S2/E6/part1

Too deep to explore (persian ver)

 

**

از شدت سختی که زیر کمرش حس میکرد, از خواب بیدار شد. هوای بیرون داشت به تاریکی میرفت و خانه کاملا ساکت بود. کمی جا به جا شد اما درد, درون استخوان هایش پیچید. هنوز باورش نمیشد که اینکارها را یوچان با او کرد. 

 

باید دوشی میگرفت و لباس هایش را عوض میکرد. لک های خون, همه ی لباس ها را کثیف کرده بود. اما قبل از هر کاری, چشمش به گوشی افتاد که خودش زیر تخت پرتش کرد.

 

کشی به دستش داد و آنرا برداشت. چندین و چند تماس از چانگمین و یونهو! از جایش بلند شد تا نگاهی به اتاق کناری بیاندازد و مطمن شود که یوچان هنوز برنگشته است.

 

خوشبختانه در خانه تنها بود. خانه ای که همه جایش او را یاد هانا و خیانت یوچان می انداخت. با ناراحتی به دیوارهای اتاق ها نگاه کرد, اما حتی یک عکس هم از هانا و یوچان پیدا نکرد. حتی کمد اتاق کناری هم خالی بود و هیچ لباس زنانه ای به چشمش نمی آمد. در دلش ارزو کرد که یوچان در مورد هانا دروغ گفته باشد.

 

انگار که انرژی گرفته بود. نگاهی فوری به جای جای اتاق ها انداخت! نه! هیچ رد زنانه ای در آن به چشم نمیخورد.

 

همانطور که یوچان به او گفت, بعد از حمام, سراغ کمد لباس های او رفت. همه ی لباس ها اندازه ی یوچان بود. پیراهن های رنگ به رنگ کاملا اتو شده کنار هم قرار گرفته بودند. خوشبختانه یک شرت مناسب پیدا کرد و آنرا پوشید و بعد یکی از پیرهن های مشکی یوچان را تنش کرد. اما همه ی شلوارها به تنش زار میزد پس تصمیم گرفت که فعلا چیزی پایش نکند. نگاهی به درون  اینه ی قدی گوشه ی اتاق کرد. جای به جای پاهای سفیدش, صورتی و بنفش شده بود. دکمه های بلوزش را تند تند بست تا چشمش بیشتر به زخم ها نخورد. از همه بدتر اما کبودی روی گونه اش بود. اگر کمی دقت میکرد, رد انگشت های یوچان را هم میدید. بغض کرد اما جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. هر چه که بود, از سرش گذشت و جان سالم به در برد. نگاهش به نور موبایلش افتاد, با تماشای اسمی که روی صفحه ظاهر شد, تعللی برای جواب دادن, نکرد. چانگمین بود.چه قدر دلتنگ شنیدن صدایش شد.

 

"کجایی...ادرس بده همین الان میام دنبالت"صدای چانگمین کاملا غمگین بود. خیلی طلبکارانه به او دستور داد.

 

"خوبم"

 

"...یونهو گفت اینقدر زدنت که از حال رفتی"

 

"الان...خوبم ..."

 

"بهت میگم کجایی؟؟!!"

 

"نیا...هیونگ لطفا ....حالا که راضی شده منو پیش خودش نگه داره, همه چیو خراب نکن ...."

 

"تو عقل نداری؟؟ بعد همه ی اون کارایی که باهات کرد, هنوزم سر جای اولتی؟؟ چه قدر دیگه باید بهت بی محلی کنه؟؟ چه قدر دیگه باید اذیتت کنه؟؟"

 

"....دلم نمیخواست جه بمیره ...دلم نمیخواست یوچون اینقدر ازم متنفر شه ....دلم نمیخواست اینقدر کتک بخورم ........اما ته قلبم همیشه میخواستم که با یوچون تنها باشم ....حالا بهش رسیدم....چیز بیشتری نمیخوام.. .....چانگمین قسم میخورم وقتی کم اوردم بهت بگم ..."

 

"یونهو نگرانته ...همه جا داره دنبالت میگیره..."

