کاری میکرد. 

 

کیو که از همان کلمات ناقص متوجه ماجرا شد, برای لحظه ای سکوت کرد. به خیلی چیزها داشت فکر میکرد, انگار که فقط در طی چند لحظه, همه ی نقشه هایش برهم خورده بود.  می دانست که اگر از کوره در برود, فقط خودش را به کشتن خواهد داد. قبل از هر کار دیوانه واری باید ریووک را نجات میداد! و بعد با خیال  راحت, می توانست انتقام این کار شیون را بگیرد. نفس سختی کشید. " ریووکِ ...من......" نباید حرفی جلوی معشوقه ی شیون میزد, به حدی اشفته شد که عقلش را داشت از دست می داد. حقیقتا چه باید میکرد؟؟چه طور باید ریووک را آرام میکرد؟؟ 

 

" کیو ..." ریووک صدایش کرد و چشم هایش را از او نگرفت."میخوام که کمکش کنی.....اگه هنوزم ...برای فرار نقشه ای داری, ...به جای من ...اونو نجات بده....."

نگاهش را سمت جه برد.

 

این حرف ناگهانی ریووک, هم جه را شکه کرد و هم کیو را.

 

قرارشان از اول این نبود! کیو فقط برای فرار خودش و ریووک و البته قتل شیون, از قبل نقشه کشیده بود. که این مورد اخر را حتی با ریووک هم در جریان نگذاشته بود. در مورد قتل شیون شاید تا همین چند دقیقه پیش هم شک داشت اما حالا در این مورد به یقین رسیده بود. کسی از این موضوع که شیون دیوانه ی مصرف مواد است, بی خبر نبود. اما کاری که شیون با ریووک کرد, جای هیچ توجیهی نداشت. اما منظور ریووک را نمی فهمید, بیشتر بغلش کرد. " ........همه چیو فراموش میکنیم ...همه چیو پشت سر میزاریم و میریم ....دیگه از این حرفا نزن...."اضافه کردن جی یون, همه ی برنامه را بهم میریخت.البته که درک میکرد ریووک چرا این حرف را زده, ریووک در حال حاضر احساس ضعف شدیدی میکرد و دلش میخواست که تنها نباشد. اما این دلیل, برای عوض کردن نقشه, اصلا کافی نبود. 

 

" ولی من جدی گفتم ....کیو ...."

 

کیو نفسی کشید تا خودش را آرام نگه دارد. اما فایده نداشت, صدایش اینبار کمی بالا رفت. " معلوم هست چی میگی؟؟ ...."

 

" بهش مدیونم کیو ...خودت میدونی در مورد چی حرف میزنم ........."

 

البته که می دانست. ریووک بارها و بارها خواسته بود تا حقیقت را درباره ی خانواده ی جی یون به او بگوید, اما الان اصلا وقتش نبود!! کیو متوجه شد که جی یون کاملا گیج داشت به حرف ریووک فکر میکرد. صدایش کمی لرزید. " ووک ....اون موضوعو بزار برای بعد..."

 

" بعدی وجود نداره ....جی یون ...باید..."

 

"خواهش میکنم ووک!!!..لطفا الان ادامه نده...."

 

جه چند دقیقه ای میشد که اصلا از حرف های آنها سر در نمی آورد. البته که در جریان نقشه ی فرار آنها بود اما نمی فهمید که ریووک چرا اسم او را وسط آورد. این چه موضوعی بود که ریووک نباید در موردش حرف میزد؟؟ این چه موضوعی بود که کیو را ناگهان از این رو به آن رو کرد.   " منننن ....چیوووو....نبایدددد بدونم؟؟"

 

کیو کلافه نگاهش را از ریووک گرفت و به جه نگاه کرد. " میشه ...چند دقیقه ما روتنها بزارید؟؟"

 

ووک باز هم مانع شد و اشک هایش را کنار زد. " نرو!!! تو باید از اونجا بری ....شیون یادش میاد, بعدش تو رو میکشه!!!!......کیو ازت مراقبت میکنه .....اگه اونجا بمونی ...آدمای اون خونه .....اذیتت میکنن!!! ......منو ببین ....ببین باهام چیکار کرد ....من برادرش بودم, ولی تو هیچکسش نیستی!!!...با تو خیلی بدتر میکنه ....."

 

جه, کمی نزدیک شد و کنار ریووک روی تخت نشست و دستش را روی موهای او کشید. " ...من فرار نمیکنمممم....من کسی رووو ....جز...شیوننن....ندارم....."

 

 کیو بازهم با اشاره از ریووک خواهش کرد تا حرفی در مورد خانواده ی جه نزند و ریووک نزد, در عوض گفت. "  .......اون مراقبته...کیو رو میگم...."

 

برای لحظه ای نگاه جه و کیو روی هم خیره شد. هیچکدام منظور ریووک را نمی فهمیدند. جه با شرم سرش را پایین انداخت و از ریووک پرسید. 

 

" چرا یه جوری حرفف میزنی انگارررررر داری از ما خدافظی میکنی؟؟"

 

ریووک از جواب طفره رفت. " کیو ...بهم قول بده که ...کمکش میکنی..."

 

مرد بزرگتر فوتی کشید." فقط به شرطی که تو کار احمقانه ای نکنی ریووک....من فقط تحت یه شرط حاضرم که به جی یون کمک کنم و ...اون یه شرط, تویی ...اگه به هر دلیل لعنتی, بلایی سر خودت بیاری....بعدا به خاطر عواقب کارت, منو مقصر ندون...." همزمان نگاهی به چهره ی نگران جه انداخت. "...امیدوارم از من ناراحت نشی ...جی یون ...."

 

جه, جوری که کاملا متوجه حرف های کیو شده باشد, سرش را تکان داد.  

 

" ولی این عادلانه نیست!!! تنها برادر من بهم تجاوز کرده ...اونوقت تو...ازم توقع داری به زندگی عادیم برگردم!!!" ریووک با ناراحتی جواب داد.

 

" اینکه ازم میخوای ....فراموشت کنم..به نظرت عادلانه هست؟؟!! ....دیشب تموم شد!!! ...میدونم چه حالی داری, ولی منم بفهم!!! ...من به خاطر تو ....خیانت کردم...به کسی که زندگیمو بهش مدیونم!!!!" کیو هم با تندی داشت حرفش را پیش میبرد.

 

" همین الانم ....میدونه که تو ...با من ...قرار فرار گذاشتی....." ریووک کمی چرخید " دیگه برای همه چی دیره .....کار من ..تمومه....فقط جی یون رو نجات بده.."

 

" میشه تنها حرف بزنیم؟؟ ...." 

 

این حرف کیو باعث شد تا جه برای بار چندم, بخواهد از جایش بلند شود اما ریووک باز هم دست جه را گرفت. " جایی نرو....."

 

کیو معذب شد. برعکس ریووک, او واقعا اعتمادی به جی یون نداشت.اگر از نقشه های آنها حرفی به شیون میزد چه؟؟" ولی حرفی که میخوام بزنم ...کاملا شخصیه..."

 

" جی یون باید باشه ...." ریووک اصرار کرد اما جه از جایش بلند شد.

 

 " زودد...برمی گردممم...." جه بدون اینکه نگاهی به کیو بیاندازد به اتاق هان پناه برد. 

 

جو بین آن دو نفر سردتر شد. ولی کیو, به نوازش موهای ریووک مشغول شد تا خودش را آرام کند" خودم به شیون گفتم که ...تو اومدی پیش من و برای فرار ازم درخواست کمک کردی...."

 

 "چی؟؟"

 

" اینم یه بخش از نقشه ی من بود ...میخواستم تا آخرین قطره ی اعتماد شیون رو به دست بیارم ....شیون فکر میکنه که من دارم به تو خیانت میکنم ولی در اصل, دارم به خودش خیانت میکنم .......نمی تونم مطمن باشم که جی یون ....بهش حرفی نمیزنه...."

 

 " ...یعنی تو ...."

 

" شیون ازم خواسته که بیست و چهار ساعته, مراقبت باشم و جزیات نقشه ی فرار رو بهش بگم ....بهش میگم, اما جزیات نقشه ی اصلی رو نه ...یه نقشه ی ساختگی ....فقط برای گول زدنش......."

 

 " جی یون .....ازش مراقبت کن ...بهم قول بده..."

 

" میشه چند لحظه اونو فراموش کنی!!" صدای کیو اینبار بالاتر از همیشه رفت. نمی فهمید این اصرار ریووک برای چه بود. "یه نگاه به خودت بنداز!!! ....برای من ...تو مهمتری!!!...."

 

" عذاب وجدان دارم .....برعکس اون شیون بی شرف عوضی .....جی یون ...برادرایی داره که دوسش دارن و چند ساله که فکر میکنه ولش کردن!!"

 

" آرومتر ریووک!!! .....الان وقت فکر کردن به اون نیست.....اگه میخوایی همه چی خراب بشه ...همین الان باشه بهش میگم ....اما اگه میخوایی کمکش کنیم ...باید فعلا حرفی بهش نزنی"

 

" برای چی؟؟"

 

" برای چیزایی که من در جریانش هستم ...ولی تو نیستی"

 

" میخوام بدونم"

 

" خواهش میکنم که بهم اعتماد کن ....بهت قول میدم که بهش میگیم ....خیلی زود ......بعد از اینکه فرار کردیم...سه تایی....خیلی خب؟؟ ..." البته که کیو اینرا گفت تا فقط ریووک را آرام کند. چون هیچ جوره نمی توانست که جی یون را فراری دهد. هر چه در ذهنش محاسبه میکرد, راهی نبود که در این فرصت کم او را به برنامه اش اضافه کند. اما چاره ای نداشت تا به ریووک وعده دهد. اگر فقط چند روز این طور تظاهر میکرد که قصد دارد جی یون را هم فراری دهد, آنوقت وقتی پای خودش و ریووک از آن عمارت لعنتی بریده میشد, به نحوی ریووک را بعدا ارام میکرد. او واقعا دلش نمی خواست که اینطور به ریووک و جی یون نامردی کند. اگر می توانست, اصلا دریغ نمیکرد. اما چاره ای نداشت که دروغ بگوید و چند روزی با آنها بازی کند. 

 

ریووک با امیدواری لبخندی زد. " پس بهم قول دادی ...."

 

 

******

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?