پارت ۴

Too deep to explore (persian ver)

 

 

****

 

چند ساعت از آن درگیری پر و صدا می گذاشت. جه هنوز همانجا افتاده بود و به سرنوشتش فکر میکرد. همه ی بدنش خشک شده بود. با درد کمی روی زمین جا به جا شد. باید چیزی تنش میکرد, چون حسابی داشت می لرزید. عمارت به طرز عجیبی ساکت بود.

 

 با حرف هایی که شیون بارش کرد, بعید میدانست که بازهم جایی در این خانه داشته باشد. شیون حتما بیشتر تحقیرش میکرد. حتما اینبار از این اتاق هم بیرون می انداختش و او را کنار باقی پیش خدمت ها جای میداد.

 

از این اتفاق ناراحت نبود, چون حداقل حرفش را زد. اینطور هان دیگر جرات نداشت که سمتش برگردد. هر چند که خودش را پیش شیون خراب کرد اما اگر باز هم به عقب برمیگشت, همینکار را میکرد.

 

با درد از جایش بلند شد و سمت کمد لباس هایش رفت. لباس خواب حریر و سبکی  از ساتن براق سفید برداشت و لختی بدنش را با آن پوشاند.

 

از تماشای خودش درون اینه وحشت میکرد. دلش نمیخواست که چشمش به کبودی های روی صورت و بدنش بیوفتد. تنها زنجیر روی گردنش را کند و انرا جلوی اینه پرت کرد و بعد سمت تخت رفت.

 

کمی دارو همیشه توی کمد کنار تختش داشت. مسکن های قوی و آرام بخش هایی که دردش را کم میکرد. بدون آنکه حتی تعدادشان را بشمارد, همه ی محتوی قوطی را درون دهنش خالی کرد و روی تخت ولو شد.

 

موهای مشکی اش روی صورت و گردن زیبایش کاملا نامرتب ریخته شد و اشک, مثل همه ی روز از چشم هایش پایین ریخت. برای لحظه ای حس کرد که یوچان کنارش دراز کشیده, حس کرد که با آن دست های مهربانش بغلش کرده. آخ که چه قدر به وجود  او برای زنده ماندن احتیاج داشت!

 

چه قدر از آن شب ها میگذشت, شب هایی که کنار یوچان دراز میکشید و پیش از خواب به تخت یونهو و هیرو نگاه میکرد. همیشه بیشتر از چند دقیقه نمی توانست در آن اغوش گرم بیدار بماند, اما در همان چند دقیقه هم گاهی متوجه نگاه یونهو به خودش میشد.

 

چه قدر دلش میخواست که به آنروزها برمیگشت. روزهایی که همه ی فکرش پیش جونسو و مراقبت از او بود. یعنی آن بچه چه طور بزرگ شده بود؟؟ چه طور مدرسه میرفت؟؟ بدون پدر, مادر و حتی برادر بزرگترش؟؟ او با فرارش از آن خانه, فقط به خودش بد نکرده بود. شاید داشت تاوان خودخواهی اش را پس میداد. او زندگی جونسو را هم خراب کرد, حتی رابطه ی هیرو هم به خاطر او با یونهو سرد بود. حتی یوچان هم به خاطر مراقبت از او به زندان افتاد. هر چه بیشتر فکر میکرد, بیشتر به این نتیجه میرسید که به دنیا آمدنش از همان لحظه ی اول اشتباه بود. چه دردسرهایی که برای بقیه درست نکرد. 

 

با صدای تلفن داخل اتاق, از رویا بیرون آمد.دستش را دراز کرد و آنرا برداشت اما فقط گوشی را روی گوشش گذاشت و هیچ حرفی نزد.

 

صدای آنور خط اما با لحنی ترسناک به حرف آمد. صدای هان بود.

 

" به خاطر کار امروزت ....خیلی بد میبینی ..........امشب ....همین امشب ...برات تلافی میکنم ......منتظرم باش ....."

 

و بعدش صدای بوق.

 

حتی نایی نداشت که تلفن را سر جایش برگرداند. حالا باید چه میکرد؟؟ دست روی دست میگذاشت تا هان اذیتش کند؟؟ شاید باید پیش شیون میرفت, اما نه, جرات نداشت!

 

با نگرانی از جایش پرید تا از بسته شدن در مطمن شود. در بالکن را هم قفل کرد و با حالتی وحشت زده گوشه ی اتاق پناه گرفت. فکری به سرش زد, با عجله شماره ی ریووک را گرفت. 

 

" جی یون....خوب شد که زنگ زدی ....یه چیزایی شنیدم ...ولی راستش ...نتونستم که برم پیش شیون ...ازم ناراحت نباش ...یه چند روز صبر کن ...بعدش میرم پیشش...نمیتونم الان باهاش رو در رو بشم .......میترسم در مورد دیشب چیزی یادش بیاد....."

 

" هان ....بهم زنگ زد ....منو تهدید کرد ...."

 

" خدای من ....."

 

" میترسم ریووک ....باید چیکار کنم؟؟"

 

" به کیو میگم که بهت سر بزنه .......جی یون ...تو ...کار بزرگی کردی ......نباید ناراحت باشی ...."

 

" ولی شیون ....اینطور فکر نمیکنه....."

 

" شیون اگه میتونست فکر کنه که ...وضع من و تو و خودش ...اینجوری نبود .....بهش فکر نکن ....به روزی فکر کن که من و تو و کیو ....برای همیشه راحت میشیم ...."

 

" ولی من .........."

 

" .....من ....تو رو تنها نمیزارم ......دیگه قطع میکنم ....همین الان به کیو میگم که بیاد پیشت .....نگران نباش...."

 

جه, نفس راحتی کشید و تلفن را سر جایش برگرداند. شاید امروز صبح در مورد فرار با آنها تردید داشت, اما حالا خیلی بیشتر دلش میخواست که حرف های ریووک به واقعیت تبدیل شود.

 

شیونی که او دید, دیگر سراغش نمی آمد. مگر برای تنبیه کردنش, هان هم که تلکیفلش را مشخص کرده بود. دیر یا زود از او انتقام میگرفت و آن موقع دیگر برای هر کاری دیر بود. 

 

 

 

" جی یون ...باز کن ...منم ...کیو"

 

با شنیدن صدای کیو از جایش بلند شد,دستی به لباسش کشید و با استرس در را به رویش باز کرد. کیو مخفیانه وارد اتاق شد.

 

جه, بغض کرد و باز هم در اتاق را قفل کرد.

 

کیو ابرویی بالا انداخت و به معشوقه ی زیبای رییسش نگاه کرد. معشوقه ای که از امروز اسمش درون لیست قرمز چویی شیون رفته بود.

 

او بهتر از هر کسی از بلایی که ممکن بود سر جه بیاید, خبر داشت.

 

شیون چند ساعت گذشته او و باقی افرادش را جمع کرد و رسما به همه خبر داد که هان و جی یون, باید تنبیه شوند.

 

هان با کمال وقاحت همه ی حرف های جی یون را رد کرد و حتی به او تهمت زد و در اخر به واسطه ی خواهرش سویونگ قسر در رفت, هان جلوی همه شیون را تهدید کرد که اگر حرف جی یون را باور کند, از رابطه ی جی یون و شیون برای سویونگ تعریف میکند و اینجا بود که شیون مجبور شد در برابر هان عقب نشینی کند.

 

اما کسی باید مسیولیت این سر و صداها را گردن میگرفت و چه کسی بهتر از جی یون؟؟

 

 شیون در مورد جی یون هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود اما آنجه مشخص بود این بود که شیون, به بدترین صورت ممکن, برایش تلافی خواهد کرد.

 

 حتی این شایعه در عمارت میپیچید که شیون, احتمالا جی یون را به هان میدهد تا دهنش را ببند. برخی هم میگفتند که شیون, جی یون را میکشد!!

 

کیو اجازه نداد که ریووک متوجه این جزیات شود. حالا هم نباید که جی یون را میترساند. با ناراحتی نگاهی به پسر کوچکتری انداخت که از شدت خستگی داشت از حال میرفت. جلوتر رفت. 

 

" بهتره یکم استراحت کنی"

 

"خوابم نمیبره ..."

 

"پیشت میمونم....با خیال راحت بخواب ..."

 

کیو به چشم های مقابلش نگاه کرد. چشم هایی که انگار داشت درد را فریاد میزد. البته که او حرف های هان را باور نکرد اما بقیه انگار حق را به هان میدادند,از اینور و آنور میشنید که جی یون, از اولش هم خودش را به شیون تحمیل کرده و حالا هم میخواهد که خودش را در بغل هان بیاندارد. اما او بهتر از هر کسی شیون را میشناخت.

 

 نگاهی از سر تا پای جه کرد و برای آرام کردنش باز هم قدمی جلوتر رفت. 

 

" داری می لرزی"

 

" نمیخوام که شما ....و ریووک ....به دردسر بیوفتید ...."

 

" بیا....اینجا..."

 

کیو, پسر کوچکتر را به اغوش کشید و دست هایش را پشت کمر او قفل کرد. اینطور شاید می توانست کمی از لرزش بدن او کم کند. 

 

جه بدون هیچ توانی سرش را به سینه ی کیو تکیه داد. و نفهمید که چند دقیقه میگذشت, اما تنش رفته رفته گرمتر شد.

 

کیو, آهسته او را سمت تخت آورد و کمکش کرد که دراز بکشد. لحاف را روی پاهای لختش کشید و کنارش نشست.

 

"  باهام چیکار میکنه کیو شی .....؟؟.....منووو...میکشه؟؟"

 

" ...البته که نه ....یکم طول میکشه که اروم بشه .....از اینجا به بعد ..نوبت منه ....باید هان رو بیشتر خراب کنم ...باید باور کن که هان ...یه عوضیه....."

 

" کاش میکشت .......دیگه تحمل درد ندارم ...."

 

جه, خیلی ارام نفس میکشید و پلک هایش مدام روی هم می افتاد. تصویری که قلب کیو را به درد اورد. برای یک لحظه عذاب وجدان گرفت. اگر که این پسر را همینجا رها میکرد, چه بر سرش می آمد؟؟ آنوقت چه باید جواب ریووک را میداد؟؟ جواب خودش را چه؟؟ دستش را بین موهای به هم ریخته ی او برد. 

 

" چیزی مصرف کردی؟؟"

 

" یه مشت قرص به درد نخور ...."

 

" ....حالت خوبه ؟؟..."

 

" نمی دونم ...."

 

کیو بالشت زیر سر جه را مرتب تر کرد و کنارش دراز کشید. او خیلی خوب در جریان سابقه ی بیماری جه قرار داشت. در جریان همه پرونده های پزشکی او. به نظرش فشار زیادی روی این پسر قرار داشت. جه در حالت نیمه هشیار چیزی زمزمه کرد. 

 

" ...اگه اینجا بود ....فقط چند دقیقه ...چند دقیقه ی بعدش ...خوابم میبرد..."

 

" برادرت؟؟"

 

" همه ی زندگیم ....."

 

کیو محکمتر بغلش کرد تا آرامش کند. اما انگار که هیچ فایده ای نداشت. بغض از گلوی جه پایین نمی رفت. 

 

"کیو شی ....میشه وقتی از اینجا رفتیم ...دنبالش بگردیم؟؟ ....فقط میخوام یه خبری ازش بگیرم ...نمیخوام که منو اینجوری ببینه ..."

 

"برای چی؟؟"

 

"دلم میخواد که فکر کنه من مردم ....تا اینکه بفهمه چی به سرم اومده..."

 

"تو اشتباهی نکردی ...."

 

"...من همه ی چیزی بودم که یوچون ...دلش میخواست ازش مراقبت کنه....اگه منو اینجوری ببینه.... میشکنه ...."

 

" همون کاری رو میکنیم که دلت میخواد ....حالا فقط سعی کن که آروم باشی...."

 

چشم های جه بالاخره بسته شد. اما خواب نبود, فقط به خاطر همه ی آن آرام بخش ها دیگر انرژی برای حرف زدن نداشت.

 

کیو از این فرصت استفاده کرد و نگاهی به کبودی های گردن جه کرد. جای بوسه ها روی صورتش از صبح خیلی پررنگتر شده بود.

 

کسی نباید متوجه حضور او در اتاق جی یون میشد. تا همینجا هم روی زندگی اش خطر کرده بود. اگر به خاطر درخواست ریووک نبود شاید پایش را اینجا نمیگذشت.اما نه! انگار خودش هم بدش نمی آمد که به جی یون کمک کند. کافی بود که چند ساعتی کنارش می ماند و بعد به نگهبان ها میسپرد که حواسشان به او باشد. اما همه ی اینها نهایتا تا صبح جواب میداد. فردا صبح شیون حتما تکلیف جی یون را معلوم میکرد. 

 

صدای قطره های اشک جی یون که از گونه هایش سر میخورد, شبیه صدای وجدانش بلند بود. شاید حق با ریووک بود, شاید باید در مورد خانواده اش حرف میزد. شاید این حقیقت که برادرهایش دنبالش میگشتند کمی از این دردش کم میکرد. با تردید, پیامی برای ریووک ارسال کرد.

 

" بیا توی اتاق جی یون ...مراقب باش کسی نفهمه ...حق با تو بود ...باید بهش بگیم ...تا دیر نشده"

 

چند لحظه بعد به آرامی از جایش بلند شد تا در را روی ریووک باز کند. حدس اینکه شیون فردا چه بلایی سر جی یون می آورد, حداقل برای او دشوار نبود, شیون دیگر اجازه نمیداد که یک اب خوش از گلوی او پایین برود. جی یون حتما تنبیه فیریکی میشد و این تازه کمترین تنبیهی بود که برایش در نظر میگرفت. او بهتر از هر کسی میدانست که شیون چه بر سر معشوقه های قبلی خودش آورده بود. به همه ی آنها به نحوی شک کرد و با بهانه ای نیست و نابودشان کرد. و حالا هم جی یون کم بهانه ای دستش نداده بود. او هر چه قدر هم که در خراب کردن هان تلاش میکرد,باز برگ برنده دست هان بود. هان فقط کافی بود که اسم سویونگ را جلوی شیون می آورد. 

 

صدای آرام ضربه زدن به در باعث شد که از جایش بلند شود ودر اتاق را باز کند.

 

ریووک با چشم هایی کاملا خسته و اشکی و ظاهری خسته تر   بغلی کوتاه از کیو گرفت و سمت جی یون رفت. 

 

کیو مجددا در اتاق را قفل کرد. 

 

" چرا نظرت عوض شد کیو؟؟"

 

"خب ....وقتی اینجوری دیدمش ....یاد حرفات افتادم ...."

 

" صبح این حرفو نمیزدی....اتفاقی افتاده؟؟"

 

" معلومه که نه ...شیون ....ادم نرمالی نیست ...هر کاری ازش ممکنه ...."

 

" یعنی میگی ...بلایی سر جی یون میاره .؟؟..."

 

" ممکنه ...."

 

" باید چیکار کنیم ....؟؟"

 

" فعلا ....در مورد خانوادش بهش میگیم ..."

 

" ولی الان حالش خوب نیست ..."

 

" یه جورایی بهتر ......به نفعشه که  ...حالا حالا خوب نشه"

 

" نمیفهمم...." ریووک گفت با ترس نگاهی به جی یون کرد و سرش را چند باری تکان داد. " چه طوری بهش بگیم؟؟"

 

کیو کنار آنها روی تخت نشست و دستش را به پیشانی جه کشید. او را بلند کرد و کمکش کرد که به تخت تکیه دهد. جه با درد, چشم هایش را باز کرد و تازه متوجه حضور ریووک شد.

 

ریووک دست جه را گرفت و نوازشش کرد. " جی یون ..یه چیزی هست که باید بدونی ...."

 

جه با حالت تهوع به کیو نگاه کرد و کیو خیلی زود متوجه حال بدش شد. باید کمکش می کرد که از شر آن قرص ها راحت شود. بلندش کرد و او را به داخل دستشویی برد. هق هق های جه, تمامی نداشت.

 

جه با درد شیر آب را باز کرد و همان لحظه خواست روی زمین بیوفتد که کیو او را گرفت. فقط چند سرفه کافی بود تا برخی از آن قرص ها را بالا بیاورد.

 

ریووک با نگرانی داشت نگاهشان میکرد و کیو, با همه ی وجودش, جه را گرفته بود. 

 

جه, با کمی اب لب هایش را شست و به سختی در اغوش کیو برگشت. کیو, با دستمالی تمیز قطره های آب گوشه ی لب جه را پاک کرد. 

 

" اگه حالت بهتره ..."

 

" بهترم ...."

 

" چیزی که میخوام بهت بگم ......ممکنه که رابطه ی تو و شیون رو برای همیشه ...خراب کنه ..."

 

" شیون ....دیگه....ازم ...متنفره ...."

 

" تو چه حسی بهش داری؟؟"

 

" ازش میترسم ...."

 

" میخوام بهت یه عکس نشون بدم ..."

 

جه با نگرانی به کیو نگاه کرد و بعد سرش را چرخاند و به چشم های اشکی ریووک چند متر انطرف تر خیره شد. هیچ نظری در مورد حرف های آنها نداشت. کیو, گوشی موبایلش را مقابلش گرفت.

 

جه چندباری پلک زد. تصویری که میدید, انگار از درون رویاهایش در امده بود. یوچون او, برادرش, با موهایی سفید شده و بلند, مقابل در زندانی ایستاده بود. در کنارش, چانگمین, یونهو, هیرو و جونسو و یک خانم غریبه دیده میشدند. چه قدر چهره ی همه ی آنها عوض شده بود. اما آنها پیش هم چه میکردند؟؟

 

"این عکسا برای چند روز پیشه ..یوچون از زندان ازاد شده ...."کیو گفت و همزمان دستش را طرف پهلوی جه گذاشت تا نگهش دارد. 

 

اشک, پشت اشک از یک چشم جه پایین ریخت. نگاهش مدام از چهره ی ادم های درون عکس جا به جا میشد. گاهی به زیبایی هیرو نگاه میکرد و گاهی به چهره ی مردانه ی یونهو که کنار او ایستاده بود. گاهی به چهره ی بزرگ شده ی جونسو خیره میشد و گاهی به درد درون چشم های یوچون زل میزد. هر چه میدید,سیر نمیشد. پاهایش شل شد و خوشبختانه کیو او را گرفت. 

 

" شیون بهت دروغ گفت ...تا تو رو..کنار خودش نگه داره ....اونا خیلی دنبالت گشتن ...همه جا رو گشتن ...ولی شیون جوری صحنه سازی کرد که ....فکر کنن ...تو ...مردی ....یوچون ...وقتی خبر مرگ تو رو شنید ....تا پای مرگ رفت و برگشت ...."

 

جه, هر چه سعی کرد که جوابی بدهد, نتوانست. انگار که دوباره زبانش بند آمده باشد!!

 

 هنوز هم نمی توانست که چشمش را از آن عکس بگیرد, دلش میخواست تا آخر دنیا این تصویر را تماشا کند.

 

چشم های شاد و خندان جونسو, چانگمین و آن خانم غریبه,

 چشم های نگران هیرو و چشم های مهربان یونهو و چشم های کاملا بی فروغ یوچان, انگار که داشتند با او حرف میزدند.

 

یعنی همه ی این مدت که گمان میکرد آنها فراموشش کردند, در اصل داشتند دنبالش میگشتند؟؟ همه ی آن دفاعاتی که از شیون در موردشان سوال میپرسید, جوابی جز دروغ نمی شنید؟؟  اما مگر میشد که شیون تا این اندازه ی بی رحم باشد؟؟ 

 

" جی یون ....تو باید از اینجا بری ....بهونه دست شیون نده ...ازش معذرت خواهی بکن ....سعی کن که دوباره دلشو به دست بیاری ....فقط چند روز دیگه نقش بازی کن ....فقط چند روز ...مگه نه کیو؟" ریووک پرسید و با تردید به کیو نگاه کرد. انگار او هنوز نتوانسته بود که قول کیو را باور کند.

 

" معلومه ...." و کیو چاره ای جز زدن این حرف نداشت.فقط او میدانست که شیون فردا, همین اندک حق زندگی را هم از جی یون خواهد گرفت. اینطور جه حداقل چیزی برای دلخوشی داشت. 

 

چشم های غمگین جه اما یکباره حالت خشم به خودش گرفت. از اینکه تا این حد بازیچه ی شیون بود, حالش از خودش به هم میخورد. ترسی که تا چند لحظه ی قبل نسبت به شیون حس میکرد از وجودش پرکشید و جایش را به نفرت داد. شاید تا همین چند دقیقه پیش در اعماق قلبش شیون را دوست داشت, اما حالا دیگر هیچ چیزی حس نمیکرد. نه!حتی چند دقیقه هم نمی توانست که دیگر نقش بازی کند. دیگر نمی توانست از شیون عذر خواهی کند. دیگر نمیخواست که دل او را به دست بیاورد. با احساس لرزی خفیف, از اغوش کیو بیرون آمد. دستش را به دیوار کنارش گرفت اما فقط چند لحظه ی بعد, روی زمین ولو شد. جای او در این لحظه اینجا نبود!! او باید کنار هیرو می ایستاد و به استقبال یوچان میرفت. او باید از ته قلبش میخندید نه اینکه شبیه بدبخت ها منتظر تنبیهش بماند. 

***

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?