 

ته قلبش از این حرف, مچاله شد. انگار که یونهو پنج سال برای نگران شدن دیر کرده بود. شاید اگر همان پنج سال قبل برایش نگران میشد, هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتاد. اما نه! نمیتوانست که یونهو را مقصر بداند. یونهو هر چند که قلبا از او فاصله داشت, اما همیشه کنارش حضور داشت. انگار تازه میفهمید که معنی پاره شدن آن برگه چه بود. نه اینکه امیدی به یونهو داشت! اصلا! چون خودش را خوب میشناخت. او نمی توانست که یوچان را فراموش کند. همین مرد بیرحمی که او را یکه و تنها در خانه ای که ادعا میکرد به معشوقه اش تعلق داشت, رها کرده بود. سعی کرد که خودش را جمع و جور کند. 

 

"بین من و یونهو ...همه چی تموم شد ....برگه ی ازدواجو داد به یوچان ....یوچانم پارش کرد ...."

 

"میخوایی چیکار کنی؟؟ تو تازه داشتی برای خودت زندگی میکردی؟؟ کارت چی میشه؟؟"

 

"بهش زنگ میزنم و میگم دیگه نمیام ...."

 

"صدات خیلی داغونه هیرو ....میخوام ببینمت ....بزار با یوچون حرف بزنم ...."

 

"اگه بهت ادرس بدم, از دستم ناراحت میشه ...همین الانم یواشکی بهت زنگ زدم...نمیدونه که موبایلم, همراهمه...بزار یکم اروم بشه....."

 

"اگه بلایی سرت بیاره ...اگه بلایی سر خودش بیاره چی ...الان کجاست؟؟"

 

"نمیدونم ...بیدار که شدم ...نبود ...."

 

"چیزی خوردی؟؟"

 

"نه ....میخوام منتظر یوچون بمونم ..."

 

"ببین...یوچون ....دیگه چیزی برای از دست دادن نداره ..... اگه مراقبش نباشیم ....هر کاری ممکنه بکنه .....اگه دوباره برگرده سر کار قبلیش ...اگه سراغ اون خلافکارا بره ....ازم توقع نداشته باش که طرفشو بگیرم ......"

 

"طرف منو چی؟؟"

 

"برای تو هر کاری میکنم!! ...."

 

"به خاطر من ....حواست بهش باشه...مراقبش باش ...."

 

"فقط وقتی میتونم مراقبش باشم که بدونم کجاست... ادرستونو بده"

 

"اجازه ندارم ......"

 

متوجه نگرانی چانگمین میشد, اما ته دلش نمیخواست که کسی خلوت یوچان را بهم بزند. حرف های چانگمین دلش را به شور انداخت, اما سعی کرد که این حس منفی را نادیده بگیرد. کاش میتوانست که با یوچان راحت حرف بزند, کاش همه چیز بینشان درست میشد. با شنیدن چرخش کلید با وحشت گوشی را قطع کرد و آنرا به همان جای قبلی زیر تخت پرت کرد. سعی کرد که چیزی بپوشد و لختی پاهایش را بپوشاند, اما یوچون خیلی بلند صدایش کرد. بدون تامل از اتاق بیرون رفت. 

 

چیزی که دید, حالش را بد کرد. یوچان دستش را روی شکمش میفشرد و مقدار زیادی خون روی لباسش ریخته بود. ضعف کرد اما خودش را به او رساند. یوچان در خانه را بست و همانجا افتاد. درد داشت و از درد کاملا کبود بود.

 

با وحشت صدایش کرد. " یوچون...."کنارش نشست اما یوچون دست خونی اش را روی پای لختش گذاشت. 

 

"روی زخمو فشار بده "

 

"...چی شده؟؟"

 

"عجله کن..."

 

"باید بریم دکتر ...."

 

"نمیخواد ....چیز مهمی نیست"

 

"چاقو خوردی؟؟!!! .....خواهش میکنم پاشو بریم "

 

"برو یکم پارچه بیار ...باید روشو ببندم ...زود باش ....!!!!"

 

از جایش پرید, لرزش صدای یوچان او را میترساند. با عجله خودش را به کمد رساند و برای لحظه ای حرف چانگمین در سرش آمد. انگار که چانگمین از چیزی خبر داشت. او همین چند دقیقه قبل داشت به او هشدار میداد. دوباره سمت یوچان برگشت و خواست که کمکش کند اما یوچان لباس را قاپید و محکم روی زخمش گذاشت اما جانی برای فشار دادن نداشت. صورتش از عرق خیس خیس بود.

 

 با استرس به یوچان نگاه میکرد و یوچان با سرفه هایی کوتاه,بیشتر درد میکشید.

 

ترسید! اگر یوچان را از دست میداد, چه؟؟ حتی فکر به این موضوع هم دیوانه اش میکرد. کمی جلو خزید و بی اختیار دست هایش را دور گردن یوچان انداخت. الان, وقتش نبود, خیلی خوب میفهمید, اما به اغوش یوچان نیاز داشت. 

 

در کمال تعجبش, یوچان اینبار او را عقب نزد, پس نزد, سرش داد نزد, کتکش نزد. برعکس, دست ازادش را دور کمر او گذاشت و در همان حالت, او را به اغوش کشید. چه قدر دلش برای این حس تنگ شده بود. چیزی کنار گوش یوچان زمزمه کرد."اجازه میدی به چانگمین خبر بدم؟؟ دکتر میاره ....خواهش میکنم..."

 

دست یوچان از کمرش پایین لغزید و همه تنش از پیش بینی برخورد دست یوچان با ران هایش یخ کرد. صدای یوچان درون گوشش پیچید."نه .....اگه اینورا پیداشون بشه ....میندازمت بیرون ....."

 

"اشکالی نداره ....من این همه سال ازت دور بودم ....یکم دیگه هم روش ......مهم اینکه تو حالت خوب باشه...." اینرا گفت و خودش را عقب کشید. چشمش به خستگی درون چهره ی یوچان خشک شد. طاقت نمی آورد که او را اینطور در عذاب ببیند. شاید اگر هر کس دیگری بود, بعد آنهمه کتکی که از یوچان میخورد, ارزو میکرد که درد کشیدنش را ببیند. اما او خودش بیشتر داشت عذاب میکشید. 

 

"بیا اینجا...." یوچان اینرا گفت و او دوباره در بغل یوچان رفت. بعد از مدت ها, قرار گرفتن در این وضعیت اصلا برایش خوشایند نبود. قلبش انگار از درون سینه اش بیرون می آمد و به سینه ی یوچان میکوبید. یوچان حتما متوجه ضربان قلب بی قرارش میشد. گمان میکرد وقتی چند دقیقه ای درون اغوشش باشد,آرامتر میشود اما نه آتش قلبش هر لحظه شعله ور تر میشد. دلش خواست که یوچان را ببوسد. دیوانگی بود, هم خودش درد داشت, هم یوچان از درد به خودش میپیچید. دلش میخواست از این اخرین فرصتش استفاده کند. یوچون دیگر هرگز اینطور بغلش نمیکرد. پس صورتش را کمی بالا آورد و بوسه ای سریع به لب های داغ یوچان زد. بوسه ای که آتش عشقش را درونش روشن کرد. 

 

یوچان کاملا سرد نگاهش کرد و او از این سردی, لرزید. سعی کرد که از جایش بلند شود و به اتاقش فرار کند چون حدس میزد که بعدش چه میشود. همین چند ساعت پیش یوچان از او خواست که این عشق و عاشقی  را در وجودش بکشد, همین چند ساعت پیش به او قول داد که حسش را درون خودش نگه دارد. چه زود زیر قولش زد! برای اینکه یوچان را ارام کند, لب زد. 

 

"متاسفم .. یه لحظه ...اصلا نفهمیدم ...که چیکار کردم...زیر قولم نزدم, قسم میخورم ...اصلا...."

 

یوچون مچ دستش را گرفت و قبل از اینکه چشم هایش را ببیند, گفت: "اشکالی نداره ......."

 

***

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?