بازنده

You are not alone(krisyeol version-translated)

روز بعد،زمان ناهار چانیول،تائو،بکهیون و سهون روی نیمکتی نشسته بودند از هر دری حرف میزدند و همدیگر رو دست می انداختند.چند دقیقه بعد کریس و لوهان هم به اونها ملحق شدند.تائو و بک مثل همیشه تو آغوش  هم فرورفته بودند و سهون هم همینکه لوهان کنارش نشست از پشت بغلش کرد.
-کجا بودی؟
سهون از لوهان پرسید
-کریس حالش خوب نبود،رفته بودیم درمانگاه.
چانیول نگاه کریس کرد.رنگ به رو نداشت و چشماش طوری قرمز شده بود که انگار تمام طول شب گذشته رو اشک ریخته.
-خوبی؟چی شده؟
بکهیون از کریس پرسید.
کریس سر تکون داد و لب زد
-خوبم
بکهیون کمی اخم کرد.چانیول حرکات کریس رو میپایید و متوجه شد که چقدر سرگرم کننده تر از گپ زدن با دوستاشه.
-هی این آخر هفته برنامتون چیه؟
تائو با سرخوشی پرسید
-هیچی،چطور؟
لوهان از پشت کتابش جواب تائو رو داد.تائو لبخندی زد.
-پس بیاین بریم ویلای ما...فقط ما 6تا!
-باشه...من هستم...تو میای؟
سهون از لوهان پرسید و لوهان به کریس نگاه کرد.
-کریس تو میخوای بیای؟
لوهان پرسید و بیشتر به سهون تکیه داد
-لطفا باهامون بیا اونجا کلی خوش میگذرونیم.از تنهایی تو خوابگاه مودن خیلی بهتره.لطفا کرریسس...لطفاااا.
سهون با چشمهای پاپی گونه اش از کریس خواهش کرد.دیگه کاری از کریس ساخته نبود.صورتش سرخ شد،نگاهشو پایین انداخت و سر تکون داد.
-باشه
با صدای آهسته و لحن خجالتی اینو گفت.چانیول متوجهش شد و پوزخندی زد.
-توهم میای آره؟
تائو با لبخند از چانیول پرسید
-البته
***
جمعه به سرعت رسید.کریس داشت از کتابخونه خارج میشد.
-هی!
چانیول صداش کرد.کریس برگشت و لبخند محوی زد.
-هی!
چانیول رو به روش ایستاد.
-واسه این آخر هفته یه برنامه هایی ریختی مگه نه؟
کریس پوزخندی زد و سرشو به یه سمت خم کرد.
-حداقل،نمیتونی اول بهم سلام کنی؟
با لحن معصومانه اینو گفت.چانیول پوزخندی زد.
-خب؟
کریس آهی کشید و راه افتاد.چانیول هم پشت سرش.
-بهتره برای مدارا با لوهان خودتو آماده کنی،این آخر هفته خیلی بهش سخت میگذره.
کریس به سردی هنگام راه رفتن اینو گفت.چانیول ایستاد و اونقدر کریس رو نگاه کرد که ناپدید شد.
***

-ووواااو...خیلی خوشگله
وقتی به ویلای پدر و مادر تائو رسیدند بکهیون از شوق فریاد زد و پشت سر لوهان سمت دریا دوید.هردو مثل بچه ها میدویدند و میپریدند.چیزی نگذشت که تائو،چانیول و سهون هم به اونها ملحق شدند.لوهان به سمت کریس دوید و به زور سمت دریا کشیدش.حالا کریس هم مثل بچه ها مشغول بازی بود.اما چانیول درگیر حرف های دیروز کریس بود.حیرتش از این بود که قراره با لوهان چکار کنه.
بعد از ناهار همگی توی پذیرایی نشسته و مشغول صحبت بودند.خیلی مسالمت آمیز.دلقک بازی در میاوردند و باهم شوخی میکردند.
-آخر هفته دیگه وقتت آزاده؟پدر و مادرم قراره بیان و من میخوام به اونها معرفیت کنم.
سهون از لوهان پرسید و بوسه نرمی روی گونش کاشت.لوهان یخ کرد لبخند محوی زد.
-معذرت میخوام اما من...ممم...من و کریس میخوایم بریم یه جایی و خب...خیلی مهمه...هههه...معذرت میخوام.باشه دفعه بعد، خب؟
سهون آهی از سر ناامیدی کشید و کریس حیرت زده شد که چرا لوهان اینطور ناگهانی به سهون دروغ گفت.
لوهان دروغ گفت چون هنوز میترسید با خانواده سهون روبه رو بشه هنوز خیلی براش زود بود.
-باشه
سهون گفت و به اتاق مشترکش با چانیول رفت.آره اون قرار نبود با لوهان توی یه اتاق بمونه چون دوست پسرش نمیخواست که بهترین دوستشو تنها بذاره.
-بهتره بری دنبالش،انگار ناراحت شد!
بکهیون و گفت و لوهان سر تکون داد.کریس در سکوت به لوهان نگاه میکرد و لبشو میجوید.

لوهان که وارد اتاق شد سهون روی تخت دراز کشیده و چشماشو بسته بود.
آهسته سمتش قدم برداشت و لبه تخت نشست.
-ازم عصبانی هستی؟
لوهان پرسید و سقلمه ای به بازوی سهون زد.سهون آهی کشید و توی جاش نشست.
-چرا نمیتونی یه بار هم که شده به کریس فکر نکنی؟
لوهان لب پایینشو گزید
-من و کریس...
-بس کن.من دوست پسرتم نه اون در ضمن تو میدونی که پدر و مادر من سرشون شلوغه و فقط یه بار در ماه میان کره،نمیتونی فقط یه بار قرارتو با اون کنسل کنی؟
سهون صداشو بالا برد و چشمای لوهان از شوک گرد شد.
-نمیتونم...اون بهترین دوستمه.
-ولی این منم که عاشقتم،مگه نه؟
سهون پرسید و به چشم های لوهان خیره شد.
اما لوهان چیزی نگفت.سهون از جاش بلند شد.
-فراموشش کن.

همه متوجه بحث اون دو شده بودند و نگران به نظر میرسیدند.اما این برای کریس یه شانس بود.پس آروم دنبال سهون خارج شد و سمت ساحل جایی که سهون نشسته بود راه افتاد.

-خوبی؟
همونطور که کنارش نشست پرسید.
سهون آهی کشید
-اون همیشه همینطوره...وقتی میخوایم بریم سر قرار یا وقتی میخوام به دوستام یا خونوادم معرفیش کنم همیشه یه بهونه ای میاره.
و سرشو پایین انداخت.
-معذرت میخوام کریس اما وقعا سخت میشه که باهاش تنها باشم.اون همیشه درباره تو حرف میزنه و من از این متنفرم! من دوست پسرشم نه تو!
کریس به سهون نگاه کرد 
-میدونم.درکت میکنم.آزار دهنده و سخته...وقتی عشقت همیشه با یکی دیگه است.میتونم بفهمم.
-آره
سهون تائیدش کرد.کریس دست سهون رو گرفت و خیره شد تو چشماش.
-اگر من جای لوهان بودم هیچ وقت اینطوری رفتار نمیکردم.
سهون نگاهش کرد.کریس به آرومی سمت صورت سهون خم شد و لباشو بوسید.چشم های سهون گرد شد.
-شـ...شما...دارین چکار میکنین؟
لوهان بود که از پشت سر با تعجب پرسید.
سهون برگشت و لوهان رو با چشمای از حدقه بیرون زده دید.
-لوهان..!...لوهان لطفا صبر کن...توضیح میدم لوهان!
سهون بریده بریده ازش خواهش کرد و از جاش بلند شد.اما لوهان قدم به قدم عقب تر میرفت و سرشو به دوطرف تکون میداد.چشماش لبریز از اشک شده بود.نمیتونست باور کنه که دوست پسرش و بهترین دوستش جلوی چشمهاش همدیگه رو بوسیدند.قبل از اینکه سمت خونه بدوه نگاهشو بین کریس و سهون جابه جا کرد.
-لوهاااان!!! صبر کن!!
سهون فریاد زد و دنبالش دوید و کریس رو تنها گذاشت.تائو،بکهیون و چانیول جلوی در ایستاده بودند و همه شاهد ماجرا.
کریس هرسه رو دید که با ناباوری بهش خیره شدند.نمیدونست چی باید بگه و فقط به پاهاش خیره شد.تائو سری تکون داد و پشت سر بکهیون به خونه رفت.
-پس نقشه ات این بود؟
چانیول پرسید و بعد روبه روش ایستاد.کریس نگاهش کرد.
-بنظرم واقعا نقشه مضخرفی بود.من یه چیز بهتر دارم.
چانیول با تمسخر اینو گفت
-که چی؟میخوای مسخرم کنی؟
کریس با عصبانیت گفت و سمت خونه برگشت.

