خانواده ی کوچیک

Pawing at Your Secret [Persian Translation]
Please Subscribe to read the full chapter

مینسوک از شباهت احتمالیش به بچه گربه، و اینکه جونگ ده اسم اونو روش گذاشته حسابی جاخورد. با وجود شوکی که وجودشو گرفته بود، بازم حس گرمایی که از خوشحالی تو بدنش میجوشید، فکرشو از بین میبرد. بعد، مرد جوون حیوون کوچیک رو جای گونه اش اورد و صورتشو جمع کرد تا ادای بچه گربه رو دربیاره. مینسوک صداشو چند اکتاو بالا برد، خرخر ارومی کرد، به ارومی مثل گربه ها میویی کرد.

جونگده خندید و با گیجی سرشو تکون داد و با اشتیاق به تقلید کاری پسر بزرگتر نگاه میکرد. "پس، دیگه به کریس نمیگی، اره؟" جونگده همونطور که با اضطراب با انگشتاش بازی میکرد و ساکت امیدوار بود که مجبور نباشه از حیون کوچیکی که بهش اخت گرفته بود خداحافظی کنه، این سوالو پرسید. دیدن اینکه گربه به همون جایی که ازش اومده برگردونده بشه اخرین چیزی بود که میخواست.

پسر موقرمز بچه گربه رو تا توی بغلش پایین آورد، اخمی کرد و چندثانیه ای ساکت موند، درحالی که تموم مدت انگشتاشو توی موهای گربه میکشید. "نمیدونم جونگده. ما نمیتونیم حیوون خونگی توی خوابگاه نگه داریم. میدونی که لیدرمون چقدر روی قوانین سختگیره."

"میدونم، ولی نیازی نیست اون بفهمه."

"از کجا میدونی اون نمیفهمه؟" مینسوک سرشو برای مخالفت تکون داد و آه کشید، نگاهش به گربه بود که سعی میکرد روی تخت راه بره. خوب میدونست که این یه ایده ی خیلی بد با عاقبتی ناخوشاینده.

"مینسوک خواهش میکنم،" جونگده دستاشو به هم قلاب کرد و همونجور با خواهش بهش خیره شد. "هرکاری میکنم که بتونیم نگهش داریم."

"ما؟" پسر مو قرمز به این حرفش ابرویی بالا برد.

"آره،" با سرش تایید کرد و لبش به نیشخند کمرویی باز شد. "ما."

"لطفا منو قاطی این ماجرا نکن..." مینسوک با ناراحتی و ناله صورتشو توی دستهاش برد.

"خیلی دیره،" جونگده خم شد و بچه گربه رو جای سینه اش آورد و با دست چپ توی بغلش نگهش داشت و دست راستشو دور شونه های مینسوک پیچید. "تو الان قسمتی از خونواده ی کوچیک مایی!" نیشخندش پهن تر شد و همراه کوچیکشم نزدیکتر به خودش کشید تا جایی که هم گربه و هم مینسوک داشتن توی بغلش له میشدن.

"نمیتونم ن-نفس بکشم!" مینسوک برای هوا نفس نفس میزد و سعی کرد با وول خوردن از تو دستای جونگده بیرون بیاد. از همون زاویه ی کج، چشمش به صورت خندون جونگده افتاد، و حرکاتش در یک لحظه متوقف شد.

نفس مینسوک توی سینه اش حبس شد. با وجود تقلاهاش، هوا کم آوردنش به خاطر اینکه پسر جوونتر داشت خیلی محکم لهش میکرد نبود، بلکه بخاطر جوری بود که جونگده داشت به بچه گربه لبخند میزد. لب های لطیفش برای لبخند خالصی به بالا خم شده بودن و چشمهاش از ذوق میدرخشید. لبخندش ازون لبخندایی بود که تمام نگرانی هارو در خودش ذوب و بقیه روز رو پرانرژی و شاد میکرد. اون یکی از قشنگترین لبخندهایی بود که مینسوک تا بحال دیده بود، و هیچ جوره دلش نمیومد که اون لبخندو از بین ببره.

"خیله خب،" آه عمیقی کشید. "میتونی گربه رو نگه داری."

"واقعا؟" چشم های جونگده گرد شد و با ناباوری به پسر بزرگتر خیره شد. "میتونم مینی رو نگه دارم؟"

"آره، ولی—" و قبل اینکه مینسوک بفهمه، به یک بغل محکم استخون شکن (الهی بچم -_-") کشیده شد.

"مرسی مرسی مرسی!" جونگده جیغ کشید همونجور که پسر رو بغل کرد، محکم توی دستاش نگهش داشت و هردوشونو عقب و جلو حرکت میداد. (ناجور ذوقید یکی جمعش کنه اینو._.) مینسوک یکبار دیگه نفسش بند اومد و اگه به خاطر میو های آروم بچه گربه نبود، حتما بخاطر کمبود اکسیژن تا الان مرده بود.

"مینی!" پسر مو مشکی با صدای کمی اینو گفت وقتی براش جا افتاد که بچه گربه اش داشته بین بدنهاشون له میشده. سریع عقب کشید و از دیدن اینکه چقدر اون موجود کوچولو بعد از بغل شدن تا مرگ (><الهی) بهم مالیده و گیج بنظر میومد، نفسش یه لحظه بند اومد. "متاسفم!" ترسید و گربه رو توی بغلش با مراقبت گرفت، سرشو تاجلوی صورتش پایین آورد تا صورتشو به موهاش بماله و با لحن نرم و مهربونی گفت. "خوبی؟ من اذیتت کردم؟"

بعد اینکه مینسوک نفسش برگشت، سینه اش رو مالید تا حس خفگی و بی حسیش از بین بره. وقتی دید جونگده بجای خودش نگران وضعیت بچه گربه اس، ابروهاش به اخمی توی هم گره خوردن، اگرچه با دیدن صحنه ی دوست داشتنی بازی کردن دیگری با حیوون پشمالو، نرم شد.

"میو" بچه گربه میوی ضعیفی کرد و پنجه اش رو روی صورت جونگ ده کشید که خنده های آرومی از لب هاش جاری بود(-_-). پسر جوونتر بوسه های محبت آمیزی روی بالشتک صورتی (پیشیو میگه) میزد، که متقابلا باعث خرخر آروم حیوون کوچیک بود.

"مینی حالش خوبه؟" مینسوک زمزمه کرد و از بالای شونه ی پسر جوونتر نگاهی انداخت، وقتی گربه ی کوچیک دیدش و با چشمای گرد و کنجکاو بهش خیره شد، کمی لبخند زد.

"آره، نگران نباش،" جونگده خندید، اروم روی بینی صورتی بچه گربه زد، و بعد با نیشخندی روی لباش، توجهش رو به پسر بزرگتر برگردوند. "خب چیشد که نظرتو عوض کردی؟"

"اوم،" مینسوک مکثی کرد و لبهاشو با تفکر روی هم فشار داد و سعی کرد کلماتشو جور کنه، بعد شونه هاشو بالا انداخت. "گربه ات با نمکه."

"گربمون." جونگده حرفشو تصحیح کرد.

خنده ای از لباش بیرون پرید. "ینی الان گربه ی منم هست؟"

"نمیخوای یه قسمتی از خونواده ی کوچیکمون باشی؟" جونگده با ناامیدی لباشو آویزون کرد و انگشتاشو دور بدن ظریف بچه گربه پیچید و تا جلوی صورت مینسوک بلندش کرد. "مینی میخواد یه مامانی داشته باشه."

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Kaiminjun #1
Chapter 2: خب بعدیش چی ؟
charming-fgh
#2
جییییییییییییییغغغغغغ
charming-fgh
#3
Chapter 2:
charming-fgh
#4
Chapter 1: خب بعدش؟!من بقیه شو موخواااااااممممم...