نور سفید
شوالیه سفیدکشته شدن یا کشتن ، تنها دوراهی ای که در تصمیم گیریش میشه به مشکل برخورد . وقتی قدرت تصمیم گیری رو هم ازت بگیرن، دیگه هیچ چیز برجای نمیمونه که بخوای بهش تکیه کنی .
.
.
.
قدم زدن در باغ، کار مورد علاقش بود . از نظر چشمهای معصوم و درشتش ، باغ اونقدر بزرگ بود که این احتمال وجود داشت حتی درش گم بشه . گاهی اوقات خیال میکرد باغ مثل آسمون بینهایت ه .
مدت زیادی نبود که همراه مادرش به اون خونه ی بزرگ نقل مکان کرده بودن ؛ ولی مادرش همیشه میگفت که این خونه به اون ها تعلق نداره و باید تا وقتی که اینجاست مودبانه رفتار کنه . هرچند تا مدت های زیاد متوجه حرف های مادرش نشد در مورد اینکه چطور باید با پسر اون خانم بد اخلاق، خوب باشه و بهش احترام بذاره ، یا اینکه چرا اونجا خونه شون نبود. شاید بخاطر همین باید توی اتاق زیرشیروونی میموند !
خانمی که اونجا زندگی میکرد چهره ی سردی داشت ، با اینکه همیشه یک گوشه ای مینشست و از پنجره به بیرون نگاه میکرد و نهایت لذت رو از منظره میبرد ، ولی دستهاش خشک و پوست پوست بودن ، موهای خرماییش رو با بیحوصلگی میبست و رنگ چشمهای سبزش به آبی یخی میخورد .
کیونگسو هیچوقت بیشتر از یک "سلام خانم" یا "ممنونم خانم" باهاش صحبت نکرده بود . بجاش ترجیح میداد وقتش رو با مادرش که همیشه درحال کار کردن در باغه بگذرونه . مادرش همیشه شاد و سرحال بود ، همیشه بهش لبخند میزد و موهای تیره رنگش رو با سنجاق سر های گل دار یا پروانه ای منظم میکرد .
فرزند صاحب خانه ، بکهیون نام داشت . بکهیون معمولا پسر خجالتی ای بود یا همونطور که اطرافیان میگفتن منزوی . شباهت بکهیون به مادرش از موهای همیشه ژولیده و چشمهایی که هیچوقت روی چیزی تمرکز نداشتن مشخص بود . انگار نگاه بکهیون به قدری عمیق بود که حتی میتونست انتهای باغ رو هم ببینه ، شاید هم درون هر شخص رو . همین باعث شده بود کیونگسو ازش کمی بترسه . البته اولین بار که این ترس پیش اومد بخاطر یکی از شبهای سرد بود که در اون خونه میگذروند .
اونشب بکهیون بی سر و صدا توی اتاق کیونگسو رفته بود تا یکی از کتابهاش رو اونجا مخفی کنه و مطمئن بشه هیچکس متوجه کتاب نمیشه ، بکهیون علاقه ی خاصی نسبت به این کتاب داشت . اما وقتی کیونگسو به اتاق رفت مجبور شد تا رفتن کیونگسو زیر تخت کهنه ش مخفی بشه ، از شانس بد بکهیون کیونگسو دیگه از اتاق بیرون نرفت . وقتی اتاق کاملا تاریک شده بود و حتی ماه هم پشت ابرها پناه گرفته بود ، کیونگسو ماموریتش رو شروع کرد . مدتی بود که به مروارید های رنگ به رنگ مادرش علاقمند شده بود ، از نظرش اونها شدیدا زیبا بودن برای همین هم هر از چند گاهی بدون اینکه مادر متوجه بشه یکی یا دوتا رو برمیداشت ، درسته که مادرش یادآور شده بود دزدی کار بدیه ولی هرروز اون مروارید ها بیشتر میشدن پس چه ایرادی داشت اگه یکی از اونها کم بشه ؟!
کیونگسو مروارید های باارزشش رو زیر تشک کهنه و پاره ی تختش که پنبه هاش گهگاهی پدیدار میشدن ، مخفی میکرد . پس مثل همیشه سمت تخت رفت و تشک رو در تاریکی بلند کرد . ولی با چیزی روبرو شد که نفس ازش برید ، چشم در چشم بیون بکهیون شد ، مرواریدها از دستش به روی زمین ریختن و هرکدوم گوشه و کناری غلتیدن .
چشم های بکهیون سرد بود ، خشک و غیر قابل تحمل ... همینطور هم تاریک ، کیونگسو هیچوقت هیولاهای زیر تخت رو باور نداشت ولی تصورش رو نمیکرد با بکهیونی روبرو بشه که عمیقا نگاهش میکنه .
احساس کرد دربرابرش پوچ ه ، خودش رو فراموش کرد ، حتی اسم خودش رو هم بیاد نمیاورد . سنگینی وجود بکهیون در تاریکی اونقدر زیاد بود که انگار پاکی وجودش در همین سیاهی به تصویر کشیده شده بود. خودش هم نفهمید چرا ولی شروع کرد به مقایسه ی خودش با اون ، بکهیون همیشه موقع روزهای بارونی کفشهاش رو روی پادری خشک میکرد اما در عوض اون همیشه فراموش میکرد و با کفش های گلی داخل سالن میدوید ، و مادرش همیشه با دستهایی لاغر و سفید ، خربکاری اون رو پاک میکرد . بکهیون بند کفش هاش رو خودش میبست ولی این مادرش بود که برای اون رو به شکل قلب و پروانه پاپیون میزد . و همینطور انگشتهای کوچیک بکهیون صادقانه بر کلید های سیاه و سفید پیانو مینشستن ، اما اون مهره های سیاه و سفید شطرنج رو برای کمک به مادرش از گردوخاک پاک میکرد .
کیونگسوی هفت ساله احساس ضعف کرد ، احساس شکست ... احساس ترس . ترس از تاریکی کیونگسو، نه بخاطر هیولاهای خیالی بودن نه بخاطر ابهام از چیرهایی که نمیتونه ببینه ، بلکه در این قایم با شک ساده ی ناخودآگاه که با بکهیون بازی کرده بود این ترس رو به وجودش انداخت . مثل زمانی که چشم بذاری و به دنبال بقیه بری که قایم شدن ، ولی این اونها نباشن که ازت بترسن بلکه توباشی ، احساس کنی که گیج شدی و دارن نگاهت میکنن ، از دور بهت میخندن چون نمیدونی که کجا پنهان شدن .
ترسید از نگاهی که بکهیون به اطراف انداخت ، برای لحظه ای تصور اینکه مادرش از ناپدید شدن مروارید های باارزشش باخبر بشه لرزی به تمام بدنش انداخت ، ترسید از لبخند ها و آغوش گرم مادرش محروم بشه ، ترسید از اینی که هست بیشتر پوچ بشه و در مقایسه با بکهیون بیشتر خورد بشه . عرق سردی بر روی پوست نرمش غلتید و خراش هایی رو که خار گل و بوته ها مسببش بودن رو سوزوند درست مثل وجودش .
.
.
.
از اونروز به بعد کیونگسو همیشه زیر تختش رو نگاه میکرد تا یکوقت با بکهیون روبرو نشه ، و شروع کرد به خوابیدن در روشنایی . ترس از تاریکی و ترس از صدای ناقوس کلیسا تنها احساساتی بودن که همیشه برای کیونگسو تازگی داشتن ، انگار مجبور بود به گناهانش اعتراف و مادرش رو مایوس کنه ...
کیونگسو حافظه ی خیلی خوبی داشت برای همین هم هیچوقت راه هارو اشتباه نمیکرد پس یکروز به خودش این اجازه رو داد تا در باغ کمی دورتر از حد معمول بره ، بین گلهای رنگین و درخت های بلند قدم برداشت و شروع کرد به چیدن گلهایی که دوست داره . کمی خسته شده بود و نمیدونست ساعت چنده ، کیونگسو بلد نبود ساعت رو بگه اون نمیدونست هفت شب یا صبح یعنی چی برای همین هیچوقت زمان رو تشخیص نمیداد . عصر بود ، صبح بود و یا بامداد؛ هیچکدوم براش مفهوم نداشتن .
کمی در کنار گلها نشست و به قطراتی که از روی گلبرگها سر میخوردن و در زمین مثل شیشه تکه تکه میشدن نگاه کرد . باد ملایمی میوزید و بهش یادآوری میکرد که تنهاست . نگاهش در تعقیب قطرات آب بود و تارهای در هم تنیده ی عنکبوتی رو دید که بلور های بارون صبح تزئینش کرده بودن . کمی اونطرف تر روی تارهای انتهایی، پروانه ای با بالهای قهوه ای و طلایی دست و پا میزد و تارهارو بیشتر دور خودش میپیچید ، درست مثل کفن یا پیله ...
چشمهای کیونگسو به درشتی و درخشندگی ماه شدن ، از هیجان نفس های گرمی سر داد و با پاهای لرزون و لاغرش سمت تار عنکبوت دوید . با دقت و ظرافت تمام طوری که بالهای شکننده ی پروانه ی زیبا صدمه نبینه تار رو ازش جدا کرد اما افسوس که متوجه نبود از درد بالهای زیبا ، سر کوچیک پروانه رو با انگشت شستش فشرده .
وقتی به پروانه ی بیجون در کف دستش خیره شد تازه فهمید که مرتکب چه گناهی شده . چشمهاش شروع کرد به سوختن ، مدام پلک میزد و میدوید ، نگاهش به مادرش افتاد ؛ سرش رو پایین انداخت و قدم هاش رو آروم تر کرد . به دامن بلند مادرش تکیه کرد و پارچه رو با دستهای کوچکش مشت کرد
سو ؟ چیزی شده ، صورتت رو ببینم ...جلوی کیونگسو زانو زد و با دستهای لطیفش ، صورت پسرش رو در دست گرفت و چشم در چشمش شد ، وقتی گونه های خیس پسرش رو دید لبخندش محو شد ، انگشتهای بلندش رو زیر چشمهای کیونگسو کشید .
چرا داری گریه میکنی ؟ میتونی به من بگی .کیونگسو دست های کوچیکش رو بالا گرفت و به مادرش ، جنایتی که مرتکب شده بود رو نشون داد : من ... من فقط میخواستم... ن..نجاتش ..بدم
مادرش لبخند دوباره ای زد و موهاش رو نوازش کرد : سو تو نباید توی کار کسی دخالت کنی ، اگر پروانه توی دردسر افتاده بود باید رهاش میکردی. شاید باید این اتفاق میفتاده ...
_ ولی...ولی اونوقت ... عنکبوت میخوردش ...
میدونم عزیزم ، ولی اگه تو غذای عنکبوتو ازش بگیری درواقع اونو میکشی چون اینطوری از گرسنگی میمیره ، پس چطور میخوای اونو نجات بدی ؟کیونگسو به فکر فرو رفت ، یک فکر عمیق که شاید یک بچه ای مثل اون نباید داشته باشه . عاجزانه میخواست جوابی برای سوال داشته باشه اما مهم نبود چقدر فکر کنه بجای جواب، این سوالهای بیشتری بود که مطرح میشد .
یعنی زندگی این بود ؟ باید این اتفاق بیفته ؟ یک پروانه ی زیبا و بیگناه باید بمیره ؟ پس عدالت چی ، مگه توی کلیسا همیشه از عدالت صحبت نمیشه ؟
موضوعی پیش اومده ؟افکار کیونگسو آشفته شد . سری بالا کرد و به خانم بیون خیره شد که مثل همیشه چهره ی سردی داشت.
چیز مهمی نیست ، فقط کیونگسو به اشتباه یک پروانه رو کشت ... هنوز هم بال هاش سالمه ؟کیونگسو با تردید سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد .
خب اگه زیباست میتونی توی قاب شیشه ای بذاری و خشکش کنی ، مثل همونهایی که توی سالن پذیرایی هست ، اینطوری تا ابد زیباییش برای تو میمونه ...و اونموقع بود که کیونگسو به جواب رسید ، حتما این تقصیر خود پروانه بود ، حتما گناهی مرتکب شده بود که بمیره ؛ مهم نبود که کیونگسو چقدر تلاش میکرد ، یک گناهکار رو نمیشد نجات داد . تنها کاری که کیونگسو میتونست انجام بده لذت بردن از زیبایی بی پایان پروانه بود .
...
اون سال بر خلاف سال پیش برف سنگینی باریده بود ، دونه های برف گویی میرقصدین و بر زمین سفید پوش پای میکوبیدن ، بخارهای سیاه که از دودکش خونه پرواز میکرد به آرومی در هوا پخش میشد ، کلاغ ها روی شاخه های بلند درختهای کاج پوشیده از برف مینشستن .<
Comments