مادر

You are not alone(krisyeol version-translated)

-کریسسس!!
وقتی کریس توی خیابون سمت کافه محل کارش میرفت کسی از پشت سر اسمشو فریاد زد.کریس برگشت و سهون رو دید و بهش لبخند زد.
-هی خوشتیپ!خیلی صدات کردم...کجا میری؟
کریس پلکی زد
-اصلا نشنیدم!میرم سر کار پاره وقتم...توی کافه.
-آه!...تو واقعا یه مرد کاملی.شنیدم که والدینت بخاطر تجارت خونوادگیتون خارج زندگی میکنند و تو اینجا تنها زندگی میکنی،من واقعا بهت افتخار میکنم.
و بازوی کریس رو نوازش کرد.کریس فقط لبخند زد و تشکر کرد.

هیچ کس به جز لوهان نمیدونست که پدر و مادر کریس از هم جداشدند و اون رو ترک کردند.لوهان بهترین دوستش بود.کریس همیشه سعی میکرد این رو از بقیه دوستانش مخفی کنه.دلش میخواست که فقط مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشه.
سهون و کریس باهم صحبت کردند و تا محل کار کریس قدم زدند بعد از اون سهون خداحافظی کرد و رفت.کریس با محبت رفتن سهون رو تماشا کرد و به این فکر کرد که اگه سهون باهاش بود چقدر خوشحال تر بود.
 ***

لوهان نگاهی به ساعت مچیش انداخت و لب و لوچشو جمع کرد.دوست پسرش برای قرارشون دیر کرده بود.
-اون کجاست؟اگر ببینمش میکشمش!!
با عصبانیت اینو گفت و حالتی قهرناک به خودش گرفت
-مطمئنی که میخوای دوست پسر خوش قیافتو بکشی؟
همونطور که لوهان رو از پشت بغل میکرد پرسید
لوهان چرخید، ضربه ای نثار پیشونی سهون کرد و بازوهاشو کنار زد.
-کجا بودی؟چطور تونستی دیر بیای و منو منتظر بذاری؟
به سهون غر زد و سعی کرد خودشو خشمگین نشون بده.سهون خندید و گونه لوهان رو نیشگون گرفت.
-آآآ...کیوته من ازم عصبانیه؟
لوهان سرخ شد و به آرومی دوست پسرش رو هل داد
-نه!چرا باشم؟
سهون ناگهان و سریع بوسه کوتاهی به لباش زد و لوهان سرجاش میخکوب شد.با صورت گل انداخته اش تند تند پلک میزد.با تک سرفه ای صداشو صاف کرد.
-بیا بریم تو فیلم شروع شده.
زیر لب زمزمه کرد و جلوتر از سهون راه افتاد.سهون از بانمکی دوست پسرش نخودی خندید و پشت سرش راه افتاد.
***

-خوش اومدید!چطور میتونم کمکتون کنم؟
کریس اینو گفت و از پشت پیشخوان به مشتریش تعظیم کرد
-من این کیک توت فرنگی رو میخوام،لطفا!
صدای زنونه ای این رو گفت
-بله!
کریس به سرعت کیک رو بسته بندی کرد و به دست زن داد.اما وقتی چهره زن روبه روش رو دید شوکه شد.
-مـ...ا ما...ن؟
ناخودآگاه دچار لکنت شد و بین پلک هاش از قطرات اشک لبریز شد.بعد از 10سال بالاخره مادرش رو دید.بعد از 10 سال یکی از بزرگترین رویاهاش به حقیقت پیوست.اشک هاش روی گونه هاش سرازیر شدند.
-مامان!
اینبار کمی بلندتر صداش کرد تا وادارش کنه که بهش نگاه کنه.اون پسرش رو شناخت.نگاهی به اطراف کافه انداخت و با آسودگی از اینکه کسی اون اطراف نگاهشون نمیکنه نفس عمیقی کشید.
-بریم یه جایی حرف بزنیم!


توی باغی کنار کافه نشستند.کریس با چشمهای اشکی به مادرش خیره شده بود.خیلی خوشحال بود که تونسته بود مادرشو ببینه.
-اینقدر اینجوری به من خیره نشو!
با سرد ترین لحن ممکن اینو گفت.
-مامان!بالاخره...بالاخره اومدی! من فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیبینمت ودیگه هیچ وقت نمیتونم باهات حرف بزنم مامان!
اینو گفت و دیگه نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.
-بس کن!چرا گریه میکنی؟
حالا لحنش عصبانی بود.
-مامان!اومدی که بمونی؟اومدی پیشم بمونی؟
هنوز گریه میکرد و با چشم های پر از خواهش به مادرش نگاه میکرد
مادرش آهی کشید و خیره شد توی چشم هاش.
-نه!نیومدم پیش تو بمونم...من یه بچه دیگه دارم.با اون اومدم اینجا پس باید برگردم.
بازهم همون لحن سرد
-مـ...منظورت اینه که...
-از همون 10 سال پیش که ترکت کردم دیگه پسر من نیستی.من الان خونواده خودمو دارم و همینطور پسر خودمو.من الان خوشحالم درست برعکس زمانی که با تو و پدرت بودم.من نمیخوام بخاطر تو زندگیمو خراب کنم،تو یه بچه ناخواسته بودی.الان دیگه باید این چیزارو درک کنی.
کریس سعی داشت از میون حرفاش دروغی بیرون بکشه اما نگاه اون زن به وضوح پوچ بود.بی هیچ حسی.
-مامان؟
-اینطوری صدام نکن من مادرت نیستم.همه چیزو که درباره تو بود فراموش کردم و دیگه هم نمیخوام که ببینمت.پس لطفا درکم کن.
و بلند شد و از اونجا دور شد.
-چرا بامن اینکارو میکنی؟مگه من باهات چیکار کردم؟
همونطور که اشک میریخت فریاد میزد.
زن لحظه ای برگشت
-تو!تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی.
اینو گفت و سمت ماشینش رفت.کریس رو با اشک و آه تنها گذاشت.
-مامان!
وقتی ماشین ازش دور میشد فریاد زد
-مامان!
شروع کرد به دویدن و تعقیب ماشینش
-مامان!لطفا برگرد!مامان!منم جیاهنگ...منم.
ایستاد
-مامان...چرا؟
زمزمه کرد و روی زمین زانو زد.اون فهمید که منتظر موندن و امیدوار بودن به برگشت مادرش فایده ای نداره اما واقعا قبولش براش سخت بود.تمام این سالها تصور میکرد مادرش یه دلیل بزرگ ومهم برای ترک کردن اون جلوی یتیم خونه داشته اما هیچ وقت فکر نمیکرد که اون دلیل...خودش باشه.

وقتی کریس به خوابگاه برگشت هونهان رو جلوی ورودی دید که دستهاشون توی دست هم قفل بود و لبخند میزدند.توی چشمهای کریس اون صحنه پر از شادی بود.اما حالا که اونجور مادرشو ملاقات کرده و از طرف اون برای بار دوم به طرز بدی رد شده بود همچین صحنه ای بیش از پیش آزارش میداد.به سرعت پشت درختی توی حیاط پنهان شد.نمیخواست با صورت سرخ شده اش با اونها رودر رو بشه.
ناگهان کسی به شونه اش ضربه زد.کمی خودشو کنار کشید و به عقب نگاه کرد.چانیول ابرویی بالا انداخت.
-اینجا چیکار میکنی؟
کریس آهی کشید و به تنه درخت پشت سرش تکیه زد.
-چرا نمیری داخل؟
چانیول دوباره پرسید اما کریس فقط سری تکون داد و به ورودی اصلی خوابگاه نگاه کرد.چانیول رد نگاهشو دنبال کرد و آهی کشید.
-میترسی باهاشون روبه رو بشی؟
کریس سکوت کرد و سرشو پایین انداخت.

هردو روی نیمکتی توی حیاط مدرسه نشستند و اونجا بود که چانیول به صورت سرخ کریس اشاره کرد.
-گریه کردی؟
اما کریس هیچی نگفت.چانیول نفس عمیقی کشید و به آسمون غروب نگاه کرد.اگر کریس تصمیم نداشت باهاش روبه رو بشه به اون ربطی نداشت.
 -بعضی وقتا خیلی ناراحت کنندس که متوجه بشی که ناخواسته هستی.
وقتی کریس ناگهان شروع به صحبت کرد چانیول متعجب شد.نمیفهمید چرا کریس همچین حرفایی بهش میزنه.
-وقتی ما بچه بودیم،لوهان توی زندگیش همه چی داشت.پدر و مادر،دوست و همه چیزای دیگه.ولی من هیچی نداشتم.همیشه بهش حسودیم میشد.همه عاشقش بودند،انگار فکر میکردند ارزشمند ترین و قابل ستایش ترین فرد توی جهانه.ولی به چشم من اون فقط یه کسی با چهره کیوت و شخصیت مهربون و با نشاط بود.
جملشو که تموم کرد نفس عمیقی کشید.
چانیول توی سکوت فقط بهش گوش میکرد. 
-اما اون بهترین دوستم و تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم.همیشه رازهامونو بهم میگفتیم.باهم بزرگ شدیم.اما کی میدونست آخرش هردو عاشق یه نفر میشیم و سهون عاشق اون میشه.مثل همیشه،من کنار گذاشته میشم و قلبم میشکنه.
و اشکهاش از چشمهاش سرازیر شدند.
-و من میخوام که سهون فقط مال خودم باشه.میخوام رابطشونو بهم بزنم و با اون باشم.چرا من همیشه اینطوریم؟چرا نمیتونم ببینم بهترین دوستم با عشقش خوشحاله؟
اینبار با صدای بلند گریه میکرد.چانیول به حالش تاسف میخورد اما آدمی نبود که بخواد کسی دیگه رو در آغوش بگیره و با کلمات تسکین دهنده آرومش کنه.
-اما تو خونوادتو داری،اونا عاشقتن.
چانیول اینو گفت و گریه کریس متوقف شد.تلخندی رو لباش نشست.
-اره...من یه خونواده دارم که همیشه عاشقمن مشکلی نیست چه...
بیشتر واسه خودش زمزمه کرد اما چانیول هم اونرو شنید.
-پس...لوهان بهترین دوستته و بنظر نمیاد تو دلت بخواد بهش آسیب بزنی.چرا فقط این ماجرا رو تموم و برای لوهان آرزوی خوشبختی نمیکنی؟
چانیول اینطور جمله کریس رو کامل کرد.کریس نگاهی بهش انداخت و آخرین قطرات اشک جا مونده روی گونه هاشو پاک کرد.
-آره نمیخوام اذیتش کنم ولی بیشتر از این هم نمیتونم تنها بمونم.نمیتونم تمومش کنم،میگی چیکار کنم؟ و اگر تو نمیخوای کمکم کنی نمیتونم مجبورت کنم.
چانیول تونست سرما رو توی نگاه کریس ببینه.کریس برای مدتی خیلی خیلی ضعیف و حساس به نظر میومد اما به راحتی تبدیل میشد به یه مرد سرد و خشک.

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Deso1991 #1
Chapter 7: سلام خیلی داستان جالبیه! ادامشو نمیذاری؟ جای حساسی تموم شد