chapter 05

Love Again

Love Again

دوباره عشق

Matilda_pcy

 

2018/11/07

 

1397/07/15

 

Genre:

 

Angest , Sad end

 

Drama , Romantic

 

Main Couple :

 

chanbaek

 

 

 

 

سلام این فیک انگست و سد انده ... اگه سد اند دوست

ندارین باید واسه آخرش یه چیزی با ذهنیت خودتون

پیشنهاد بدین

و اینکه امپرگ بشه ؟؟

 

Matilda_Pcy

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پارک یورا

سن : 19

علایق : رانندگی ...

رشته : نامعلوم

پارک یورا خواهر ناتنی

پارک چانیوله که توی تصادف

دچار مرگ مغزی شده

... جزییات در ادامه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Chapter 5

 

وقتی چشمامو باز کردم غروب بود و یه روز از عملم گذشته بود

همه چیز اطرافم تار بود و نمیتونستم بهوش بمونم

بین هوشیاری و بی هوشی بودم

نزدیکای ظهر بهوش اومدم نگاهمو توی اتاق چرخوندم

که دردی توی سینم پیچید و چشمام دوباره تار شد

جونگده اومده بود ...

کنار تختم وایساده بود و چشمای قشنگش بارونی بود

بغضی که قبل از عمل به زور قورت داده بودم دوباره توی گلوم

نشسته بود و منتظر تلنگر بود تا سر باز کنه

با صدای بغض دارم صداش کردم

جونگده دستامو توی دستای گرمش گرفت و دستمو بوسید

اشکاش روی دستم میرخت پیشونیشو گذاشت روی دستم و با

صدای بلند شروع کرد به گریه کردن

اشکام روی صورتم میریخت و نفس نفس میزدم

بکهیون : جون ... گده ...

جونگده با چشمای پر از اشکش بهم نگاه کرد با یه دستش

اشکاشو پاک کرد و با دست دیگش اشکای منو پاک کرد

جونگده : هیس ... چیزی ... نگو ... بکهیونم ... فقط ... سرتو تکون ... بده ... نباید حرف بزنی

و بعدش از حرفش با لبخند بهم نگاه میکرد اما لبخندش با

چشماش تناقض داشت

بکهیون : منو ... ببخ ... ش ج ... ونگده

با صدای خیلی آرومی گفتم

جونگده با چشمای مهربونش بهم نگاه کرد و دستامو فشار داد

جونگده : هیچی نگو ... از عمو شنیدم چی شده مهم فقط اینه

که تو خوب بشی

دستمو ول کردو از جاش بلند شد دستشو گرفتم

بکهیون : بازم بهم سر میزنی جونگده ؟

جونگده : نمیدونم بکهیون ... نمیدونم چی پیش میاد

دو روز کامل گیج بودم و متوجه هیچی نبودم بعد از یه هفته پر

از غم و تنهایی به بخش بردنم

میترسیدم

از دیدن دوباره پارک چانیول از شریک شدن زندگیم باهاش

میترسیدم

از کسی که هیچ شناختی ازش نداشتم

و این ترس تموم تنمو میلرزوند

بیشترین حسی که بهش داشتم تنفر بود .... تنفر خالص

و هر ثانیه ای که جلوتر میرفت این تنفر بیشتر میشد

به کسی که قبلش توی سینم بود فکر کردم پارک یورا ... خواهر

پارک چانیول ...

از اینکه قلب یه آدم دیگه توی سینم باشه نمیترسیدم فقط نسبت

بهش احساس دین میکردم

اون مرتیکه مغرور به ملاقتم میومد اما من همیشه خودمو به خواب

میزدم تا نبینم

روز ترخیصم با روز فارغ التحصیلی کای از دبیرستان توی یه روز

بود و خونمون توی شادی غرق بود همه میگفتن و میخندیدن

فقط من بودم که توی قلبم احساس تلخی میکردم

بابام همه رو واسه شام مهمون کرده بود ... و همه خانواده دور هم

جمع بودن

اما جونگده بینشون نبود

دو ماه تموم توی اتاقم تحت مراقبت خانوادم بودم

نمیزاشتن از جام تکون بخورم و توی همه کارام کمکم میکردن تا بهم

فشار نیاد

توی این دو ماه درسته که مراقبم بودن اما من چیز بیشتری

میخواستم

جونگده رو میخواستم

عشقی که اون بهم میدادو میخواستم

میخواستم برم قدم بزنم .... برم دانشگاه

اما اجازه هیچ انجام کدومشونو نداشتم

توی این دو ماه چیزی که بیشتر از همه عذابم میداد قراری بود که

پدر با پارک چانیول گذاشته بود

فکر اینکه دارم به اون روزی که باید باهاش ازدواج کنم مثل

خوره به جونم افتاده بود و ولم نمیکرد

هر روزی که میگذشت به اون روز نحس نزدیکتر میشدم

و کم کم باید خودمو واسه زندگی با اون آماده میکردم

تنها امیدم این بود که از حرفش برگشته باشه

غروب یکی از روزای ماه دوم بود اینقد توی خونه نشسته بودم

که حس پوسیدگی و راکد بودن بهم دست داده بود

حسم بهم میگفت بوی پوسیدگیم تا خونه ی همسایه هم رسیده

برای همین خودمو توی اتاقم زندانی کرده بودم و گوشه اتاق کز کرده

بودم

حتی نمیزاشتن زود به زود برم و خودمم داشت حالم از بوی خودم

بهم میخورد

که صدای زنگ در شنیدم و سسریع رفتم رویی تخت و خودمو

زدم بخواب

نمیخواستم کسی منو اینجوری ببینه

مطمئنن خفه میشد ....

موهام بوی گربه مرده میداد و من تقریبا دیروز به خاطر یه دوش

کوتاه زانو زده بودم و التماس کرده بودم اما اونا با بیرحمی ردش کرده

بودن

و چند ساعت بعدش تصمیم گرفت به روش سنتی انجامش بدم و

یه نامه بلند بالا مثل اونایی که قدیما واسه خواهش از پادشاه

مینوشتنو نوشتم و به پدرم دادم و اونم با قاطعیت ردش کرد

و گفت باید مغزمم عمل کنم

چند دقیقه بعد مادرم درو باز کرد و پرید توی اتاق و شروع کرد

به غن گرل بازی درآوردن و من به بازیگری خودم ادامه دادم

کیم هه اوک : بکهیون بیدار شو ....

اومد جلو و پایین پتومو چسبید

حالا هی اون بکش من بکش

بعد اون یهو پتورو ول کرد و من کشید و دستم خورد توی

صورتم

سریع نشستم و با اخم به مادرم نگاه کردم

بکهیون : چی شده چرا نمیزاری بخوابم ....

با یه حال زاری زانوهامو اوردم بالا سرمو گذاشتم روش و دستمو

گذاشتم روی موهام

کیم هه اوک : مهمون داریم حدس بزن کی ؟

مادرم خیلی خوشحال بود

سرمو بلند کردم

بکهیون : هر کی میخواد باشه ...

و لبام آویزون شد هرکیم که بود مطمئنن جونگده نبود

پس مهم نبود

کیم هه اوک : چرا شبیه دختر ترشیده ها شدی ؟

بکهیون : من دختر نیستم که بترشم

کیم هه اوک : باشه حالا چرا داد میزنی .

بکهیون : اگرم بو بد میدم به خاطر اینه که نمیزارین من برم حموم

مادرم دویید سمت میزم و یه اسپری برداشت و منو باش غسل

داد

و یه ثانیه بعدش داشت کمدمو بهم میرخت

کیم هه اوک : بدو یه چیز قشنگ که پارک چانیول با وکیلش

اومده

بکهیون : چرا جوری رفتار انگار واقعا ترشیدم ... و میخوای قالبم

کنی

کیم هه اوک :باشه .. تو نترشیدی من ترشیدم

بکهیون : چرا اینقدر اینو تکرار میک....نی صب کن گفتی کی

اومده ؟

کیم هه اوک : پارک چانیول با وکیلش

مادرم اینو در حالی گفت که شلوار به دست داشت سمت من

حمله میکرد و من به این فکر میکردم که بلاخره بدبخت شدم

به زور مادرمو از خودم جدا کردم

و صورتشو با دستام نگه داشتم

بکهیون : وایسا ... مطمئنی این یارو پارکه

کیم هه اوک : آره خودشه بجنب اومده ببینتت

بکهیون : نمیخوام ببینمش حوصلشو ندارم , اومده با چشمای

خودش بدبختیمو ببینه ؟

کیم هه اوک : بکهیون این چ حرفیه که میزنی .. اون الان مهمون

ماس و به خاطر تو این همه راهو اومده .. میخواد باهات حرف

بزنه

با عصبانیت به مادرم نگاه کردم

بکهیون : من نمیخوام باهاش حرف بزنم برو بگو خوابه ... نیس ....

بکهیون مرده ... ای کاش مرده بودم

کیم هه اوک : اینجوری نگو بکهیون ... چیزی که نشده فقط

اومده باهات حرف بزن ... بشین حرفاتو بهش بزن و راضیش کن

بغض کرده بودم چرا همه طرف اون بودن

بکهیون : من نمیخوام باهاش حرف حتی نمیخوام ببینمش

مادرم اومد جلوتر و دستشو گذاشت رو بینیش

کیم هه اوک : حالا چرا داد میزنی .. تو حرف تو کلت نمیره ..

بشین عین آدم باهاش حرف بزن از خر شیطون پیادش کن

بکهیون : من هیج جا نمیام بگو اون بیاد

کیم هه اوک : اون مهمونمونه بکهیون این رفتار دور از شخصیت

ماس

یه پوزخند زدم

بکهیون : پس بی خیال من بشین

مادرم عصبانی شده بود

کیم هه اوک : ببین آدمو مجبور به چه کارایی نمیکنی بکهیون حداقل

یه چیز مثل آدم بپوش فرار نکنه

پوزخند صدا دار دیگه ای میزنم و میشنم رو تخت

بکهیون : بهتر اینجوری ریخت نحسمو ببینه بره گورشو گم کنه از

زندگیم که دیگه لازم نباشه ریخت نحسشو تحمل کنم

مادرم با عصابیت رفت بیرون و اشکام روی صورتم ریخت

اشکامو پاک کردم که صدای در اتاقم اومد

بکهیون : بفرمایین

خودم از شنیدن صدام پوزخند زدم چون صدام شبیه مردای 90

ساله شده بود

در اتاقم باز شد و پارک چانیول با یه کت شلوار شیک و برند

خیلی تمیز و مرتب و کاملا معلوم بود به خودش حسابی رسیده

توی درگاه اتاقم منتظر شد و بوي عطری که زده بود تمام اتاقمو پر

کرد و خیلی آروم و شمرده

پارک چانیول : میتونم بیام داخل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet