پارت ۱

Too deep to explore (persian ver)

 

 

 

ریووک با درد شدید, چشم هایش را باز کرد. همه ی دهنش خشک بود و سرش گیج میرفت. فقط چند ثانیه لازم داشت تا همه ی بلایی که برادرش سرش آورد, را به خاطر آورد.

 

او دیشب توسط شیون کشته شد و حالا چیزی جز یک جنازه که نفس میکشید, نبود.

 

کاملا برهنه از روی تخت بلند شد و نگاهی به پاهایش انداخت که رد تجاوز برادرش از لکه های خون, کاملا خشک شده بود. 

 

لحافی دور خودش پیچید و کمی برگشت, شیون در وسط تخت افتاده و در سمت دیگرش جی یون با همان کت مشکی درست شبیه آخرین تصویری که از او داخل ماشین یادش می آمد, به نظر می رسید. 

 

نفس خیلی سختی کشید و سمت پنجره ی باز رفت. اصلا یادش نمی آمد که چه طور از داخل ماشین به اینجا سر دراورده بودند. 

 

اینکه اینجا کجا بود, اهمیتی نداشت. چون تصمیم داشت که خودش را از پنجره به پایین پرت کند. به نظر هتل بزرگی می آمد و آنها در طبقه ای بالای ساختمان قرار داشتند. 

 

گمان نمیکرد که پایان زندگی اش چنین دردناک رقم بخورد. اما پایان دیگری را نمی توانست تصور کند.

 

او همیشه از چنین روزی میترسید, از آن موادی که عقل برادرش را از بین برد, متنفر بود. شیون همیشه به او سخت میگرفت, اما اینقدر حیوان نبود که چنین کاری کند. ولی دیشب بالاخره آن مواد, شیون را به حیوانی وحشی تبدیل کرد. پاهای لختش را توی بالکن گذاشت و دندان هایش از سوز هوای بیرون به هم برخورد کرد. قبل از اینکه قدمی جلوتر برود, صدایی شنید. صدای آرام جی یون بود.

 

" ریووک .....چیییی...کارررر میکنییی؟؟..."

 

سمتش برگشت و لحاف را از جلویش کنار زد. جی یون مطابق انتظارش از تماشای بدنش فریاد بلندی زد و به سمتش آمد. اما او دستش را بالا گرفت. 

 

" ....نیا....منصرفم نکن ....تنها برادرم ....اینکارو باهام کرد ...توقع نداری که به این زندگی کثافت ادامه بدم؟؟...."

 

"منو تنها نزارررر........"

 

اشک های جی یون, اشکش را در می آورد. معشوقه ی برادرش جوری اشک میریخت که انگار این بلا سر خودش آمده باشد, 

تا به خودش آمد, جی یون را مقابلش دید که او را بغل کرده بود. چه قدر اغوش آرام جی یون, آرامش میکرد. عطر ملایم پوست جی یون, را درون بینی اش کشید. اما نباید کم می آورد!! پس او را عقب زد.

 

" ولم کن ..."

 

" اینکارووو نکنننن..صبر کن تا به کیو زنگ بزنیم ...دلت نمیخواد که یه بار دیگه صداشووو بشنوی؟؟..."

 

این حرف جی یون شبیه آبی روی آتش درونش بود. انگار جی یون او را بهتر از خودش میشناخت. البته که دلش میخواست. تنها چیزی که دلش میخواست, شنیدن صدای کیو بود! 

 

جی یون متوجه اشتیاقش شد, اشک هایش را کنار زد. 

 

"............بهش زنگگگ میزننیمممم....باشه؟؟...یکممم ...صبرر...کن....کاریییی...نکننن...."

 

برای او جی یون, همه کسش بود. وسوسه ی شنیدن صدای دلنشین کیو, اشتیاقش به مرگ را در وجودش کمی عقب زد. اشکالی نداشت اگر این خودکشی را دقایقی به تاخیر می انداخت؟ پاهایش سست شد و همانجا نشست. به نرده ها تکیه داد و انتظار بازگشت جی یون را کشید. 

 

جه با احتیاط موبایل شیون را از جیب او برداشت و با استرس شماره را پیدا کرد و سمت ریووک برگشت. کنار او روی زمین نشست و با عجله شماره را گرفت. جه قبلا هیچ وقت با کیو حرف نزده بود. در اصل او اجازه نداشت که هیچکدام از وکیل های شیون را ببیند یا با آنها گفتگو کند. این قانونی بود که همان روز اول برایش مشخص شد. صدا را روی اسپیکر گذاشت و با دست دیگرش, دست سرد ریووک را گرفت. 

 

چند ثانیه بعد, صدای دلنشین کیو فضا را پر کرد. 

 

" بفرمایید رییس شیون ..."

 

"منممم...جیی یونننن..."

 

صدای پشت خط, یکباره از هیجان افتاد. انگار که کیو ترسیده بود. " اوه .......آقای چویی در جریان این تماس هستن؟ متاسفم از این جهت میپرسم که .... ایشون خیلی صریح بهم گفتن که هیچ گفتگوی مستقیمی با شما نداشته باشم جی یون...."

 

"حال ریوووک....اصلااا خوب نیست ...." جه بی توجه به نگرانی کیو به حرفش ادامه داد. نگاهش را از پسر کنارش نمی گرفت. پسری که مقابلش کاملا خرد شده بود و شبیه روحی سرگردان و بی جان به نظر می رسید.

 

ریووک دست آزادش را روی قلبش فشرد و جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. زندگی او همینجا تمام شده و شنیدن صدای کیو, اینرا بیشتر برایش یادآوری میکرد.

 

"شما کجا هستید ؟؟..." کیو پرسید. 

 

"نمییی دونممم ....شبیه یه هتله....... ریووک ....میخواد ...خودشوووو بکشهههه ....اگه شیون بهوششش بیاددد...اوضاعع بدتر میشههه..."

 

"میتونم با ریووک حرف بزنم ؟؟...."

 

"اات...البته..."

 

جه نگاهی با ریووک رد و بدل کرد و گوشی را همانجا نگه داشت. صدای کیو شنیده شد. 

 

" ....ووک .....صدامو میشنوی .....؟؟"

 

ریووک ترجیح میداد که تلفن هنوز روی اسپیکر بماند. او دیگر هیچ حرف خصوصی با کیو نداشت. اشک میریخت و سعی میکرد که خودش را کنترل کند. چه قدر ارزوها برای آینده اش داشت. با همین مرد, همین مردی که صدایش مایلها از او دورتر به گوشش میرسید. "تو ...خبر داشتی؟؟" اینرا به آرامی لب زد و چشم هایش را بست.

 

"از چی عزیزم؟؟" 

 

"از اینکه شیون ...همه چیو در مورد فرار میدونه...."

 

"...حرفی بهت زده .....؟؟"

 

"تو میدونستی؟؟!!"

 

 "نه..عزیزم......"

 

"ولی صدات میلرزه..هر چند ...دیگه مهم نیست ....."

 

"...نگرانتم ...."

 

کیو عاجزانه داشت التماس میکرد و ریووک کاملا خونسرد داشت یاسش را فریاد میزد. جه وسط حرفشان پرید. 

 

".....کیو شی ....لطفا ....بیاااا ...اینجا ...."

 

کیو توجهی به این حرف نکرد و به صحبتش ادامه داد. "....چیزی نمونده تا از اون خونه فرار کنیم ....گند نزن به همه چیز....ووک .....ووک.....تو بهم اعتماد داری ...مگه نه..."

 

ریووک چشم های خیسش را باز کرد. "دیگه کار از کار گذشته ..."

 

"...باهام حرف بزن ...."

 

"متاسفم......"

 

"لعنت!! ...جی یون ...هنوز اونجایی؟؟" اینبار کیو واقعا عصبانی شد. 

 

جه نفسی کشید. "بلههه...."

 

"مراقبش باش.....خیلی فوری خودمو میرسونم بهتون....."

 

صدای ممتد بوق باعث شد که جه تلفن را قطع کند. راستش شک داشت که کیو بتواند جایشان را پیدا کند. از طرفی هم کاملا برعکس, حدس میزد که کیو می توانست از طریق گوشی شیون و البته با کمک بادیگردهای شیون, پیدایشان کند. اما حتی اگر پیدایشان هم میکرد, اجازه نداشت به داخل اتاق بیاید. اگر شیون, او را اینجا میدید, مطمنا شکش بیشتر میشد. 

 

ریووک هیچ امید دیگری به دیدن کیو نداشت, همین چند کلمه کافی بود تا مطمن شود که شیون یا او را نابود میکند یا کیو را. فراری که سالها ارزویش را میکشید, حالا داشت جان کیو را هم به خطر می انداخت. اما خودکشی خودش حتما حواس شیون را از خیانت کیو دور میکرد. او شیون را میشناخت, شیون برای وکیل هایش احترام زیادی قایل بود. مرگ او برای هر دو نفرشان کافی بود. سعیمیکرد با این فکرها خودش را آرام کند, سرش را شانه ی جه تکیه داد. "بهت گفته بودم که کیو رو دوست دارم..؟؟...."

 

"گفته بودی ...."

 

"ولی نگفته بودم که خیلی دوسش دارم ...." 

 

جه با ناامیدی ریووک را در اغوش کشید. بهتر از هر کسی او را درک میکرد. 

 

"جی یون ....تو ...تاااا...حالااااا...عاشق شدییییی.....منظورم شیون نیست..."

 

جه, لبی گزید, هر وقت این کلمه را میشنید, فقط به یاد یک نفر می افتاد, کسی که در این سالها با ریووک در موردش حرف نزده بود. کسی که برای او واژه ی عشق را تعریف میکرد "........اسمممممش یونهو بود ...ولی با برادرم, ههههیرو ...ازدواجججج کرد...."یادآوری خاطرات گذشته همیشه برایش دردناک بود, اما ریووک محرم خاطرات او بود. مطمن بود که ریووک از این موضوع حرفی به شیون نمیزند. 

 

ریووک در سمتی دیگر از آنجایی که از خانواده ی جی یون, خبردار بود, با مخفی کردن حقیقت از او, حسابی داشت عذاب میکشید. ارزو میکرد که می توانست همینجا قبل از مرگش حقیقت را برای جی یون تعریف کند. اما چیزی جلویش را می گرفت. چیزی به بی وجدانی شیون! حتی اگر جی یون, خانواده اش را پیدا میکرد, شیون بیشتر ازارش میداد. خودخواهی نبود, فقط ترجیح میداد حرفی نزند تا جی یون و خانواده اش بیشتر اسیب نبینند. اما هر بار که جی یون را اینقدر اشفته و غرق در گذشته می دید, وسوسه میشد که به او بگوید که شیون در مورد همه چیز به او دروغ گفته. "اگه الان فرصت داشتی که بهش برگردی ...برمیگشتی؟؟؟ ...به همون پسره ...یونهو"

 

جه چند لحظه ای فکر کرد. راستش از وقتی که شیون در مورد مهاجرت یونهو و هیرو از کره برایش گفته بود, دیگر امیدی به دوباره دیدنشان نداشت. گمان میکرد که شیون حداکثر تلاشش را برای پیدا کردن آنها کرده و گمان میکرد که یونهو هم مثل برادرهایش کاملا فراموشش کرده. با این همه هرگز نمی توانست از آنها بیزار شود. برای او, یونهو هنوز هم یک دوست خوب بود. یک عشق مخفی. تردیدی در پاسخ نداشت "نه ....چون همههه چیز عوض شده ....دلممم نمیخواد منو اینجوریییی ببینه ....اینقدر بدبخت ....."

 

"منم دلم نمیخواد که کیو ....اینجوری ...."

 

"کیو فرق میکنه ....اونننن تو رو دوست داره ...ولی یونهوووو ...منو دوست نداشششت ....."

 

"برادرت چی ...اسمش یوچون بود؟؟؟....اونکه دوست داشت ....حاضری اونو ببینی؟؟"

 

".....چچچرا اینا رو میپرسیییی ....؟؟ ....بیا راجع به چیزایی که ممکککنه .....حرف بزنیمممم ...کیو دوست داره و داره میییاد اینجا ..."

 

"فکر میکنی وقتی حقیقت رو بفهمه چیکار بکنه؟؟ وقتی بفهمه ...فقط ناراحت میشه ...حتی جرات نداره اعتراضی به شیون بکنه ...هیچ کس جرات نداره ....ولی من ساکت نمی مونم جی یون ...من یا خودمو میکشم یا شیونو ...."

 

"..می ترسسسم وقتی اینجوری حرففف میزنی....."

 

".....اگه تا حالا حرفی نزدم, چون ازش میترسیدم...ولی دیگه نمیترسم ...خالیه خالی ام جی یون ....حداقل تو برادرایی داشتی که دوست داشتن ....ولی من ...همونم نداشتم ...من خیلی بدبخت ترم....."

 

"کیو ....کمممکت میکنه .....تو میتونی با کیو خوشبخت باشی ...."

 

" من و تو ....دست خورده ایم ...جی یون ....دیگه برای کسی جذاب نیستیم ...." ریووک با حسرت اینرا گفت و جه با اندوه نگاهش کرد. 

 

".......برای من ....جذاب هستید ...."

 

صدایی باعث شد که هر دو پسر با وحشت به سمت ورودی بالکن نگاه کنند. هان آنجا ایستاده بود, با لباس خواب گران قیمتش و موهای اشفته ای که خبر از بیدار شدنش می داد.

 

جه و ریووک فقط بهم نگاه کردند و در حالی که سعی میکردند با همان لحاف های سفید, بدن برهنه شان را بپوشانند, محکم دست همدیگر را گرفتند. 

 

"اینجا خونه ی منه ...البته خونه ی دومم ...یه وقتایی فقط میام ....دیشب شیون دیونه شده بود ...بهم زنگ زد ...من از پشت اون ماشین شما رو جمع کردم ....." هان با دقت داشت اتفاقات دیشب را توضیح میداد و با نگاهی ناپاک به بدن های جذاب مقابلش خیره بود.

 

"نزدیک نشششو ..." جه به آرامی اینرا گفت. 

 

پوزخندی کنار لب هان شکل گرفت. "جی یون ...جی یون .......با من اینطوری نکن .... " کمی جلو رفت و انگشت هایش را روی موهای جه کشید. " مطمن باش اگه میخواستم باهات کاری کنم, دیشب بهترین وقت ممکن بود .....ولی کاری نکردم ....."

 

"برو کنار ...." اینبار ریووک اعتراض کرد." برو گمشو!!"

 

هان مقابل آنها روی زانو خم شد. "شیون دیگه اون شیون سابق نمیشه .......حقم داره ...گند زدید به اعتبارش ...ولی من میتونم کمکتون کنم...." سرش را کنار گوش ریووک برد اما به اندازه ای بلند گفت که جه هم بشنود. "تو که دلت نمیخواد کسی از این افتضاح با خبر بشه؟؟"

 

ریووک تفی روی صورت هان انداخت و خواست از جایش بلند شود اما هان در حرکتی هر دو پسر مقابلش را گرفت.

 

هر دو شروع به تقلا کردند, اما هان نباید اجازه میداد تا قبل از تمام شدن حرفش, شیون بیدار شود. او تمام شب داشت جوری نقشه میکشید تا ماجرای تجاوز ریووک مخفی بماند. با قدرت بیشتری هر دو پسر را روی زمین کنار هم خواباند و بعد روی شکم آنها نشست تااجازه ی حرکتی به آنها ندهد. "من مثل شیون ...یه حیوون نیستم, آروم باشید!! ..... گوش بدید به حرفم ....به نفعته اتفاق دیشبو فراموش کنی ریووک.....تو اونو زمین زدی و اونم ...بهت تجاوز کرد, اگه این خبر پخش بشه, بیشتر به ضرر خودته...بعدش برای شیون یه مهره ی سوخته میشی, تا همینجا هم ازت استفاده جنسی میکرد, بعد تجاوز مطمن باش که  برخوردش باهات بدتر میشه و ..تو جی یون .....تو شاهد این اتفاق بودی, یا سرتو میکنه زیر آب ...یا یه جور دیگه پدرتو درمیاره .... .........وقتی شیون وقتی بیدار بشه ...به احتمال زیاد چیزی یادش نیست ...."

 

ریووک با گیجی نگاهی به جه کرد و جه هنوز داشت سعی میکرد که از زیر تن هان فرار کند که مرد بزرگتر مچ دستش را قاپید و محکم فشرد.

 

" .....جوری تظاهر کنید که انگار دیشب ...بعد اومدن به اون ماشین, شیون با جی یون رابطه داشته و ...ریووک هم فقط بیهوش شده ....اینجوری شیون رو اروم نگه میداریم ...."

 

نقشه ی هان حرف نداشت, چون هر دو پسر را به فکر فرو برد. هان با دستش گونه ی جه را نوازش کرد. " فعلا از دستم در برو ...ولی اخرش ...برای خودمی ...."

 

" کثافت!!" جه اینرا گفت و لگد کم جونی به هان زد. هان همه ی وزنش را روی آنها انداخته بود و حتی اگر او و ریووک با همه ی جانشان تلاش میکردند باز هم نمی توانستند او را عقب بزنند. جه با وجود نفرتی که از هان داشت اما خیلی با این نقشه مخالف نبود. از یک طرف حق کاملا با هان بود, اگر شیون یادش می آمد که به برادر خودش تجاوز کرده, از شدت عصبانیت بلایی سر ریووک می آورد. همیشه همینطور بود, همیشه اشتباهاتش را به گردن بقیه می انداخت. 

 

ریووک هم گویی دقیقا داشت به همین موضوع فکر میکرد. اگر تظاهر میکرد که اتفاقی بینشان نیوفتاده, شیون جرات نمیکرد که کار دیگری با او کند اما اگر شیون یادش می آمد, آنوقت مسلما اوضاع بدتر میشد. چون هرگز به کم قانع نبود و اگر راهش را پیدا میکرد باز هم برای رابطه سراغش می آمد. اما همه ی موضوع که این نبود. شیون دیشب خیلی واضح به او فهماند که از نقشه ی فرار او و کیو باخبر است, این را چه طور باید مخفی میکرد؟ اما کیو قول داد که فقط چند روز دیگر وقت لازم دارد و اگر حواس شیون را فقط چند روز پرت کند, شاید شیون آن موضوع را هم یادش برود. انگار دیگر مثل چند دقیقه قبل دلش نمی خواست که خودش را بکشد, حرف های هان به شرطی عملی میشد که او ریسک فوق العاده ای  روی جان خودش, کیو و جی یون میکرد. جی یون شریک جرمش میشد. 

 

جی یون دیگر دست از تقلا برداشت, تنها نفس بلندی کشید و هان به حرفش ادامه داد. " شیون دیشب خیلی مصرف کرده بود ....احتمال اینکه چیزی یادش نیاد, خیلی زیاده .....بزارید فکر کنه که ....اشتباه شما فقط ...خراب کردن اون ماموریت و از دست رفتن یه مشت مواد بود .......نظرتون چیه؟؟"

 

" موافقمممم" جه اینرا گفت و نگاهی به ریووک کرد. ریووک هم با سر تاییدش کرد.

 

" تصمیم درستی گرفتید ....حالا تا بیدار نشده...لباس هاتونو جا به جا کنید و برید روی تخت ....جی یون اون کت قرمز رو بپوش و ریووک اون کت مشکی ....اما قبلش .... یه چیز مونده ....یکم لاو مارک .....روی صورت تو......."هان اینرا به جه گفت و خم شد و بوسه ای به لب های شیرین او زد.

 

جه هیچ راه مقابله ای نداشت, حتی نمی توانست که صورتش را از او برگرداند. با حالتی کاملا تسلیم فقط لب هایش را بهم میفشرد تا جلوی ورود زبان هان را به دهنش بگیرد. او به خاطر ریووک به اینکار تن داد! وگرنه تحت هیچ شرایطی راضی نمیشد که هان تا این اندازه به او نزدیک شود. در این یک مورد شاید حق با هان بود, نباید اجازه میداد تا شیون به چیزی شک کند. بعد از اینکه هان, چند دقیقه ای از جای جای لبش چشید, به کشیدن زبانش روی لب ها, گونه ها و داخل گوش او ادامه داد. چشم هایش خیس از اشک شد, این بوسه, حالش را داشت بهم میزد.

 

هان اما در سمت دیگر, کاملا داشت از اینکارش لذت میبرد. با قدرت, بخش هایی از گردن سفید و جذاب جه را مکید و جوری اینکار را کرد تا آه و ناله اش را دربیاورد و بعد در نهایت تمایلش از روی او کنار رفت. 

 

***

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Shubha #1
Chapter 1: WT???? English pls
TUNa-leE
#2
Chapter 1: سلام. من قبلا از سایت چند قسمتی از فصل اولو خوندم اما یه مدت نت نداشتم و بعدش ک برگشتتم پارتا رمزی شده بودن. میخواستم بگم اگه برات امکان داره این فیکو کامل اینجا اپ کن چون فیک فارسی اینجا خیلی کمه و بد نیست چند تا فیکشن خوب مثل این فیک اینجا باشن. با تشکر ?