chapter 01

Love Again

 

Love Again

دوباره عشق

Matilda_pcy

 

2018/11/07

 

1397/07/15

 

Genre:

 

Angest , Sad end

 

Drama , Romance

 

Main Couple :

 

chanbaek

 

 

 

 

کیم بکهیون

سن : 20

رشته : معماری و نقشه کشی

علایق : نقاشی و نوشتن زندگی

روزانش

بکهیون بیماری قلبی داره و چند ساله که توی

نوبت عمل پیوند قلبه ... جزییات در ادامه

 

کیم جونگده

سن : 22

رشته : کامپیوتر

علایق : بکهیون .. بکهیون .... و در آخر

سلامتی بکهیون

چن پسر عموی بکهیونه و بکهیونو میپرسته

... جزییات در ادامه

 

 

 

کیم جونمیون

سن : نامشخص

رشته : متخصص و جراح قلب و عروق

علایق : نامشخص

کیم جونمیون دکتر بکهیونه و فقط میخواد

بیماراش همیشه سالم باشن و زندگی خوبی

داشته باشن ...

 

 

 

 

 

 

 

 

Chapter 1

 

 

هوا خیلی سرد بود اینقد که سوز داشت و تا مغز استخونام یخ میزد و برف همه جا نشسته بود و تا چشمام میدید همه جا سفید بود .

کتی که روی شونه هام بودو پوشیدم و دستامو بغل کردم , جوراب نپوشیده بودم چون حسش نبود اما الان که انگشتام از سرما بی حس شده بود میخواستم سرمو بکوبم به نیمکتی که روش نشسته بودم

به زور انگشتای قشنگ یخ یزدمو توی دمپایی پلاستیکی زشت جمع کردم

موندم کدوم بی سلیقه ای واسه اینا خرید میکنه این دمپایی کونی نمای پاهای سکسیمو خراب کرده ...

شبیه معتادا شدم ...

سرمو بلند کردم دیدم چندتا گنجیشک دارن توی برفا دنبال دونه میگردن

بیسکوییتی که توی جیبم بود و درآوردم و توی دستم خوردش کردم و ریختمش روی برفا خیلی طول نکشید که گنجیشکا دورش حلقه زدن .

خیلی از اینکه به یه دردی خوردم خوشحال شدم

نگاهی به نمای بیمارستان انداختم و به پنجره ی اتاقم زل زدم

یه چیزی سنگینی رو روی سینم حس کردم که فقط با بیرون انداختن بغض توی گلوم از روی سینم برداشته میشد

و بعد سرمو چرخوندم سمت در خروجی بیمارستان چقد دلم میخواست از اینجا برم بیرون آخرش این سوز لعنتی کار خودشو کرد و من به خودم لرزیدم

لعنت به این شانس شخمی خیلی سرده , اما دلم نمیخواد توی اون اتاق بمونم ...

دلم میگیره

و بیشترین دلیلش به خاطر اون پرستارای رو اعصابه که نمیزارن بیام بیرون

آهی کشیدم دلم میخواست از این جهنم خلاص بشم , چون جو اینجا حس مرگو بهم القا میکنه

چند دقیقه توی سکوت داشتم از آنتراکم استفاده میکردم که صدای قدمای مردونه روی سنگفرش پوشیده از برفو شنیدم و بعد صدای آشنا و نوازشی روی گونم

_ پرنس بکهیون توی دل سرما از اقامتگاهش زده بیرون

چرخیدم سمتش و چهره جونگده رو دیدم که با شاخه ای از مریم گونمو نواش میداد

با دلبری یه لبخند شیرین براش زدم که مطمئن بود برق از سرش

میپرونه و بعدش بلافاصله بغض گلومو گرفت

بکهیون : بلاخره اومدی دلم حسابی برات تنگ شده بود ... خیلی

خیلی میخواستمت ..

جونگده خندید و ابروهای قشنگشو انداخت بالا

جونگده : نوچ !

بکهیون : باور نمیکنی ؟

اومد روی نیمکت کنارم نشست

جونگده : نه گریه کن تا باور کنم .

بدون اینکه خودم بفهمم , کاملا بی اختیار نه از روی اجبار اشکام

روی گونه هام لیز خوردن و صورتمو خیس کردن خودم با ناباوری

اشکامو پاک کردم

و جونگده شوکه نگام میکرد و بعدش زد زیر خنده که اگه یذره

بیشتر ادامه میداد توی اقیانوس اشکام غرقش میکردم

مرتیکه جذاب قوزمیت و شنیدن صدای خندش خیلی خوبه .. خوشم میاد

جونگده : باشه باور کردم ... میخواستم باهات شوخی کنم .. حالا بگو امروز حالت چطوره شیطون بلا ..

بکهیون : خوبم مثل همیشه .. تو خوبی ؟ دانشگاه چ خبر ؟

جونگده : من که خوبم تورو دیدم بهترم شدم و دانشگام بدون توئه آتیش پاره شبیه قبروستونه , حالا تعریف کن ببینم چرا زدی بیرون

جونگده وقتی داشت حرف میزد لپمم کشید بعشم شستشو روی گونم میکشید ... مرتیکه چندش هات ... اما خوبه دستاش گرمه من دوس دارم

با شیطنت انگشت سبابه دست راستمو بالا گرفتم

بکهیون : آقا اجازه از اون پرستار اخموئه اجازه گرفتم

جونگده زد زیر خنده

جونگده : این دکتر کیمم عقلش پاره سنگ برمیداره , توی این برف

و سرما گذاشته بیای بیرون

چشم غره ای بهش رفتم و اخم کردم

بکهیون : جونگده خواهش میکنم تو دیگه شروع نکن

جونگده دوتا دستاشو بالا برد

جونگده : خوب بابا تسلیم من فقط میترسم سرما بخوری

سرمو انداختم پایین

بکهیون : تو نمیخواد نگران باشی من رفتنیم چه سرما بخورم چه نخورم

جونگده اخم وحشتناکی کرد لبمو گاز گرفتم لعنت این رو مردن

من حساسه چرا بی فکر دهنمو باز میکنم

جونگده وقتی اخم میکنه خیلی ترسناک میشه

جونگده : این حرفو نزن چجوری میتونی اینقد راحت در مورد مردنت حرف بزنی نمیبینی چقد دوست دارم نمیدونی اگه یه تار مو

 

ازت کم بشه میمیرم .. تو دوس داری جلوت از مردنم حرف بزنم .. مگه من بغیر از تو کسی دیگه ای رو هم دارم که عاشقش باشم

با این حرفش بدجور دلم گرفت .. لعنت بهت جونگده فک میکنی برام آسونه .. دور از تو بودن .. بدون تو بودن ...

اما خب همیشه زبونم خیلی سرکشی میکنه دلم میخواست اینا رو

بهش بگم اما

بکهیون : نه تورو خدا داشته باش .. ولی قبلش باید منو بزاری توی قبر .. بعدش میتونی بری و خودتو خالی کنی

چرا دارم اینا رو میگم خدایا .. چرا زودتر نمیمیرم تا اینقد جونگده

رو ناراحت نکنم

 

جونگده خیلی جدی بود من همیشه عاشقش بودم هستم و خواهم بود

جونگده : اینجوری حرف نززن بکهیونم من میدونم توی دلت چیز دیگه ایه .. حالام پاسو بریم تو سرده سرما میخوری

با خجالت از روی نیمکت بلند شدم و دستشو گرفتم و باهم دیگه به

سمت بخش حرکت کردیم

جونگده پسر عموی منه درسته قد بلند و هیکلی نیست اما از نظر من , اون خیلی زیباس

البته که بقیه هم با من هم نظرن

اون قدش متوسطه .. هم قد خودمه تقریبا ... نه خیلی گندس نه خیلی نحیف من که دوسش دارم ... صورتی کشیده و استخونی با چشمای قهوه ای تیره که دنیای من توشه و ابروی شمشیری و و خوشرنگ و پوست سفید و موهایی که خیلی مرتب حالت داده شدن یه بینی که خیلی به صورتش میاد ولبایی که همیشه لبخند روشه و شخصیت گرم و دوستداشتنیش باعث میشه بیشتر عاشقش بشم

من و جونگده توی یه دانشگاه درس میخوندیم ولی جونگده دو سال ازم بزرگتره و رشته ی کامپیوتر میخونه و من رشته ی معماری و نقشه کشی ساختمون

من و جونگده از همون بچگی بهم علاقه داشتیم و هرچی بزرگتر

میشدیم علاقه بینمون هم بیشتر میشد

و الان غیر قابل کنترله ... مثل بیماری من

اما خانواده عمو اینا با ازدواج ما مخالفن از نظر اونا ازدواجای

فامیلی نتیجه خوبی نداره

من خودم قربانی و نتیجه یه ازدواج فامیلی بودم

بیست سال پیش من توی یه خانواده از قشر متوسط جامعه بدنیا اومدم , که به خاطر ازدواج فامیلی پدر و مادرم , از بدو تولدم با عارضه قلبی دست و پنجه نرم میکردم و به قول مادرم اونا همیشه منو لای پرقو بزرگ کردن .. ولی حالا این بیماری لعنت شده پیشرفت کرده و غیر قابل کنترل شده و داره منو بفاک میده و میفرسته توی جهنم و تنها راه نجاتم پیوند قلبه که اگه این عمل انجام نشه من بزودی میرم

به جهنم

الان یه ماهه وضعییت قلبم بدتر شده و من نتونستم دانشگامو ادامه بدم و توی بیمارستان بستری شدم

اون روز جونگده تا نزدیکای ساعت ملاقات پیش موند و برام حرف زد هرچند بعد رفتنش من خیلی زود دوباره دلم براش تنگ شد اون همیشه قبل از ساعت ملاقات به بهونه دانشگاه میرفت و فکرمیکرد من نمیفهمم اما من میتونستم از نگاش بخونم که میترسه با پدرم چشم تو چشم بشه

جونگده تازه رفته بود که دکتر کیم پزشک معالجم اومد توی اتاقم مثل همیشه لبخند رو لبش بود اون خیلی خوش اخلاق بود و خیلی شوخ و با روحیه

بکهیون : سلام دکتر کیم

دکتر کیم با همون صدای شیرین و مهربانش جوابمو داد

دکتر کیم : سلام بکهیون .. بگو حال مهندس ما امروز چطوره ؟

یه لبخند روی لبم نشوندم , این مرد لبخنداش مسریه

بکهیون : خوبم دکتر کیم از دیروز بهترم

دکتر کیم پروندمو از جلوی تختم برداشت و کنار وایساد

دکتر کیم : برای معاینه آماده ای ؟

بکهیون : بله دکتر آماده فقط میشه زود مرخصم کنید دیگه نمیخوام اینجا بمونم

دکتر کیم اخمی کرد

دکتر کیم : عجله نکن پسر خوب حالا حالاها اینجا مهمونمونی

بکهیون : خواهش میکنم دکتر کیم من باید برگردم دانشگاه یه ماهه که نرفتم اینجوری حذف ترم میشم

دکتر کیم داشت منو معایه میکرد و همزمان باهام حرف میزد

دکتر کیم : فعلا امکانش نیست باید مرخصی یه ساله بگیری تا کامله خوب بشی

سه سال تموم توی لیست انتظار برای عمل قلبم بودم ولی فایده ای

نداشت انگار هیچ قلبی برای اینکه بتونه توی سینه من بتپه و منو

زنده نگه داره نبود

انگار که قلب هم توی این روزا مثل لباس و طلا فروشی شده

هرکی پول بیشتری داشته باشه زنده میمونه

و وقتی اهدا کننده ای پیدا میشه که بدون پول رضایت میده

به گروه خونی و آزمایشهای دیگه ی من نمیخوره

دلم برای پدرم میسوزه

به هرجایی که تونسته سرزده ... به بیمارستانا و انجمنای اهدا عضو

ولی فایده نداشته

تا از جایی خبر بهش میرسید که یکی دچار مرگ مغزی شده برای

دیدن خانواده مجروح پرواز میکرد و باهاشون صحبت میکرد ولی

انگار هیچ قلبی برای تپیدن توی سینه پسرش نبود

دکتر بعد معاینم رفت و یه ساعت بعدش وقت ملاقات شروع شد.

پدرم علارغم دست تنگش همیشه سعی میکرد از بهترین دکترا و بیمارستانای قلب برای سلامتیم کمک بگیره و همیشه توی بیمارستان

برام یه اتاق خصوصی میگرفت هرچند هزینش خیلی سنگین براش تموم میشد پدرم فقط یه وکیل بود

درآمد پدرم خوب بود اما همش خرج من ... بیماری من و بیمارستان

من میشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet