S2/E6/part3

Too deep to explore (persian ver)
 
 
 
روز سختی را داشت پشت سر میگذاشت, نزدیک ساعت چهار بعد ظهر بود و یوچان هنوز برنگشته بود. در واقع درست چند دقیقه بعد از آخرین بحثشان در نزدیک های صبح, یوچان خانه را ترک کرد, با همان وضعیت آشفته و با همان حالت زخمی و حتی نگفت که کجا میرود.
 
نگرانش بود و همه ی این ساعت ها را داشت فکر میکرد, به اینکه منظور یوچان از گرفتن انتقام چه بود, به نظر نمیرسید که در این حال بتواند به کسی اسیب برساند, اما باز هم دلش شور میزد.
 
دلش میخواست برای چند لحظه او را از فکرش بیرون کند و چند دقیقه ای اسوده بخوابد, اما نمی توانست.
 
بعد از کلنجاری که همه ی صبح با خودش رفت, بالاخره تصمیم گرفت به چانگمین زنگ بزند و ماجرای چاقو خوردن یوچان را تعریف کند. چانگمین بالاخره متقاعدش کرد و توانست ادرس را از زیر زبونش بیرون بکشد. چانگمین معتقد بود که یوچان باز هم سراغ خرید و فروش مواد میرود و اگر مراقبش نباشد باز کاری دست خودش می دهد.
 
اما از چانگمین قول گرفت که اجازه ندهد یوچان متوجه بشود. چند دقیقه ی بعد از اینکه تلفن را قطع کرد, دو مامور لباس شخصی با ماشینی ساده گوشه ای از
خیابان مقابل آنها پارک کردند. از پنجره چند باری به آنها نگاه کرد و ارزو میکرد که یوچان متوجه حضور آنها نشود.
 
هوای خانه داشت خفه اش میکرد, لباسی گرمتر از بین لباس های یوچان انتخاب کرد و تنش کرد و شلوار خودش را هم که حالا شسته شده و خشک شده بود, پوشید.
 
تصمیم گرفت تا بازگشت یوچان, کمی در خیابان قدم بزند. با همان دسته کلیدش, در خانه را قفل کرد و تمام طبقه را با اسانسور پایین آمد. نمیدانست که اینجا بیشتر سلیقه ی هانا هست یا یوچان, اما به هر حال جای قشنگی بود.
 
نگاهی به لابی های باشکوه و خلوت و اطراف انداخت. آنشب اصلا فرصت نکرد که همه جا را خوب ببیند. حوصله ی گشتن در باغ و محوطه را نداشت. یک راست از ورودی آپارتمان بیرون رفت تا خودش را به خیابان پشتی برساند.
 
اما بعد از اینکه چند دقیقه ای بیشتر راه نرفت, خسته شد. عجیب بود که همه ی بدنش درد میکرد. با وجودی که تمام روز را روی تخت افتاد, اما به خاطر بی خوابی, جانی در پاهایش نداشت. از صبح هیچ چیز درست و حسابی هم نخورده بود. فقط کمی میوه از یخچال خانه ی هانا! که البته مزه ی زهر مار میداد.
 
روی نیمکتی نشست و برای چند لحظه چشم هایش را بست. حرف های تلخ یوچان, دست بردار نبود. مطمن بود که یوچان در مورد حرف های صبح, فقط میخواسته اذیتش کند. عمدا آنقدر بد بارش کرد تا از او متنفر شود تا یوچان بتواند به زندان برگردد به این خیال که او فراموشش میکند.
 
اما این اصلا شدنی نبود. باز هم از جایش بلند شد و در امتداد خیابان قدم زد. هوا کاملا مطبوع بود و این هوا کمی حالش را جا می آورد.
 
تا به خودش آمد, یوچان را دید که از فاصله داشت سمتش می آمد با کیسه هایی پر از میوه و سبزی های دوست داشتنی.
 
با هیجان سمتش رفت. راستش فکر میکرد که یوچان دیگر پیشش برنمیگرد. فکر میکرد تا حالا دردسری برای خودش درست کرده و فکر میکرد که باید خودش را آماده ی شنیدن خبر بدی کند, اما وقتی او را دید, حالش بهتر شد. مقابل هم ایستادند.
 
"یوچون..."
 
"یخ کردی...چرا اومدی بیرون"
 
 
"اومدم کنار خیابون ایستادنو تمرین کنم ...."
 
"حالا سخت بود ؟؟"
 
"چون منتظرت بودم, متوجه سختیش نشدم..."
 
با وجودی که از جواب های یوچون کمی دلگیر شد, اما خواست یکی از کیسه ها را از دست یوچان بگیرد تا کمکش کند و یوچان سبکترین کیسه را به دستش داد. خودش میفهمید که لحن حرف زدنش با یوچان به کلی تغییر کرده. دیگر خبری از آن ترس روز اول در صدایش نبود. دیگر دلش نمیخواست علاقه اش را مخفی کند. خیلی روراست تر با او حرف میزد و یوچان هم مدام با کنایه جوابش را میداد, اما همین که جوابش را میداد, برایش کافی بود.
 
نگاهی به او کرد. "بعد از اینکه دوباره بیوفتی زندان ...دیگه جایی ندارم بمونم ....تازه مدیرم احتمالا اخراجم می کنه ..یونهو هم که ازدواج میکنه ....حالا که فکر میکنم بهترین راه همونه که گفتی .......اینکه کنار خیابون وایستم...."
 
" توی این آپارتمان بمون...."
 
"ولی اینجا برای تو و ...هانا هست ....دلم نمیخواد که توی خونه ی ..."
 
" نگرانش نباش ....سمت این خونه نمیاد..."
 
" ولی ..."
 
" هر جور راحتی ....هیرو...."
 
دیگر حرفی بینشان زده نشد تا وقتی به خانه رسیدند, یوچان باز جای زخمش را تمیز کرد و هیرو خودش را مشغول آشپزی کرد.
 
تمام غروب هر کدام به نحوی سر خودشان را گرم کردند. هیرو انتظاری نداشت که یوچان از غذایش بخورد اما یوچان کاملا با اشتها, همه ی غذای داخل بشقابش را خورد, بعدش همه ی ظرف ها را شست و حتی سراغ قهوه ساز رفت تا قهوه ای درست کند.
 
هیرو سعی میکرد که کمتر دورش بچرخد, چون دلش میخواست که یوچان همینقدر ارام بماند. انگار که داشت ارزویش را زندگی میکرد, کنار یوچان, هر کاری به او خوش میگذشت.
 
در طول نوشیدن قهوه, یوچان کمی از هم سلولی هایش برایش تعریف کرد, چیزهایی که باعث شد آن قهوه, خوشمزه ترین قهوه ی زندگی هیرو باشد. از شدت خنده اشک از گوشه ی چشم های هر دویشان پایین ریخت.
 
هیرو هم کمی از کارهایش تعریف کرد, کمی از شیطنت های جونسو و کمی از روزهای اول مدرسه رفتنش.
 
هر چه هیرو بیشتر از جونسو تعریف میکرد, یوچان بیشتر به این نتیجه میرسید که جونسو چه قدر با او شباهت دارد. عصر آنروز حسابی به آنها خوش گذشت.
 
انگار که هیچکدام از دیگری دلخور نبودند. پلک های هیرو چند باری ناخواسته روی هم افتاد و یوچان با شب بخیری از او داخل اتاق رفت.
 
هیرو سعی کرد که روی کاناپه بخوابد, پس بلند شد تا بالشتی از روی تخت برای خودش بیاورد, اما یوچان مچ دستش را گرفت.
 
" همینجا بخواب ...روی مبل ..کمرت درد میگیره"
 
هیرو با خیال راحت کنار یوچان دراز کشید. " ترسیدم برنگردی"
 
"رفتم که بکشمش ....اما حرفات...جلومو گرفت ....نمیتونم به حال خودت ولت کنم ....با وجودی که خیلی از دستت ناراحتم...اما نمیتونم تنهات بزازم ....."
 
"یعنی خیالم راحت باشه؟؟.....دیگه برنمیگردی زندان..."
 
"تا خیالم از بابت تو راحت نشه .....برنمیگردم"
 
"میخوای بازم مجبورم کنی که با یکی دیگه ازدواج کنم؟؟ نظرت چیه اینبار با چانگمین ازدواج کنم ....مخفیانه؟؟ ....خیلی روی بدنش کار کرده ...خیلی خوشتیپه ....."
 
"بد نیست ...فقط میتونی از پس کریستال بربیایی؟؟"
 
"وای نه ...همینجوری هم ازم متنفره ...."
 
" ...کی حاضر میشه بچه ی یه غریبه رو بزرگ کنه؟؟ کریستال دختر خوبیه"
 
"کریستال نمیتونه بچه دار بشه...."
 
"تو از کجا میدونی؟؟"
 
"چانگمین بهم گفت ..... جونسو ...اونجا جاش بهتره ....."
 
"فکر کردم در مورد چانگمین شوخی کردی ....حالا میبینم خیلی بهش نزدیکی ....."
 
"هر چه قدر یونهو نسبت بهم بی تفاوت بود, چانگمین تو این مدت بهم کمک کرد ..حتی چند بار مخفیانه باعث شد که ببینمت ....از پشت شیشه....جوری که متوجه نشی ....."
 
"واقعا فکر میکنی متوجه نمیشدم؟؟....وقتی میگم بچه ای ...میگی چرا میگی "
 
"از کجا میفهمیدی؟؟"
 
"یه زندانی که حکمش مشخصه چرا باید بیاد توی دفتر بازپرسی ...؟؟ ...."
 
"پس میدونستی و عمدا پشتتو بهم میگردی یا سرتو بالا نمی اوردی"
 
"اگه جلوی دستم بودی, زنده نمیزاشتمت ...."
 
"الان که کنارتم ....چرا میزاری نفس بکشم؟؟"
 
"شاید چون ....در موردت اشتباه میکردم ....اینکه جه نصفه شب از خونه ی شما فرار کرد, تقصیر تو که نبود.......مگه نه؟؟"
 
رنگ از چهره ی هیرو پرید. انگار که یوچان به چیزی شک کرده بود, ولی نه! امکان نداشت که متوجه این راز بشود. او باید این راز را با خودش به گور میبرد, همه ی تنش لرزید از روزی که یوچان حقیقت را بفهمد. آنوقت همین دلخوشی اندک را هم دریغ خواهد کرد. برای او, امروز بهترین روز زندگی اش بعد از پنج سال بود. بغض کرد و برای اینکه مشخص نشود, هیچ حرفی نزد. یوچان نگاهش کرد, سعی کرد که خونسرد به نظر برسد, سعی کرد زیاد پلک نزند, نزد! اما اشک هایش پایین ریخت. نگاهش را فوری از او گرفت. "هیچ وقت نخواستم باور کنم که جه ....مرده ....دلم براش تنگ شده .....دلم برای اون روزا تنگ شده ....همه چی تقصیر من بود ....اینکه زندگیمون اینجوری خراب شد, اینکه جونسو از ما جدا افتاد, اینکه جه..."
 
"تقصیر تو نبود .... "
 
این جمله ی یوچان, حرفش را متوقف کرد. برای یک لحظه عقلش را از دست داد و داشت همه چیز را لو میداد. یوچان کمی به طرفش چرخید و بغلش کرد. نه فقط بغل, که با دستش, موهای ریخته روی پیشانی اش را کنار زد. حتی بوسه ای به پیشانی اش زد. همه ی کارهایی که عقلش را از سر میپراند. اشک هایش خیلی زود بند آمد. برعکس سر صبح, دلش میخواست در همین
وضعیت با او بماند. انگار که یوچان بالاخره او را بخشیده بود. رفتار یوچان در همین چند ساعت به کلی فرق کرده بود. لبخند کمرنگی کنار لب سرخش دیده شد. اما صدایش هنوز گرفته بود. "میشه انجامش بدیم؟؟....یوچون ....میشه به هیچی دیگه فکر نکنیم ....."
 
نمیفهمید با چه جراتی همچین حرفی زد, پشیمان شد, اما دیگر کار از کار گذشته بود. اولش حس کرد که فقط در سرش این حرف را زده, اما وقتی دست یوچان لابه لای موهایش از حرکت ایستاد, فهمید که خواسته ی قلبی اش را بلند به زبان آورده. اینکه چه میشد, دیگر برایش فرقی نداشت.
 
یوچان فوتی کشید و سر جایش برگشت و دراز کشید و گفت. "..مامان هنوز نتونسته بود که شما رو به عنوان بچه اش قبول کنه ....دوستتون داشت اما حوصله ی بچه داری نداشت .....بهم میگفت تو میخواستی نگهشون داریم, خودتم باید ازشون مراقبت کنی ......من اونموقع یه نوجوون بودم .........بهتون غذا میدادم .........لباس هاتونو میشستم ....موقع خواب کنارتون دراز میکشیدم و براتون قصه میگفتم .....حتی حمومتون میکردم ...... بعدش حسابی خشکتون میکردم....همیشه چند تا چند تا لباس تنتون میکردم تا یه وقت مریض نشید .........همه ی کارایی که برای جونسو باهم کردیم ......اگه جونسو ازت بخواد که باهاش رابطه داشته باشی, چی بهش میگی؟؟"
 
"این ممکن نیست .... من فرق میکنم....من ۲۲ سالمه ..... "
 
"فرقش چیه؟؟ ....تو برای من مثل جونسویی ..........چه طور ازم میخوای به این موضوع فکر نکنم و باهات رابطه داشته باشم؟؟"
 
"ما از یه خون نیستیم ..........اگه بودیم این عشقو توی وجودم میکشتم ...ولی الان چی؟؟ ...الان چی بین ما مانعه؟؟"
 
"گذشتمون ...نگاهی که همه ی این سالها بهت داشتم .......وقتی داشتم بزرگت میکردم ......قبلا همه جای بدنت رو دیدم ......تو خیلی خشگلی, خیلی جذابی .....اما من ....هیچ وقت از تماشای تو تحریک نشدم ....و نمیشم ......"
 
"نمیتونیم حداقل سعی کنیم؟؟ .....میدونم که از رابطه با پسرا بدت میاد ....نمیشه فکر کنی که دخترم و قراره یه رابطه ی معمولی باهام داشته باشی..........هر جور که تو بخوایی......"
 
"متاسفم ...."
 
"میشه حداقل بزاری یه بار دیگه ببوسمت ....؟؟ ....حتی لب هاتم باز نکن .....چشماتم ببند ....اگه اذیت میشی اصلا بهم فکر نکن ....به هانا فکر کن.....اگه حالت بد شد, بهم بگو ....فقط چند لحظه ...."
 
لب های هیرو از به زبان آوردن بقیه جمله باز ماند چون یوچان رویش خیمه زد و لب هایش را روی لب های او گذاشت. بوسه ی بینشان برعکس چیزی که هیرو انتظار داشت, پیش رفت. یوچان کنترل بوسه را به دست گرفت جوری که نفس هیرو از باقی بوسه, کم آورد. این عاشقانه ترین بوسه ی زندگی هیرو بود اما برای یوچان, ماجرا فرق میکرد.
 
***
 
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?