S2/E6/part2

Too deep to explore (persian ver)

 

چند ساعتی میگذشت, از بوسه ای که برایش یک دنیا ارزش داشت. همه ی این چند ساعت, انگار که در هپروت و رویا بود, اگر هر نیم ساعت, وشگونی از خودش نمیگرفت, مطمن نمیشد که بیدار است.

 

 بعد از اتفاقی که بین او و یوچان افتاد, بدون هیچ حرفی از کنارش بلند شد. خودش را از جلوی چشم های او محو کرد, با این حال همه ی حرکات یوچان را مخفیانه زیر نظر داشت.

 

یوچان چند دقیقه بعد از او, از جایش بلند شد, خودش زخمش را مجددا پانسمان کرد و بعد به داخل اتاق رفت و روی تخت دراز کشید.

 

به دنبالش رفت اما خودش را نشان نداد. به نظر میرسید که یوچان خیلی ارام استراحت میکرد. وقتی چند دقیقه ای به تماشای نفس های او از فاصله نشست, به طرف اشپزخانه برگشت تا کمی سوپ درست کند. حال و هوای عجیبی داشت, انگار که زندگی بالاخره داشت برایش جبران میکرد. 

 

یوچان متوجه بوی سوپ پیچیده درون اتاق شد, اما حتی یک قاشق هم به آن لب نزد. این اولین باری بود که از دستش ناراحت نمی شد, ظرف غذا را همانطور دست نخورده, جمع کرد و با اشتیاق, همه ی ظرف ها را شست و زیر لب برای خودش یک اهنگ زمزمه کرد. اهنگی که حتی اسمش را نمیدانست فقط میدانست که عجیب به حال این لحظه اش میخورد.

 

همه ی چراغ ها را خاموش کرد, و همانجا روی مبل درون هال نشست تا بتواند به کمک نور کم مهتاب که درون اتاق افتاده بود, یوچان را تماشا کند.

 

حسابی وقت داشت تا در مورد آن لحظه ی بینشان فکر کند. لحظه ای که هزاران بار آنرا درون ذهنش مرور کرد.

 

اغراق نبود که هنوز گرمی لب های یوچان را حس میکرد. هر چند که بوسه اش خیلی سریع و کوتاه بود! چه قدر خودش را سرزنش کرد که ای کاش چند لحظه بیشتر او را میبوسید. به نظر نمیرسید که یوچان ناراحت میشد!

 

شاید به خاطر زخمش بود, شاید عذاب وجدان داشت!! نمیدانست! فقط از اینکه دیگر سرزنش نشد, عین دیوانه ها خوشحال بود.

 

آنقدر خوشحال که همه ی نگرانی اش بابت چاقو خوردن یوچان به گوشه ای از ذهنش فرار کرد.

 

 نمیدانست این بوسه بینشان باز تکرار خواهد شد یا نه, اما از یک چیز مطمن بود, اینکه او هنوز هم یوچان را دوست دارد. شاید بعد آن همه کتکی که از او خورد برای لحظه ای به عشقش شک کرد. شاید هنوزم هم دلش میخواست که قید همه چیز را بزند اما به دوست داشتن خودش بیش از پیش مطمن شد. 

 

به آن دو کلمه هم خیلی فکر کرد. آن اشکالی نداردِ یوچان! نکند یوچان بالاخره باورش کرده بود؟؟ منظورش از آن حرف چه بود؟؟ کاش میتوانست خیلی راحت از او بپرسد. عین همه ی عاشق و معشوق ها که خیلی راحت با هم حرف میزنند. ردی از غم روی چشم هایش نشست اما لبخند هنوز هم روی لب های سرخش بود. 

 

از شدت هیجان حتی خواب هم به چشم هایش نمی آمد, جدای آن قهوه هایی که پشت سر هم نوشید تا عمدا نخوابد و مراقب یوچان باشد. هر چند دقیقه یکبار نگاهش میکرد. به نظر نمیرسید که آن زخم خیلی جدی باشد. هیچ خبری از تب, لرز و ناله ی بعد از درد در وجود یوچان نبود. 

 

نزدیک های صبح شد که بالاخره پلک هایش روی هم افتاد. کمرش روی مبل حسابی خشک شده بود. تصمیم گرفت که چند دقیقه ای روی تخت کنار یوچان دراز بکشد. در نهایت دقت خیلی ارام روی تخت رفت و بدون آنکه سر و صدایی کند, کنار او دراز کشید. 

 

با تماشای چهره ی یوچان, خواب باز هم از سرش پرید. به هر چیزی فکر میکرد, پر بود از رویا پردازی های خودش با او. چشم هایش را بست و به لحظه ای در اینده فکر کرد. لحظه ای که فقط به او و یوچان متعلق داشت. 

 

هنوز خیلی غرق در پردازش به جزیات رویایش نشده که یوچان غلطی زد و بازویش را روی دور کمرش انداخت. نفسش حبس شد. انگار که یوچان هنوز خواب بود. نگاهی به وضعیتشان انداخت, یوچان کاملا به او چسبیده و نفس های او به صورتش میخورد. خواست کمی جا به جا شود اما با هر تکان خیلی ارام, پلک های یوچان تکان میخورد.

 

نباید او را بیدار میکرد, اما باید از این وضعیت خلاص میشد. بعد از سالها, انگار دوباره به همان حالت قبل برگشته بود. حالتی که تنها با یک تماس کوچک از یوچان تحریک میشد. انگار که واقعا داشت تحریک میشد. نه! نباید این اتفاق برایش می افتاد. لبش را به ارامی گاز زد و سعی کرد که فکرش را عوض کند, اما نمیشد! او در اغوش یوچان بود. 

 

لب هایش میلرزید, صورتش را از او برگرداند. نباید بیشتر نگاهش میکرد. فقط چند ثانیه ی بعد یوچان دوباره چرخید و اینبار بدنش کاملا رویش قرار گرفت.  همزمان قطره ای شفاف از ابی چشمش پایین ریخت. فقط تند تند نفس کشید, چون مطمن شد که اینبار یوچان از خواب بیدار شده. خواست از زیرش بیرون برود که صدای یوچان را شنید.

 

"کجا؟؟"

 

حتما یوچان از حال و روزش, وضعش را میفهمید. پایین تنه هایشان کاملا در تماس باهم بود. خودش کاملا سخت بود اما یوچان, همچین وضعیتی نداشت. اما این دیگر چه سوالی بود؟ احساس میکرد که یوچان دستش انداخته. حتما همینطور بود. برای لحظه ای همه ی آن رویا پردازی های شبانه اش به باد رفت. این نگاه, این لحن, انگار فقط بلد بودند که تحقیر کنند. نگاهش را از او گرفت و تصمیم گرفت که خودش را رها کند. میان کلمات واقعی, میان حقیقت.

 

"........سخته کسی که عاشقشی بهت دست بزنه و بتونی جلوی خودتو بگیری ...."

 

"الان داری جلوی خودتو میگیری؟؟"

 

"...قبل از اینکه از روی این تخت پرتم کنی پایین ...که میدونم اینکارو میکنی ......میشه یه بار منو ببوسی؟؟   فقط یه بوسه از طرفت کافیه......باور کن سخت نیست .....سختتر از این همه انتظاری نیست که من برات کشیدم ......فقط یه بوسه ....فقط یکی ....قبلا بارها اینکارو کردی .....بارها پیشونیمو بوسیدی....گونه هامو ....موهامو.......قسم میخورم که بعدش برم توی حموم ....چیز بیشتری نمیخوام"

 

"بری حموم که چیکار کنی؟؟"

 

 

"که حرفاتو با خودم تکرار کنم ...که چشمامو بندم و نگاهتو تجسم کنم...خودمو لمس کنم, به این خیال که تو داری بهم دست میزنی...تا از این خجالت دربیام.."

 

"فکر کردم اگه بزنمت همه چی از سرت میپره ..."

 

"پرید ...همه چی پرید ...اما تو از سرم نمی پری ....."

 

یوچان چانه اش را گرفت و اینبار هم بیرحمانه نگاهش کرد. حرف هایی را زد که حتی در خواب هم به یوچان جرات گفتنش را نداشت. اما ته دلش انگار بار بزرگی را برداشتند. سبک شد. اما حرف یوچان دوباره لهش کرد.

 

"پس وقتی یونهو میکردت....به من فکر میکردی...."

 

 

سعی کرد که ارام بماند, نباید ناراحت میشد! چون یوچان از چیزی خبر نداشت. نفسی کشید و با لحنی شرمگونه ادامه داد."بین ما هیچی نبود ....به جز همون یکبار ....هیچ چیز دیگه ای نبود .....اگه حرفمو باور نمیکنی از یونهو بپرس ...."

 

"چه طوری جلوی خودتو گرفتی؟؟"

 

"چرا یه جوری حرف میزنی که انگار طرفت یه هرزه بدبخته...؟؟"

 

"نیست؟؟"

 

"داری امتحانم کنی؟؟..مگه نه؟؟"

 

"فقط میخوام مطمن شم"

 

"از چی؟؟"

 

"از اینکه به پسری که بعد یه رابطه میره سراغ یه رابطه ی دیگه, چی میگن؟؟ دیگه نمیگن هرزه؟؟ ....تو این پنج سال چه قدر دنیا عوض شده ..........هی هی ......اشکاتو پاک کن ....."

 

اگر یوچان اشاره نمیکرد, حتی متوجه این گریه هایش هم نمیشد. انگار که رابطه ی آنها فقط در همین یک روز یک بار ساخته و هزار بار خراب شده بود. 

