Authored (7 fanfics)
Sort:
Latest
/
Newest
/
Views
/
Subscribers
/
Votes
/
Comments
/
Alphabetical
/
Chapter Count
/
Word Count
بکهیون گفت، یه شیطان احضار کن. گفت، خوش میگذره.
...زندگی همیشه جوری که ما انتظارشو داریم پیش نمیره ...گاهی.. حتی یه چیز کوچیک میتونه همه چیزو عوض کنه کار جدید خونه ی جدید ... شایدم پسری به سفیدی برف
بزارین براتون یک داستان تعریف کنم. داستانی در مورد یک دختر کوچولو، که توی یک شب کریسمس دنبال حقیقت میگرده. داستانی در مورد یک کوتوله که درست در لحظه ی اشتباهی به دام میوفته. این داستان مثل همه ی داستان های دیگه نیست. این داستان، معقول نیست چون در مورد کریسمسه. چیزایی که شب کریسمس اتفاق میوفته قرار نیست منطقی باشه، قراره جادویی باشه و این همون چیزیه که این داستان هست؛ جادویی. این داستان درباره ی دو نفره که با
جونگده چیزی رو توی اتاقش قایم میکنه، و مینسوک نمیتونه جلو خودشو بگیره که نفهمه اون چیه.
We are meant to love each other... Whether in this life, or next one.
شب سرد بود و مینسوک نمیتونست بخوابه. هرچند جونگ ده اونجا بود تا گرماشو باهاش قسمت کنه.
They said the moonlight is the message of love...