مثل یک زخم قدیمی

شوالیه سفید
Please Subscribe to read the full chapter

لوهان واقعا میخواست به بکهیون کمک کنه برای همین هم تمام تلاشش رو کرد که برگه ی قانونی بخاطر ملاقات بکهیون و کیونگسو رو دریافت کنه ، وقتی بالاخره اداره ی درمانی روانی با این دیدار موافقت کرد برای لوهان شرط براین گذاشته شد که در صورت بروز هرگونه بی نظمی و آسیبی وی باید مسئولیتش رو بپذیره.

 

سمت باغ بزرگ بیمارستان قدم برداشت تا بتونه این خبر رو به گوش بکهیون برسونه . لاله ها و شکوفه های درخشان در باد تکونی میخوردن و رایحه ی دل انگیزی در هوا میپیچید ، بین گلهای پژمرده ی رز بکهیون نشسته و درخودش پیچیده بود .

 

نسیم خنک تارهای روشن اما سیاه رو از روی چشم هاش جابجا میکرد و مانع دیدش برای نگاه کردن به بیمار های دیگه میشد .

 

لوهان : بکهیون ...

 

بکهیون برگشت و گردنش رو کج کرد : اینو ببین ، از بین درختها پیداش کردم . یجایی بود که هیچکس رو نمیشد دید ، هیچکس هم منو نمیدید ... درست مثل بازی قایم با شک .

 

لوهان به دونه ی کج و کوله ی کاج که دست بکهیون بود خیره شد .

 

_ قشنگه مگه نه ؟

 

لوهان : آره ، قشنگه ...

 

_ درست مثل تو . میدونی قبل از اینکه بیام اینجا همش دونه های کاج جمع میکردم چون وقتی مادرم مرد هیچ جایی رو نداشتم برم ، نمیدونستم باید چیکار کنم با یک عالمه سوال توی ذهنم تنها و طرد شده بودم ، اون روزها خیلی میترسیدم . یک روز دوباره دی او رو دیدم ، البته از دور ... اون گفت یه عالمه دونه ی کاج میخواد . من نمیدونستم چرا به اونها نیاز داشت ولی من جمعشون کردم وقتی اونها رو به شیرینی فروش دادم اون هم به من چیزهایی رو که مشتری هاش نمیتونستن بخورن رو به من میداد و میگفت که برای تزئینات کاج هارو میخواد . من عاشق شیرینی ام ، همیشه از بوی وانیل و شکر خوشم میاد .

 

لوهان : اوه اینکه عالیه ... میخوای دفعه ی بعد که همو دیدیم برات شیرینی بیارم ؟

 

_ اینکارو میکنی ؟ اینجا ... اینجا زیاد چیزهای خوبی نداره، منو میترسونه . طوری که بقیه نگام میکنن یا مدام ازم سوال میپرسن . اذیتم میکنه ، درست عین مرگ ...

 

لوهان نگاه معنا داری به بکهیون کرد و کنارش نشست : چیکار میتونم برات بکنم بکهیون ، کاری که فقط من بتونم !

 

بکهیون سرش رو پایین انداخت و بغض کرد .

 

لوهان : من فقط میخوام کمکت کنم ...

 

_ پس کمکم کن ، چون هیچکس دیگه ای اینکارو برام نمیکنه ... من یک ناجی نمیخوام فقط میخوام درک کنم ... میخوام بیاد بیارم که کی هستم .

 

لوهان ایستاد و دستش رو سمتش دراز کرد : میتونی با من بیای ؟

 

بکهیون آستین روپوش لوهان رو سفت چسبیده بود و میترسید از اینکه توی راهروی باریک و خلوت گم بشه ، هرچقدر میرفتن باز انتهای مسیر نامرئی بود انگار اصلا پایانی وجود نداشت ، مثل تونل زمان یا شاید هم تونلی که درش زمان وجود نداره .

 

راهروهای سفید پشت سر هم طی شد ، از بین در های میله ای گذشتن تا روبروی شماره ی شش ایستادن ، لوهان نفس عمیقی کشید و در زد . وقتی در باز شد شیومین به همراه جونمیون از اتاق بیرون اومدن .

 

شیومین : تازه قرص هاش رو خورده ممکنه کمی گیج شده باشه .

 

لوهان با تاکید خفیفی بهمراه بکهیون داخل شد ، کیونگسو مثل همیشه روی تختش نشسته بود مشغول نوشتن چیزی در کاغذ های پراکنده اطرافش بود . سرش روبالا گرفت و با چشم های سیاه و گونه هایی گود رفته به بکهیون خیره شد .

 

لوهان : من آدمی ام که سر قول هاش میمونه .

 

_ پس میخوای بدونی ترس از تاریکی چه زمانی پیش میاد ؟

 

لوهان : نه . نظرم عوض شد ... جواب قبلی رو خودم فهمیدم ، میخوام که تو ازم یک سوال بپرسی .

 

بکهیون با تعجب به لوهان خیره شده بود و منتظر سوال کیونگسو بود .

 

لوهان : تو آزادی که بپرسی ولی منم آزادم که هر جوابی رو که خواستم بدم ، دروغ یا راستش به خودت بستگی داره .

 

کیونگسو پوزخندی زد و چونه اش رو به دست گرفت : سوال من یک معماست ... مثل پایان یافتن یک دیالوگ نمایشی که مدام در ذهنت تکرار میشه ، یک نقل قول چاپی روی کارت پستال ، من اون رو ننوشتم فقط نقل کردم از یک زمان به یک زمان متفاوت . این اگر اولین نوشتم باشه آخرین کدومه ؟

 

لوهان : فکر میکردم سوالها برات بیمعنا هستن و فقط به جواب دادن علاقه داری !

 

بکهیون: این سوال رو من پرسیدم .

 

لوهان : چه موقع ؟

 

بکهیون: توی خوابم ، ولی نمیدونم از کی پرسیدم .

 

لوهان : بسیار خب من بهتون فرصت میدم تا صحبت کنید ولی یادتون نره که زمانتون کمه .

 

بعد از تموم کردن جمله اش ، لبخندی حاکی از نگرانی تحویل بکهیون داد و از اتاق خارج شد .

 

_ شکنجه ی سفید ... سفید رنگ محدودیه . میخوان بهم ثابت کنن که من در اسارتشونم مثل یک پرنده ی تو قفس . اوها بهم قرص هایی رو میدن که باعث بشه سایه های سیاه روی این چهاردیواری لعنتی ببینم . وقتی فهمیدم اینطوره که دیر شده بود . اونها منو اسیر کردن ولی از وقتی که بخاطر دارم دیگه قرص هام رو نمیخورم .

 

بکهیون: با اونها چیکار میکنی ؟

 

_ بین لبهام و دندونم نگهشون میدارم و وقتی پرستارها بیرون رفتن ، زیر تشک تختم مخفیشون میکنم . وقتی برای عوض کردن روتختیم میان بین کاغذ هام پنهانشون میکنم و وانمود میکنم دارم چیزی مینویسم . تو این دنیا فقط باید پنهان شد ... میخوای ببینیشون ؟

 

بکهیون با هیجان سمت تخت رفت ، کیونگسو تشک سفید رو برداشت . روی میله های آهنی تخت قرص های بزرگ و کوچیک با رنگ های مختلف به چشم میخورد ، بعضی هاشون خشک و فرسوده شده بودن ولی بعضی هاشون هنوز هم مثل یک قرص بودن .

 

بکهیون: چقدر مروارید !

 

کیونگسو به بکهیون نگاهی انداخت و از روی تاسف سری تکون داد .

 

بکهیون: راستی برات یه هدیه اوردم .

 

دانه ی کاج رو سمت کیونگسو گرفت و لبخند زد ، کیونگسو نگاه طولانی ای به کاج کرد و ابروانش درهم گره خورد : همیشه تحسینت میکردم ، بخاطر انتخابت توی دونه ها ، همیشه بی نقص و زیبا ولی این ... این انگار خراب شده .

 

بکهیون: یک سمتش کاملا خوش فرم و عادیه ولی سمت دیگش کج و کوله و یا حتی شکسته شده . مثل دو دنیای کاملا متفاوت از هم ، تضاد ولی در عین حال یکی بودن و تکامل ... مهم اینه که بخوای کدوم سمتش رو ببینی .

 

_ پس اینطور

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Risa_E #1
Chapter 7: من همین الان داستانتو خوندم تتانیای عزیز
صبر کردن واسه قسمت بعد واقعا عذاب آوره
winxnt
#2
آبی / سیاه!!!!!!!!
خوشحالم ک برگشتی ❤
smm174 #3
Chapter 2: بلعيدن مرواريد؟
اين ميتونه چه مفهومي داشته باشه!!
من راجبش فكر كردم ولي نميتونم حدسي بزنم
همه ما گناهكاريم و همه اشتباه ميكنيم..يه كناه چقدر بايد بزرگ باشه كه بك تصميم بگيره كيونگسو رو بكشه!
Sani_mtn #4
Chapter 2: نمیدونم چرا ارتباط برقرار کردن با این داستانتون واسم راحت تره! انگار درکش کردم..جملاتی که میگه..ازگناهی ک انجام میشه.انسان‌های گنهکار..
سوالای کیونگسو درعین ساده بودن خیلی شیرینه...
و شخصیت بکهیون..کاملا متفاوت!
منتظر ادامشم❤ ممنون بخاطر همه داستان های قشنگت!
Sophie19 #5
Chapter 2: من واقعا نمیدونم چی بگم هر سبک کاریتون با بقیش متفاوته و درست مثل هر اثر انگشت منحصر به فرد ومتعلق به خودشه...
بکهیون به نظر میاد توی این داستان شخصیت ارومی داره ولی درونی پر خروش که ارام گرفتنش سخته اما کیونگسو فردی ب نظر میرسه که ارامشی نداره و از درون وبیرون تشنه ی دونستن هست.کارهاتون واقعا عالین کاراکترا با اینکه متفاوت وخاص
هستن بودن در نگاهشون ودیدن دنیا از چشم اونها میتونه خیلی حیرت انگیز باشه واقعا دلم میخواست بتونم دیدی مثل اونها داشته باشم
Asnabi #6
Chapter 2: گاها..درد های سطحی رو درد میپنداریم... و درد های عمیق رو شبیه به سوختن درنظر میگیریم...
شاید کچل ها... فقط بی پوسته باشن!خوبی و بدی شون خیلی راحتتر بدون اون پوسته ی مویی مشخص تره...!
مغز..زبون چرب و نرمی داره... برای همین قلب همیشه زبون بسته میشه جلوش... مثل عاشقی که دیوانه وار مجذوب معشوقشه..
گاهی اوقات باید صبر کرد تا میوه ی درخت کاج... خودش بیوفته و دقیقا همونجایی که افتاده بمونه... آخه.. جمع کردنشون فقط باعث میشه... به طبیعت خیانت کنی و ازش... بگیری اونی رو که نباید...
گاهی اوقات... طعم بوی تند تلخ... میتونه شیرین ترین خاطره ای باشه که جوش و خروش خون تو رگ هاتو به اوجش میرسونه.. مثل یه 12 ظهر تابستونی...
برای ترسیدن... همیشه میشه قایم باشک بازی کرد و... بازنده شد!
مهم اون بوی تنده که تاج جوشیدنو رو رگ های خونی قلب میذاره!!
.
.
.
ممنون از تو که ادامه میدی داستان رو...
شخصیت دابل بی مثل روبیک میمونه... هر طرفش یه رنگه... ولی تو نمیدونی اون واقعا قلب چه رنگی داره!!
رعد و برق های بالای اقیانوس تو این قسمت کاملا قابل درک بود...
منتظر جمعه ی بعدی هستم... :)
Sophie19 #7
Chapter 1: تضاد بین دوشخصیت بکهیون وکیونگسو واتفاقی که توی اولین دیدار افتاد حس میکنم درست مثل ارامش قبل از طوفان البته در نوع خودش خیلی هم ارامش نداشتم ولی مشتاقم هر چه زودتر بقیه ی داستان رو سریع تر بخونم^^
ممنون
Byun_Baekhyun_ #8
Chapter 1: وایی خیلی خوب بود
از همون خط اول توصیفات خیلی زیبا بودن
طبق معمول کاراکترای داستانت در عین حال که برای خواننده متفاوت و عجیب هستن به همون اندازه هم قابل درکن و باعث میشه باهاشون همذات پنداری کنم
Asnabi #9
Chapter 1: میتونم از صدایی حرف بزنم که بالا سر نور امید زمزمه هایی ترسناک میکنه..
و میتونم از شب تاب هایی بگم که خنده های مستانه رو دیوانه وار پرده نمایی میکنه..
میتونم از سکوت سنگین مراسم دفن اون مرد حرف بزنم که با قهقهه های کوچکترین دخترش از هم گسیخته میشه...
و میتونم از دستبند ماه حرف بزنم که به دور مچ آسمون بسته... تا هیچوقت ترکش نکنه...
دریغ که.... خط های موازی... تا بینهایت ادامه دارند... در صورتی که اگر وجود نداشته باشند،قطار به مقصد نمیرسه... و دریغ که نمیدانند... همه ی آن سیاه ها روزی سپید رادر عین نفرت پرستش میکنه...
گاهی... جایی.. درست بالای میوه ی درخت کاج... کلاغی برای استراحت مینشیند.. و از أن بالا... شاهد است... انعکاس روز های طولانی که بر پلک زدنی تمام میشنود در چشمان تیله ای مشکی اش نقش زده... همانند زلال بودن رودخانه ای که... سرخ شد.. توسط ان چهره ی زیبا که میان سیاهی ها خودش رو پوشانده... :).
.
.
خیلی خوشحالم که برگشتی... و دلتنگ بودم...
همه چیر این قسمت... شبیه به آرامش قبل طوفان بود...
درست شبیه به بتهوون... ^^
kaikaido
#10
Chapter 1: دقیقا مثل حس همون شبی که اتفاقات عجیب میوفته زیباست .درست مثل همونی که توی عمق بکهیون نفوذ کرد
حس میکنم نفسم به زودی میگیره:)