 

".....کاش هرزگی میکردم ....اونجوری ...اینقدر ناراحت نمیشدم ........"

 

یوچان خنده ای بدی کرد, و بالاخره از رویش کنار رفت. نگاهی به برجستگی پایین او انداخت و بعد از مکثی کنارش دراز کشید.

 

 جرات نداشت که یوچان را نگاه کند, فقط منتظر جوابش ماند. یوچان به سقف خیره شد و او به دیوار کنارش زل زد. 

 

"الانم دیر نیست .... خیلی خوشگلتر از قبلت شدی .....فقط کافیه چند دقیقه بری کنار خیابون وایستی .........."

 

چه قدر دلش میخواست یوچان این جمله را به او بگوید, این جمله که خشگلتر شدی! اما نه با این لحن, نه با این حس, نه با این درد. انگشت های لرزانش را بالا اورد و برخی از آن قطره های مزاحم را از صورتش کنار زد. 

 

 

"اینکه برم کنار خیابون ...برای تو مهم نیست ....؟؟"

 

"اصلا....."

 

"بهم اجازه میدی که برم؟؟"

 

"حتما ....."

 

دیگر حرفی بینشان باقی نماند. یوچان خیلی خوب تکلیفش را مشخص کرد. این دردناک ترین طلوع افتابی بود که روی صورتش میتابید. هوا در همین چند دقیقه به اندازه ی کافی روشن شده و روشنی هوا, رسواترش میکرد. دیگر طاقت شنیدن نداشت. شاید باید میرفت. حالا که یوچان تا این اندازه از او نفرت داشت باید میرفت و کنار خیابان می ایستاد. 

 

"باشه ....اگه تو میخوایی ....باشه ...."

 

با سختی از جایش بلند شد اما فقط یک قدم و بعد روی زانوهایش همانجا پایین تخت افتاد و هق هق کنان گریه کرد. صدای بلندش همه ی خانه را برداشته بود.در خانه ی معشوقه ی عشقش, هرزه ای بی مصرف خطاب شد اما چرا توان رفتن نداشت؟؟ چرا پاهایش کم می آمد؟؟ او چه قدر بدبخت بود و اینرا حالا خیلی بهتر میفهمید. ته قلبش برای هزارمین دفعه ارزو کرد که ای کاش جای جه درون آنهمه اتیش میسوخت و این چنین از یوچان حرف نمیشنید. باز هم سعی کرد که بلند شود اما صدای یوچان, متوقفش کرد.

 

".... من قراره دوباره برگردم زندان ....دلم نمیخواد بقیه ی عمرتم منتظرم بمونی ...."

 

فقط سرش را سمت او برگرداند. "چی؟؟"

 

"همشونو میکشم ....کسایی که باعث شدن بیوفتم زندان ........من هیچ وقت نمیزاشتم جه اون موقع شب بیرون بره....نمیزاشتم تصادف کنه ....نمیزاشتم توی اتیش بسوزه ...."

 

حالا انگار بهتر معنای کارها و حرف های یوچان را میفهمید. همه ی آن کتک ها, زخم چاقوی دیشب, این توهین ها و آن بوسه, نکند که بوسه ی خداحافظی بود؟؟

مات و مبهوت نگاهش کرد."پس من چی؟؟"

 

"تو باید زندگی کنی ....کاری که جه فرصتشو پیدا نکرد..."

 

پس یوچان همه ی آن حرف ها را زد که مقدمه ی رفتنش را فراهم کند؟  میخواست کاری کند که از او متنفر شود و دلتنگش نشود؟؟ یوچان داشت چه با او میکرد؟؟ باز هم حسش عوض شد. یوچانی که همین چند لحظه قبل او را هرزه خطاب کرد, حالا داشت حرفش را اینطور توجیه میکرد؟ زندان؟نه! او دیگر طاقت زندان رفتن یوچان را نداشت. اشک هایش را تند تند کنار زد و با بغض گفت. "....نمیتونی همه ی ناراحتی هاتو بزاری کنار و چند دقیقه فقط منو ببوسی؟؟...نمیتونی قبل از گرفتن انتقام جه ....حداقل یه بار بغلم کنی ..؟؟....نمیتونی قبل از اینکه منو به یه مرد خیابونی پیشنهاد بدی, حداقل یه بار بگی دوستم داری؟؟نمیتونی قبل از اینکه دوباره بیوفتی به زندان و به جرم قتل اعدام بشی, حداقل یه بار ...منو ......؟؟"

 

باقی حرفش را خورد, حرفی که کاملا واضح بود! به چشم های قهوه ای یوچان خیره شد. انتظار شنیدن جوابی را نداشت. بعد چند ثانیه سرش را پایین انداخت, اما همان لحظه یوچان جواب داد. 

 

"چرا میتونم ........ همه ی اینایی که گفتی ...نهایتا بیست دقیقه وقت میبره .... ولی نمیخوام ..."

***

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?