تنهایی

You are not alone(krisyeol version-translated)


اون آخر هفته هم مثل تمام آخر هفته های دیگه به پایان رسید.
در تمام مدت کلاس لوهان و کریس حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدند.اما برای لوهان واقعا سخت بود که با تنها بهترین دوستش اینطور رفتار کنه.به عبارت دیگه این کریس بود که از لوهان دوری میکرد.

یک هفته گذشته بود و کریس همیشه تنها بود.همیشه دور از لوهان و بقیه مینشست.یه دیوار نامرئی دور خودش کشیده بود و خودشو از دوستاش دور نگه میداشت.نمیدونست در برابر لوهان باید چطور رفتار کنه یا چی بگه یا اصلا با بقیه چطور روبه رو بشه.بعد از اینکه به اون شکل آزار دهنده توسط سهون رد شد همه امیدشو از دست داد.و بقیه دانش آموزا هم متوجه تغییر رفتارش بودند اما نادیده میگرفتنش.

یه روز توی تایم ناهار کریس مثل همیشه تنها روی پشت بام نشسته بود.
-تنهایی اینجا چکار میکنی؟
صدا از پشت سرش بود.برگشت و مین آ رو دید.کنارش نشست و نگاهش کرد.اما کریس بهش توجهی نکرد.
-من واقعا به لوهان حسودیم میشه.اون بهترین دوست توست مگه نه؟...یا شاید بهتر باشه بگم بهترین دوست سابقت،هوم؟
با تمسخر اینو گفت.کریس بهش نگاه کرد و ابروهاشو بالا انداخت
-چی میخوای؟
واضحه که عصبیش کرده بود.
-چیزی نمیخوام...
با لحن معصومی اینو گفت وقبل از اینکه بلند شه و بره به شیرینی لبخند زد.

 

کریس توی کتابخونه مشغول انجام تکالیفش بود.هر چه بیشتر میخوند متوجه میشد که ریاضی واقعا خارج از حد توانشه و اون مسائل پیچیده همیشه گیجش میکنند.احساس کرد یه نفر روبه روش نشست.نگاهشو از کتاب گرفت و چانیول رو دید.با گیجی پلکی زد و امیدوار بود چانیول حرفی بزنه.اما خلاف تصورش چانیول چیزی نگفت،فقط کریس رو نادیده گرفت و شروع کرد به خوندن کتاب توی دستش.
-چکار میکنی؟
کریس آهسته پرسید اما هیچ پاسخی دریافت نکرد.آهی کشید ودوباره به کتاب و دفترچه اش خیره شد.حقیقتا نمیدونست چطور باید مسائل ریاضیش رو حل کنه.این درس همیشه براش سخت بود و اغلب لوهان برای تکالیف ریاضی کمکش میکرد.
چانیول متوجه شد که کریس تمام مدت فقط به تکالیفش خیره شده.کریس چند بار پلک زد و بعد با مدادش ضرباتی رو دفتر زد.چانیول توی دلش خندید،اون حالت کریس واقعا به نظرش کیوت میومد.
-اون چیه؟بذار ببینم...
تصمیم گرفت کمکش کنه و دفترش رو گرفت و شروع کرد به خوندن.کریس بهش خیره شد.
-چیه؟نمیتونی حلش کنی؟میدونی خیلی ساده است؟
کریس سرخ شد و به علامت مثبت سر تکون داد.چانیول آهی کشید.
-خیلی خوب...از اونجایی که امروز رو مود خوبیم کمکت میکنم.
وقتی چانیول مشغول توضیح دادن مسائل به کریس بود  با چهره رضایتمندی به خودش لبخند میزد.
***
بکهیون و لوهان توی کلاس مشغول صحبت بودند که تائو با چهره متعجب وارد شد.
-تائو...اومدی؟
بکهیون با خوش رویی پرسید و سمتش دوید.
-سلام
لوهان لبخندی بهش زد
-اوه..سلام
جواب سلامشون رو داد و انگار حالا تازه به دنیای واقعی برگشته بود.
-چیزی شده؟
بکهیون نگرانش شد.
-فکر میکنم چانیول و کریس رو توی کتابخونه دیدم.
-خب؟جالبیش کجاست؟
لوهان پرسید
-فقط...اونا یه بار آشکارا باهم حرف میزنن و یه بار دیگه همو نادیده میگیرن و من فکر میکنم عجیبه که باهم توی کتابخونه اند...و کنار هم نشستند.
-شاید فقط همینطوری کنار هم نشستند.
لوهان گفت و بکهیون با سر تائیدش کرد.اما تائو سر تکون داد.
-نه،به نظر میرسه خیلی بهم نزدیکن...واقعا نزدیکند و جوری لبخند میزنن که انگار چه لحظات خوبی باهم دارند.شما اون روز رو یادتون میاد که چانیول گفت کریس رو رسونده سئول؟
-آهه!!!خیلی واضحه!!!
بکهیون یهویی فریاد کشید.
-چتههه؟
لوهان پرسید
-چانیول و کریس مخفیانه قرار میذارن!!! ها ها ها
بکهیون با افتخار جواب داد.
-به هیچ وجه!!!
تائو ردش کرد و سر تکون داد اما لوهان حرفی نزد.
-هی بچه ها!
-اوه!سهون،چطوری؟
سهون با لبخندی جواب بکهیون رو داد و سمت لوهان رفت.
-ممم...میتونی...میتونیم حرف بزنیم؟
-بیا بریم بیرون هیونی!
تائو روبه بکهیون گفت و اون رو باخودش سمت درکشید و لوهان و سهون رو تنها گذاشت.
***
-تموم!
کریس وقتی با کمک چانیول تکالیفش رو تموم کرد نخودی خندید.چانیول لبخندی در برابر رفتار بچگونه کریس زد.کریس قبل از اینکه وسایلش رو جمع کنه خمیازه ای کشید و چانیول هم ازش تبعیت کرد.وقتی از کتابخونه خارج میشدند کریس روبه چانیول کرد.
-ممم...ممنونم
با خجالت تشکر کرد.
-خواهش میکنم.
و به راهش ادامه داد.
***
-میخوای با من بهم بزنی؟
سهون پرسید و لوهان نگاهش کرد.
-نه،نگفتم که میخوام باهات بهم بزنم.
سهون خندید و محکم بغلش کرد.لوهان خندش گرفت اما وانمود کرد که عصبانیه.
-ولی نگفتم هم که میتونی بغلم کنی!
سهون لوهان رو رها کرد و گره ای بین ابروهاش نشست.اما لوهان بهش لبخند زد.
-به هرحال من بخشیدمت...
سهون خندید و دوباره محکم بغلش کرد.
-عاشقتم...خیلی عاشقتم
-منم همینطور...اما فکر میکنم اول یه کارایی باید انجام بدیم.
گفت و به سهون نگاه کرد.
***
کریس پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد.وقتی لوهان رو توی اتاق ندید خیالش راحت شد و نفس حبس شدشو بیرون داد.
-بالاخره کی میخوای بامن حرف بزنی؟
لوهان ناگهان از پشت سر پرسید.کریس میخکوب شد.سمت در چرخید و لوهان رو روبه روش دید.لوهان ادامه داد:
-فکر کنم اول باید ازم عذر خواهی کنی...
کریس سرشو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد.
اون لحظه واقعا احساس گناه میکرد و نمیدونست چه جوابی باید بده
-من...واقعا...متاسفم
با تنی کمی بلند تر از زمزمه گفت اما لوهان شنید و سمتش رفت.دست راست کریس  رو توی دستش گرفت
-دستت خوبه؟اونروز زخمی شدی...
و دستش رو بررسی کرد.یه اسکار روی دستش بود.کریس سر تکون داد.سرشو خم کرده بود وموهای روی پیشونیش چشمای اشکیشو پنهان کرده بودند.
-فکر میکنم دوست بچگیامو بیشتر از دوست پسرم دوست دارم.
بالاخره کریس با چشمای خیسش به لوهان نگاه کرد.
-یعنی چی؟شما بهم...
-نه!فقط بخشیدمش و هنوز باهاشم اما اگر تو خوشت نمیاد...باهاش بهم میزنم.
چشمای کریس گرد شدند و تند تند سر تکون داد
-نههه!!! اونکارو نکن...من متاسفم!واقعا متاسفم!من برات دوست وحشتناکی بودم....من میخوام تو با اون خوشحال باشی.
و شروع کرد گریه کردن.لوهان لبخندی زد،با انگشت شستش اشکهاشو پاک کرد و بغلش کرد.
***
روز بعد کریس و لوهان باهم پیش دوستانشون رفتند.بکهیون وقتی بالاخره اونارو باهم دید لبخندی زد.
-کریس دلم برات تنگ شده بود.
گفت و کریس رو در آغوش گرفت.کریس لبخندی زد.بعد از اون نگاهش با سهون تلاقی کرد.به سختی آب دهانشو قورت داد و به کفش هاش نگاه کرد.احساس شرم میکرد.سهون آهی کشید و به آسمون نگاه کرد.
-سهون!
لوهان صداش کرد و نگاهی به کریس انداخت.سهون سمت کریس رفت و دستشو سمتش دراز کرد.
-بیا اون روز رو فراموش کنیم.
کریس نگاهش کرد و سرتکون داد و همزمان با تردید دستش رو گرفت.
براش خیلی سخت بود که بخواد سهون رو فراموش کنه اما میخواست واسه لوهان یه کاری انجام بده و تصمیم داشت دیگه با رفتار بی فکرانه بقیه رو آزار نده.

همگی خندیدند و شروع کردند به صحبت اما یه نفر ازشون عصبانی بود و دلش میخواست دوستیشونو نابود کنه.با تنفر زمزمه کرد:
-خواهی دید...شی لوهان!

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Deso1991 #1
Chapter 7: سلام خیلی داستان جالبیه! ادامشو نمیذاری؟ جای حساسی تموم شد