-لوهان خواهش میکنم!میتونم توضیح بدم،فقط به حرفام گوش بده!
سهون التماس کرد و در اتاق لوهان رو زد اما هیچ جوابی نصیبش نشد.
-لوهان لطفا!درو باز کن لطفا!
سهون دوباره خواهش کرد و بالاخره در باز شد.
-لوهان اون فقط یه اتفاق بود و من نمیدونم چرا کریس منو بوسید.
توضیح داد و جلوی لوهان که روی تخت نشسته بود زانو زد.
-لوهان!تو میدونی که من فقط عاشق توام مگه نه؟
-تو بهترین دوست منو جلوی چشم هام بوسیدی و داری میگی که فقط یه تصادف بوده!
لوهان به خونسردی اینو گفت.سهون سری تکون داد.
-نه...من دوست دارم و نمیدونستم که کریس همچین آدمیه.اون اصلا برام مهم نیست،تو تنها کسی هستی که  بهش اهمیت میدم.دوستت دارم لوهان لطفا باورم کن!
لوهان فقط آه کشید.
-میخوام تنها باشم....میخوام یکم فکر کنم...شاید بتونیم فردا صحبت کنیم.
-باشه...باشه...فردا.
و از اتاق خارج شد.
اما کریس تک تک کلماتی رو که سهون به زبون آورده بود شنید.نفس عمیقی کشید.
-میدونم...من واسه تو هیچی نیستم.
این حقیقتو به خودش یادآوری کرد و بعد از رفتن سهون وارد پذیرایی شد.
تائو،بکهیون و سهون توی پذیرایی نشسته بودند.
-سهون! میشه صحبت کنیم؟
خیلی آروم پرسید.سهون آهی کشید و به پشتی کاناپه تکیه زد
-سهون...
-الان چی میخوای؟واسه امروز برات کافی نیست؟
فریادش باعث شد کریس یه قدم عقب برداره.تائو و بکهیون هم از واکنش سهون شوکه شدند و تصمیم گرفتند اون دو رو تنها بذارند.
-سهون من فقط...
-چی باید ازت بشنوم؟تو از جون من چی میخوای؟لوهان بهترین دوست توست و من...! من دوست پسرشم.تو چرا منو بوسیدی؟چرا؟
و دوباره فریاد زد.
-من...
لب پایینشو جوید.
-تو چی؟توضیح بده!
-من...من دوستت...دارم
چشم های سهون از حیرت گرد شد
-تو؟چی؟
-من دوستت دارم...از همون اولین بار که دیدمت دوستت داشتم.
دوباره و اینبار بلند تر گفت.
اما سهون پوزخندی زد ، با چشم های یخیش به کریس نگاه کرد و قلب بیچاره کریس رو منجمد کرد.
-حالا میگی چکار کنم؟ من نه تنها دوستت ندارم بلکه الان ازت متنفر هم شدم!تو برام هیچی نیستی.میتونی اینو بفهمی؟
کریس نمیتونست چیزی که میدید و میشنید رو باور کنه.سهون همیشه مهربون و گرم بود اما الان تبدیل شده بود به یه شخص سرد و ظالم.قطرات اشک روی گونه هاش لغزیدند.سهون رفت و اونو توی سالن تنها گذاشت.نفس لرزونشو بیرون داد و رفت و تنها گوشه سالن نشست.اون شب هیچ کس حتی سعی نکرد باهاش حرف بزنه.

لوهان بالخره از اتاقش بیرون اومد تا یه چیزی بخوره.کریس هنوز توی سالن نشسته و به دیوار تکیه داده بود.وقتی لوهان ازش عبور کرد متوجهش شد،آروم تا آشپزخونه دنبالش رفت.
-لوهان!
آهی کشید و نگاهش کرد
-چیه؟
کریس باخجالت جواب داد
-میخوام یه چیزی بهت بگم...
-حرف بزن
بدون اینکه نگاهش کنه اجازه داد.
-من متاسفم اما...من...همون بار اول که دیدمش ازش خوشم اومد.
کریس به سرعت کلماتشو پشت هم ردیف کرد.از واکنش لوهان میترسید اما بازم ترجیح میداد راستشو بگه.
لوهان پوزخندی زد و به کریس نگاه کرد.سرشو به سمتی مایل کرد که کریس بتونه لبخند تمسخر آمیزش رو ببینه.
-اوه...که اینطور...و حالا میخوای که من با اون بهم بزنم؟تو دوست پسر منو بوسیدی و میگی متاسفی؟تو بهترین دوست منی...چطور تونستی؟
جمله آخر رو با صدای بلند توی سر کریس کوبید و فشار انگشتاشو دور لیوانی که توی دستش بود بیشتر کرد.
-میدونم که آدم بدی هستم ولی واقعا عاشقشم.من فقط...من نمیدونم که مشکلم چیه که...
-اما اون منو میخواد!
آهی کشید و ادامه داد
-الان،واقعا نمیخوام ببینمت.پس تنهام بذار
خواست بره که کریس به دستش چنگ زد
-نه...لطفا نرو لوهان...لازمه که حرف بزنیم!
-بذار برم!
لوهان سعی کرد دستشو از بین انگشتای کریس بیرون بکشه اما کریس لیوان رو ازش قاپید.
-لطفا فقط بهم یه فرصت برای توضیح بده یا فقط...فقط..
-فقط چی؟نمیخوام باهات حرف بزنم.لیوانو پسش بده.
اینو گفت و دست کریس رو که لیوان رو نگه داشته بود کشید و خیلی اتفاقی لیوان به میز خورد و تکه های شیشه کف پوش رو پر کرد.
-آخخ
لوهان از درد نالید.شیشه انگشتشو بریده بود.
بخاطر صدای بلندشون همه به آشپزخونه هجوم آوردند و لوهان رو دیدند که از درد ناله میکنه و کریسی که کنارش ایستاده.سهون کریس رو کنار زد و سمت لوهان رفت.
-حالت خوبه؟
لوهان سر تکون داد.
-میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم.
بکهیون تصمیمشو اعلام کرد و سمت دستشویی رفت.
-بهتره از لوهان دور بمونی.
سهون به کریس اخطار داد و همراه لوهان دنبال بکهیون رفتند.کریس بازهم تنها موند.مشت سرخ شده از خونش رو گره کرد و لبشو گزید.
دست کریس هم آسیب دیده بود.خیلی عمیق بود و خونریزی داشت اما براش مهم نبود.درسته که دستش آسیب دیده بود اما درمقایسه با آسیب قلبش هیچی نبود.
وقتی همه رفتند که بخوابند کریس به دستشویی رفت تا دستش رو بشوره اما هنوز هم زخمش خونریزی داشت.
-این وقت شب چیکار داری میکنی؟
چانیول بود که از پشت سر پرسید
کریس از جا پرید و سمتش چرخید
-دستمو میشورم فقط...
دستشو پشتش مخفی کرد
-آهان...
و از دستشویی خارج شد
کریس نفس عمیقی کشید و برگشت تا ادامه کارشو انجام بده.
-هی!
چانیول دوباره برگشت و دست خونی کریس رو دید
-تو زخمی شدی...
سمت کریس و اومد و خواست دستشو بگیره اما کریس بازهم سعی کرد مخفیش کنه.
-نه...خودم از پسش برمیام...
اینو گفت و سرشو پایین انداخت.اما چانیول با قدرت دستشو گرفت و به آرومی زخمشو با دستمال خشک کرد.
-همینجا بشین و منتظر بمون.
و قبل از اینکه خارج بشه به کریس کمک کرد روی توالت بشینه.
چند دقیقه بعد چانیول با جعبه کمک های اولیه برگشت زخم کریس رو ضد عفونی کرد و بعدهم اونرو بست.خیلی زود متوجه هق هق کریس شد.با تعجب نگاهش کرد.
-چرا گریه میکنی؟
-زخم وحشتناکیه
و به گریه ادامه داد
-میدونم.خیلی عمیقه و به نظر میاد خیلی درد داره.
اما کریس سر تکون داد و با دست آزادش چشمهاشو پاک کرد.
-نـ....ـنه...زخم دستم وحشتناک نیست،زخم اینجاست که وحشتناکه.
پی درپی به قفسه سینش ضربه میزد و اشک میریخت.برای چانیول اصلا آسون نبود که فقط تماشاش کنه پس دستش رو گرفت تا بیشتر از این به خودش آسیب نزنه.
-بس کن.اینجوری فقط به خودت آسیب میزنی،فایده نداره.
اینو گفت و کریس رو دراغوش گرفت.توی بغل چانیول مچاله شد و بازهم به گریه ادامه داد.برای چانیول این اولین بار بود که یه فرد درحال هق هق رو به آغوشش راه میداد.
***
صبح روز بعد وقتی تائو و بک پا به پذیرایی گذاشتند سهون و لوهان از قبل اونجا بودند.
-چانیول رو ندیدی؟نمیتونم پیداش کنم!
سهون از تائو پرسید.اما هیچ کدوم از اون دو خبری ازش نداشتند و سر تکون دادند.لوهان آهی کشید.
-کریس کجاست؟هنوز خوابیده؟
توی ذهنش پرسید.هرچند که کریس بهش خیانت کرده بود اما بازم اونا بهترین دوستای هم بودند.
همون لحظه درب ورودی باز شد و چانیول داخل اومد.
-کجا بودی؟
تائو ازش پرسید.
-رفته بودم سئول.
به سادگی جواب داد و به آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بخوره.
وقتی به سالن برگشت سهون اولین سوال رو پرسید
-چرا؟
-که کریس رو برسونم.
جواب داد و روی کاناپه نشست
لوهان و بکهیون نگاهی به هم انداختند و دوباره به چانیول خیره شدند.هیچ کس هیچ حرفی نزد فقط بهش خیره شده بودند.چانیول متوجه کنجکاویشون شد اما فقط آهی کشید و به اتاقش رفت تا بخوابه.


کریس روی نمیکتی توی باغ نزدیک خوابگاه نشسته بود.وقتی نسیم با ملایمت گونه هاشو نوازش کرد نفس عمیقی کشید.تنها به خوابگاه برگشت.بعد از همه اون اتفاقات رو به رو شدن با دوستاش براش سخت بود.

فلش بک
کریس و چانیول توی ساحل نشست بودند.تقریبا یک ساعت به سکوت گذشت.نهایتا کریس تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه.
-ممنونم...
-برای چی؟
کریس آهی کشید
-واسه اینکه آرومم کردی...
-ممم...خواهش میکنم،هرکس جای من بود هم اونکارو میکرد...فراموشش کن.
چانیول با لحن نسبتا سردی جواب داد.کریس با لبخند محوی روی لباش سر تکون داد.
-میدونم،ولی بازم ممنونم...واقعا بهش احتیاج داشتم.
و دوباره برای مدتی سکوت برقرار شد.
-شاید...بهتر باشه برگردم سئول.
چانیول با چهره حیرت زده به کریس نگاه کرد
-الان؟؟؟
کریس جوابی نداد،بلند شد و سمت خونه راه افتاد.
-کجا میری؟
کریس برگشت سمتش
-میرم وسایلمو جمع کنم و برگردم سئول.
و راهشو ادامه داد

وقتی کریس از خونه خارج شد چانیول با ماشینش جلوی در منتظرش بود
-بپر بالا
-چرا؟
کریس با حیرت پرسید
-فقط سوار شو من تا خوابگاه می رسونمت.

هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد.گاهی چانیول یواشکی نگاهی به کریس مینداخت.میدونست که اگه حرفی نزنه بهتره.
-فکر میکنی باید سهون رو فراموش کنم و تسلیم بشم؟
چانیول جوابی نداد.
-اوهوم...بهتره...منم همینطور فکر میکنم.
خودش جواب سوال خودش رو داد.
-به نظر میرسه جدا کردنشون خیلی سخت تر از چیزی باشه که من فکر میکردم،اونها واقعا عاشق همند...
کریس اینو گفت و لبخند تلخی زد.

پایان فلش بک

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Deso1991 #1
Chapter 7: سلام خیلی داستان جالبیه! ادامشو نمیذاری؟ جای حساسی تموم شد