3. Son of Sun

I'm Just a Snowflake
Please Subscribe to read the full chapter

I’m Just a Snowflake

3. Son of Sun

 

- من اومدمممم

مثل هرشب (البته هرشب از بعد اومدن اون) با لبخند وارد خونه شد. ولی برخلاف شبای دیگه، یه پسر بچه با لبخند مرواریدی به استقبالش نیومد.

با گیجی سرشو خاروند و درو بست. بیرون تقریبا طوفان بود.

- مین؟ کجایی؟

مین اسمی بود که خودش روی اون گذاشته بود. چون بنظرش اون پسر بانمکترین و در عین حال دوست داشتنی ترین آدمیه که تاحالا دیده.

بلاخره پیداش کرد. کنار شومینه زانوهاشو بغل گرفته بود و به شعله ها خیره بود. چان لبخندی زد و کنارش نشست. با لحن شاد همیشگیش گفت "بلاخره پیدات کردم" ولی اون بازم داشت اون مرواریدارو ازش دریغ میکرد. با نگرانی سرشو پایین خم کرد و چونه ی ظریفشو با ملایمت بین انگشت های درشتش گرفت و صورتشو سمت خودش برگردوند.

"بهم نگاه کن مینی"

لحظه یی که چشمهاش با اون چشمهای گربه ای تلاقی کرد، قلبش انگار یخ کرد.

"چیشده؟ چرا چشمات قرمزن؟؟"

لبهاش لرزید. قبل ازینکه چان چیزی بفهمه، مثل بچه گربه ی بی پناهی، خودشو توی بغل جا کرد. چان هم آغوش گرمشو ازش دریغ نکرد و دستاشو دورش حلقه کرد. دستشو اروم پشتش میکشید و لبهاشو روی موهای نرم تر از ابریشمش گذاشت.

"آدما.. خیلی بدن"

با صدای کلفت ولی پر آرامشش پرسید "چرا این حرفو میزنی؟"

با هق هق آرومی گفت "اونا.. دروغ میگن.. مگه دروغ گفتن.. کار بدی نیست؟.. اینکه راحت.. قلب همو میشکنن.." با دست های کوچیکش پشت لباسشو توی مشتش گرفت "دوسشون ندارم.. م

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet