chapter 04

Love Again

Love Again

دوباره عشق

Matilda_pcy

 

2018/11/07

 

1397/07/15

 

Genre:

 

Angest , Sad end

 

Drama , Romantic

 

Main Couple :

 

chanbaek

 

 

 

 

 

 

ایم یونا

سن : 28

شغل : پرستار

علایق : نامشخص

... جزییات در ادامه

 

 

 

 

 

کیم کای

سن : 18

شغل : دانش آموز

علایق : نامشخص

برادر بکهیون

... جزییات در ادامه

 

 

 

Chapter 4

 

 

 

نیمه شب بود که چشمامو باز کردم و دیدم دورم پر از دستگاههای زیاد و مختلف بود

ماسک اکسیژن روی صورتم بود و بهم فهموند باز کارم به بخش

مراقبت های ویژه کشیده

لحظه ای صورت جونگده از جلوی چشمم کنار نمیرفت و

نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم تا بهش فکر نکنم

درسته به اندازه اون پارک چانیول پولدار و زیبا نبود ولی در

عوض مهربون بودو راستگو و یه دل بزرگ داره

با اینکه خانواده هامون مخالف ازدواج منو جونگده بودن اما منو

اون از بچگی باهم عهد کرده بودیم که باهم ازدواج کنیم و تا الان با

هر زوری بود پاش مونده بودیم

و من نمیخواستم الان همه چی رو خراب کنم ...

نمیخواستم زیر قول و قرارام و آرزوهام با جونگده بزنم

دلم میخواست زیر عمل فردا بمیرم درسته زندگیم کوتاه بود اما

قشنگ بود و من نمیخواستم خراب بشه

من هیچ وقت زندگیمو بدون جونگده تصور نکرده بودم ...

الان چطور بدون اون به زندگیم ادامه بدم

صبح روز بعد با کمک پرستارم ایم یونا که خیلی مهربون بود و

نمیزاشت توی این بیمارستان خفه شم ... روی برانکارد دراز

کشیدم و کشیدم و از سی سی یو اومدیم بیرون که یونا دستمو

گرفت

ایم یونا : نگران نباش بکهیون ... همه چی خوب پیش میره

نگاهمو از یونا گرفتم و چشمامو گذاشتم روی هم کاش بمیرم

 

جلوی در اتاق عمل همه خانوادم جمع بودن پدرم , مادرم , تائه یون

و کای ...

احمقانه بود ولی اون لحظه از پدرم بدم میومد ... اون به خاطر پول

میخواست منو بدبخت کنه ...

نمیدونم چرا همه خوبیاشو فراموش کرده بودم ... مثل وقتی که بهش

گفتم گیم و اون خیلی راحت قبولش کرد

شاید همش به خاطر جونگده بود ... من بدون اون کور بودم و کر

ملافه رو روی سرم کشیدم تا هیچ کسو نبینم ازشون بدم میومد

میخواستن منو بکشن ... زندگی بدون جونگده یعنی مردن

صدای گریه پدرم میومد

کیم سانگ جونگ : بکهیون عزیزم ازم ناراحتی ؟ باور کن چاره ی

دیگه ای نداشتم لطفا درکم کن من یه پدرم ... تو خودت یه روز بچه

داشتی باشی منو درک میکنی ...بعدا میفهمی که این بهترین کاری

بوده که میشده انجام داد ... الانم ملافه رو بردار بزار ببینمت قبل

از عمل

بی صدا زیر ملافه گریه میکردم ... که دستام دستای مادرمو از

زیر ملافه حس کرد و اجازه دادم ملافه رو روی صورتم کنار بکشه

مادرم ملافه رو از روی صورتم کنار کشید و اشکامو پاک کرد

و یه دستشو روی گونم گذاشت و لباشو کنار شقیقم گذاشت

و یه بوسه سبک روی اون قسمت گذاشت و اشکاش توی

صورتم ریخت

کیم هه اوک : فراموش نکن ما اینجا منتظرتیم

تائه یون به زور لبخند زد تا به حساب خودش بهم روحیه بده

و اومد جلو منم روی برانکارد نشستم و نونامو بغل کردم و اون

صورتمو بوسید منم بوسیدمش

کیم تائه یون : وقتی بیهوشت کردن خوب حواستو جمع میکنی

هرچی اونجا دیدی میای تعریف میکنی دونسنگ کوچولو

دستمو کوبیدم به بازوش

کیم تائه یون : توله سگ چه دست سنگینی هم داری

نونام دستشو محکم گرفته بود که کای اونو کشید کنار و منو بغل

کرد منم محکم بغلش کردم

کیم کای : زیاد منتظرمون نذار بکهیون هیونگ

آروم خندیدم و دستمو توی موهاش کشیدم و سرمو واسش تکون

دادم و به همه اعضای خانوادم نگاه کردم ای کاش جونگده هم

اینجا بود

یونا برانکاردو بسمت اتاق عمل حل داد که کنار در اتاق عمل یه

مرد جوونی وایساده بود که خیلی آشنا بود جلوتر که رفتیم متوجه

شدم اون پارک چانیوله

جلو اومد و کنار تختم وایساد

چشماش غمگین و ناراحت بودم و از صورت میشد نگرانی رو

خوند

اما من اون لحظه کور شده بودم و فقط عشق خودم برام مهم بود

نمیخواستم اسیر این مرد بشم

با خواهش و التماس به چشماش نگاه کردم که شاید منو به حال

خودم بذاره و دست از سرم برداره

چشمای سیاهش پر از دودلی و غم بود اینقد که توی چشماش گم

شدم

یه لحظه حس کردم راضی شده اما یه لبخندی زد که دلم لرزید

اون لبخند به قدری تلخ بود که دلم برای خودم سوخت

این مرد یه زندانبان بود .... زندانبان من

 

روی برانکارد دراز کشیدم

زهرخندش همه انرژیمو گرفته بود

حس میکردم جونی توی بدنم نمونده ... بی حس شده بودم حتی

گریه هم نمیکردم ...

اون عوضی با لبخندش بهم فهموند هیچ راهی برام نمونده

درای اتاق عمل پشت سرم بسته شد و من الان توی اتاق عمل

بودم

قرار بود چند دقیقه دیگه قلبمو عوض کنن و معلوم نبود زنده بیرون

بیام یا ن

دکتر کیم و تیم پزشکی جراحی با لباسای کاملا سبز دیدم

اونا آماده بودن براي سلاخی من

دکتر کیم : مهندس هنرمند ما آمادس ؟

ترسیده بودم

ولی شجاعتمو جمع کردم

بکهیون : ب..له دکتر کیم

دکتر کیم : نمیترسی که ؟

اینبار محکمتر جواب دادم

بکهیون : نه دکتر کیم

یونا کنارم بود و دستمو گرفت و لبخند زد در جوابش یه لبخند

زدم و دیگه چیزی نفهمیدم

 

 

 

 

 

 

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet