chapter 06

Love Again

 

Love Again

دوباره عشق

Matilda_pcy

 

2018/11/07

 

1397/07/15

 

Genre:

 

Angest , Sad end

 

Drama , Romantic

 

Main Couple :

 

chanbaek

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام

اگه نقد یا پیشنهادی دارین حتما بهم بگین 😊

Matilda_PCY

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Chapter 6

 

 

 

اشکامو پاک کردم که صدای در اتاقم اومد

بکهیون : بفرمایین

خودم از شنیدن صدام پوزخند زدم چون صدام شبیه مردای 90

ساله شده بود

در اتاقم باز شد و پارک چانیول با یه کت شلوار شیک و برند

خیلی تمیز و مرتب و کاملا معلوم بود به خودش حسابی رسیده

توی درگاه اتاقم منتظر شد و بوي عطری که زده بود تمام اتاقمو پر

کرد و خیلی آروم و شمرده

پارک چانیول : میتونم بیام داخل

بغض سنگینی توی گلوم بود لبامو بهم قفل کردم و منتظر شدم تا

خودش بیاد داخل و حرفشو بزنه

اصلا تحملشو نداشتم ... فقط آرزو میکنم که زودتر بمیر

زندگی بدون جونگده جهنمه

با متانت همیشگیش وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست

و روی صندلی جلوی میزم نشست پاهاشو روی هم انداخت و

انگشتاشو توی هم گره زد و روی زانوش گذاشت

بی شباهت به آپولون نبود اما من دیگه زیبایی و جذابیت اونو

نمیدیدم

من فقط غرور میدیدم و تکبر

اون چیزی نمیگفت و جوری بهم نگاه میکرد که انگاری اومده

گلدون بخره

از خودش و نگاهش متنفرم

ساکت بودنش داشت اعصابمو تحریک میکرد تا خودم دست بکار

بشم و پرتش کنم بیرون

ای کاش حرفشو بزنه و گورشو گم کنه

ثانیه ها میگذشتن و اون همچنان سکوت اعصاب خورد کنشو

نگه داشته بود و منو نگاه میکرد

یه لبخند عجیبی روی لباش نشوند که نمیتونستم معنیشو بفهمم

و میشد از نگاهش فهمید که داره تمام تلاششو میکنه تا در مقابل

بی محلی من بهش خونسرد باشه

کاملا صورتم ناراضی بودنمو از بودنش توی اتاقم نشون میداد و

اخم پر رنگی که بین ابروهای نازکم بود منو جدی تر نشون میداد

پارک چانیول پیش قدم شد سکوتو شکست و صداش توی اتاقم

پیچید

که باعث شد بیشتر ابروهامو توی هم گره بزنم

چانیول : خوشحالم که سالمین

جوابی بهش ندادم تا خودش گورشو گم کنه هرچی باشه مهمون

بود و بعدش مادر عزیزتر از جونم دهنمو صاف میکرد

بعد چندثانیه که اون منتظر بود و منم به تخمم گرفتمش خودش

ادامه داد

چانیول : نمیخوای از همسر آیندت بیشتر بدونی ؟ سوالی ازم

نداری ؟

بعدش از شنیدن صداش و کلمه هایی که کنار هم میچیند حس

کردم توی بدنم به جای جریان داشتن خون مذاب توی رگام

میجوشید

یه نگاه پر از نفرت و تند بهش انداختم و اون با خونسردی

یه پوزخند تحویلم داد

 

چانیول : ترسیدم ... به همه این مدلی نگاه میکنی .. یا من

استثنام ؟

توی اون شرایط کنترل اعصابم خیلی سخت بود خیلی دلم

میخواست بلند شم و اینقد بزنمش تا دیگه نفسش بالا نیاد اما

به جای اون دستمو مشت کردم و محکم فشار میدادم اینقد که

دستم میلرزید و ناخنام توی دستم فرو میرفت از عصبانیت صدام

دورگه شده بود و میلرزید

بکهیون : برای ... چی ... اومدین اینجا ؟

چانیول یه زهرخند بهم تحویل داد

چانیول : برای دیدن نامزدم اومد ... اووممم فک نمیکنم نیاز به اجازه

داشته باشم ... چون کاره اشتباهی نمیکنم

بکهیون : من نامزدت نیستم

چانیول بلند و عصبی خندید

چانیول : درسته متاسفم , تو همسرمی ...

گریه ام گرفته بود ...

این مردک زبون نفهم بود ....

با صدایی که از سر بیچارگی میلرزید به حرف اومدم

بکهیون : آقای محترم خواهش میکنم دست سر من بردار من نه

میتونم و نه میخوام که با شما ازدواج کنم من ازت متنفرم

چانیول : میدونم ...

دیگه کنترلم از دستم خارج شده و صدامو براش بلند کردم

بکهیون : پس توی این خونه چه غاطی میکنی از اینجا برو

چانیول بلند شد و بهم نزدیک شد تا جایی که فقط چندسانت

فاصله بین صورت من و قفسه سینه اون بود و دستاشو کرد توی

جیبش و نگاهشو توی چشمام انداخت

چانیول : لازم نیس تو بگی چون خودم داشتم میرفتم , برای فردا هم

آماده باش بریم آزمایشگاه

سرشو آورد کنار گوشم و زمزمه کرد

چانیول : حرف زدنتم درست کن در شان همسر من نیس اینجوری

حرف زدن

دستامو گذاشتم روی سینش و هلش دادم عقب که از جاش

تکون نخورد ... چند قدم بدون اینکه به عقب بچرخه برداشت

بدنم از اعصبانیت گر گرفته بود و نمیتونستم صدامو بیارم پایین

بکهیون : مردک عقده ای چی از جون من میخوای , چرا دست

از سر من بر نمیداری , قلبو میخوای ماله تو , جونمم میخوای اونم

بگیر , فقط گورتو از زندگیم گم کن

چانیول با همون لحن دوباره زمزمه کرد

چانیول : خودم درستت میکنم

چرخید و با لبخند پر از غرور و پیروزی بدون اینکه بهم محل

بزاره از اتاقم رفت بیرون

خودمو انداختم روی تختم و اشکام روی شقیقه هام لیز میخوردن

دستمو اوردم بالا و پاکشون کردم و دوباره اشکام اونا رو جایگزین

کردن

صدای مادرمو شنیدم که داشت از معذرت خواهی میکرد و بدرقه

اش میکرد

اون بلاخره رفت ...

مادرم محکم در اتاقو هل داد که خورد به دیوار و صدای خیلی

بدی داد

اما من هیچ عکس العملی نشون ندادم انگاری همه حسام از بین

رفته بودن

مثل انیمیشنای ژاپنی میتونستم یه هاله ترسناکی رو توی اتاقم حس

کنم که صدای پای پدرمو شنیدم که پشت سر مادرم وارد اتاقم شد

و من همچنان اختیاری روی رفتار و اشکام نداشتم

صدای فریاد مادرم توی اتاقم پیچید

کیم هه اوک : تو احمقی چیزی هستی ... این چه فتاری بود ..

اون آدم محترمیه

بکهیون : حقش بود ... یه آدم محترم هیچ وقت برای زندگی یه آدم

دیگه تور پهن نمیکنه

پدرم روی تخت نشست

. . . چرا هیچ کس منو نمیفهمید ... چرا درکم نمیکردن

و با یه دست منو مجبور به نشستن کرد

تا حالا پدرمو این جوری ندیده بودم

از عصبانیت رنگ پوستش قرمز شده بود و اخمی روی صورتش

بود که من تا حالا ندیده بودم و توی چشماش رگه های عصبانیت

رنگ خون شده بود

و حالا صدای پدرم بود که توی اتاقم میپیچید

کیم سانگ جونگ : بکهیون زود باش توضیح بده این رفتارتو

من اینا رو بهت یاد دادم بکهیون چه مرگت شده ؟

بکهیون : حقش بود ... ازش متنفرم ... منو به اون فروختین ...

خودم عاشق جونگدم و شما میخواین هیچی نگم .... نمیتونم ...

نمیخوام ... شما نمیتونید منو مجبور کنید ... من ازتون شکایت میکنم

پدرم از عصبانیت دستاش میلرزید و نفس نفس میزد

دستشو بلند کرد یه سیلی بهم زد که افتادم روی تخت

گوشم سوت میکشید و لبم خیس شده بود

اشکام بیشتر توی صورتم حجوم آوردن

دوباره صداش توی اتاقم پیچید

کیم سانگ جونگ : پسره احمق لجباز تا حالا فقط ملاحظه قلب

مریضتو میکردم اما دیگه از این خبرا نیست فک کردی اجازه میدم

با دستای خودت خودتو بدبخت کنی ... به اندازه کافی غصتو

خوردم ... نمیتونی خیره سری نکنی و به فکر بقیه هم باشی

همه خانواده نگرانتن و تو فقط به فکر عشق بچگونتی .... به نفعته

که رفتارتو درست کنی .. در غیر این صورت دیگه پسر من نیستی

هر دوشون از اتاقم رفتن بیرون و من همچنان روی تخت خشک

شده بودم و اشک میریختم

به خودم گفتم

( تمومش کن بکهیون ... اینقد ضعیف نباش ... اشک ریختنو

تمومش کن .... حق با اوناس ... تو قثط مایه عذاب بقیه ای )

از روی تختم بلند شدم و اشکامو پاک کردم و جلوی آینم وایسادم

به صورتم نگاه کردم گونه کبود شده و گوشه لبم پاره شده بود

پدرم تاحالا صداشو هم برام بلند نکرده بود

اما الان به خاطر یه عوضی بی شرف بهم یه سیلی جانانه زده بود

نمیخواستم صورت کبودمو ببینم

شیشه عطرمو از روی میز برداشتم و کوبیدمش توی آینم و دوباره

اشکام روی صورتم ریختن و کمی بعد با صدای بلند شروع کردم به

گریه کردن

نمیدونستم باید چیکار کنم ...

چجوری خودمو نجات بدم ....

زندگی با اون مرد یعنی خود جهنم ....

و زندگی بدون جونگده یعنی مرگ ....

من اگه قرار بود بمیرم میخواستم کنار جونگده بمیرم ....

نه از دوریش ....

هیچ کاری از دستم برنمیومد ....

تنها کاری که میتونستم انجام بدم ....

ازدواج با پارک چانیول بود

 

 

 

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet