حقایق پنهان شده پشت چتر

شوالیه سفید
Please Subscribe to read the full chapter

÷ و روز هفتم تصمیم گرفتم که باهاش رودرو بشم ...

لوهان : خب اونموقع میدونستی شخصی که جملات توی کارت پستال رو مینویسه درواقع دی او ه ؟

سری تکان داد و به فکر فرو رفت .

لوهان : میدونی چرا مخفف اسم تو یعنی ب.ب آخر کارت پستالها نوشته میشد ؟

÷ خب اونموقع قرار بود اون بیون بکهیون باشه و من دو کیونگسو .

لوهان : درسته این رو توی اولین ملاقاتتون گفته بود . میخوای درمورد روز هفتم به من بگی ؟

÷ روز هفتم !؟ اونروز وانمود کردم که خوابم ، منتظر بودم تا نویسنده ی کارت پستال ها رو ببینم . کم کم داشت خوابم میبرد تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم و قدم هایی که بهم نزدیکتر میشدن ولی بعدش ...

...

.

.

.

محکم ملحافه ی تختش رو مشت کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد ، نفس عمیقی کشید و منتظر موند اما با گذشت زمان بیشتر احساس گرما میکرد و بین دنیای خواب و بیداری گرفتار شده بود ، اما وقتی صدای باز شدن در اتاقش رو شنید نفسش رو حبس کرد ، صدای قژ قژ کفش در گوشش میپیچید تا اینکه شخص کنار تختش ایستاد .

سریع روی تخت نشست و چشمهاش رو باز کرد . بین تاریکی سایه ی شخصی رو تشخیص داد که مثل اون مرد کچل روپوش سفید تنش بود و دستهاش رو با ستیزه جویی خاصی تا ته جیب هاش فرو برده بود .

نفس حبس شده ش رو با آه سنگینی تقدیم مولکول های هوا کرد ، قادر نبود چیزی بگه نمیدونست چه اتفاقی داره میافته .

شخصی که روبروش ایستاده بود گردنی خم کرد و بهش نزدیک تر شد : بیون بکهیون ، من لوهان هستم پزشک معالج تو . ظاهرا شما دچار برخی اختلالات شدین و همین براتون نارحتی درست کرده ، من اینجام تا بهتون کمک کنم .

÷ ب..بیون ... بکهیون؟؟

لوهان سرش رو به نشونه ی تاکیید کج تر کرد .

÷ ولی من به کمک نیازی ندارم ، من صبح ها فواره های آب رو تماشا میکنم ، دونه های کاجم رو جمع میکنم و غذا میخورم ؛ شب ها هم همیشه بیون بکهیون رو میبینیم .

لوهان : گفتی شبها ؟ شبها به دیدن شخص خاصی میری ؟

÷ شب ها بکهیون رو میبینم ، هر شب میبینم .

لوهان : شب گذشته هم این شخص رو دیدی ؟

÷ از وقتی این جا اومدم نمیتونم ، اون مرد کچله نمیزاره جایی برم . بهش میگم زیاد فکر نکنه اما حرفم رو گوش نمیده .

لوهان : بسیار خب ، میتونی بهم بگی آخرین باری که بکهیون رو دیدی کی بود ؟

÷ موقعی که ...

مکث کرد ، سرش رو از روی دستهاش بلند کرد و به لوهان خیره شد .

÷  تو اون جملات رو مینوشتی ؟ جملات داخل کارت پستال ...

لوهان سرش رو به راست سپس به چپ به نشونه نفی چرخوند .

÷ پس کی هستی ؟

لوهان : کسی که قراره بهت کمک کنه . دوست داری توی چه موردی بهت کمک کنم بکهیون ؟

÷ اسم من کیونگسو ه ، دو کیونگسو .

لوهان با نگاهی غیر فابل درک بهش خیره شد .

لوهان : خیلی خب کیونگ سو من فردا دوباره به دیدنت میام ، اونموقع بیشتر باهم صحبت میکنیم .

÷ اگر ازت کمک بخوام کمکم میکنی ؟

لوهان : البته من برای همینه که اینجام .

÷ پس میتونی کسی که این کارت پستال هارو نوشته پیدا کنی ؟

از زیر بالشتش هفت تا کارت پستال درآورد و به لوهان داد .

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Risa_E #1
Chapter 7: من همین الان داستانتو خوندم تتانیای عزیز
صبر کردن واسه قسمت بعد واقعا عذاب آوره
winxnt
#2
آبی / سیاه!!!!!!!!
خوشحالم ک برگشتی ❤
smm174 #3
Chapter 2: بلعيدن مرواريد؟
اين ميتونه چه مفهومي داشته باشه!!
من راجبش فكر كردم ولي نميتونم حدسي بزنم
همه ما گناهكاريم و همه اشتباه ميكنيم..يه كناه چقدر بايد بزرگ باشه كه بك تصميم بگيره كيونگسو رو بكشه!
Sani_mtn #4
Chapter 2: نمیدونم چرا ارتباط برقرار کردن با این داستانتون واسم راحت تره! انگار درکش کردم..جملاتی که میگه..ازگناهی ک انجام میشه.انسان‌های گنهکار..
سوالای کیونگسو درعین ساده بودن خیلی شیرینه...
و شخصیت بکهیون..کاملا متفاوت!
منتظر ادامشم❤ ممنون بخاطر همه داستان های قشنگت!
Sophie19 #5
Chapter 2: من واقعا نمیدونم چی بگم هر سبک کاریتون با بقیش متفاوته و درست مثل هر اثر انگشت منحصر به فرد ومتعلق به خودشه...
بکهیون به نظر میاد توی این داستان شخصیت ارومی داره ولی درونی پر خروش که ارام گرفتنش سخته اما کیونگسو فردی ب نظر میرسه که ارامشی نداره و از درون وبیرون تشنه ی دونستن هست.کارهاتون واقعا عالین کاراکترا با اینکه متفاوت وخاص
هستن بودن در نگاهشون ودیدن دنیا از چشم اونها میتونه خیلی حیرت انگیز باشه واقعا دلم میخواست بتونم دیدی مثل اونها داشته باشم
Asnabi #6
Chapter 2: گاها..درد های سطحی رو درد میپنداریم... و درد های عمیق رو شبیه به سوختن درنظر میگیریم...
شاید کچل ها... فقط بی پوسته باشن!خوبی و بدی شون خیلی راحتتر بدون اون پوسته ی مویی مشخص تره...!
مغز..زبون چرب و نرمی داره... برای همین قلب همیشه زبون بسته میشه جلوش... مثل عاشقی که دیوانه وار مجذوب معشوقشه..
گاهی اوقات باید صبر کرد تا میوه ی درخت کاج... خودش بیوفته و دقیقا همونجایی که افتاده بمونه... آخه.. جمع کردنشون فقط باعث میشه... به طبیعت خیانت کنی و ازش... بگیری اونی رو که نباید...
گاهی اوقات... طعم بوی تند تلخ... میتونه شیرین ترین خاطره ای باشه که جوش و خروش خون تو رگ هاتو به اوجش میرسونه.. مثل یه 12 ظهر تابستونی...
برای ترسیدن... همیشه میشه قایم باشک بازی کرد و... بازنده شد!
مهم اون بوی تنده که تاج جوشیدنو رو رگ های خونی قلب میذاره!!
.
.
.
ممنون از تو که ادامه میدی داستان رو...
شخصیت دابل بی مثل روبیک میمونه... هر طرفش یه رنگه... ولی تو نمیدونی اون واقعا قلب چه رنگی داره!!
رعد و برق های بالای اقیانوس تو این قسمت کاملا قابل درک بود...
منتظر جمعه ی بعدی هستم... :)
Sophie19 #7
Chapter 1: تضاد بین دوشخصیت بکهیون وکیونگسو واتفاقی که توی اولین دیدار افتاد حس میکنم درست مثل ارامش قبل از طوفان البته در نوع خودش خیلی هم ارامش نداشتم ولی مشتاقم هر چه زودتر بقیه ی داستان رو سریع تر بخونم^^
ممنون
Byun_Baekhyun_ #8
Chapter 1: وایی خیلی خوب بود
از همون خط اول توصیفات خیلی زیبا بودن
طبق معمول کاراکترای داستانت در عین حال که برای خواننده متفاوت و عجیب هستن به همون اندازه هم قابل درکن و باعث میشه باهاشون همذات پنداری کنم
Asnabi #9
Chapter 1: میتونم از صدایی حرف بزنم که بالا سر نور امید زمزمه هایی ترسناک میکنه..
و میتونم از شب تاب هایی بگم که خنده های مستانه رو دیوانه وار پرده نمایی میکنه..
میتونم از سکوت سنگین مراسم دفن اون مرد حرف بزنم که با قهقهه های کوچکترین دخترش از هم گسیخته میشه...
و میتونم از دستبند ماه حرف بزنم که به دور مچ آسمون بسته... تا هیچوقت ترکش نکنه...
دریغ که.... خط های موازی... تا بینهایت ادامه دارند... در صورتی که اگر وجود نداشته باشند،قطار به مقصد نمیرسه... و دریغ که نمیدانند... همه ی آن سیاه ها روزی سپید رادر عین نفرت پرستش میکنه...
گاهی... جایی.. درست بالای میوه ی درخت کاج... کلاغی برای استراحت مینشیند.. و از أن بالا... شاهد است... انعکاس روز های طولانی که بر پلک زدنی تمام میشنود در چشمان تیله ای مشکی اش نقش زده... همانند زلال بودن رودخانه ای که... سرخ شد.. توسط ان چهره ی زیبا که میان سیاهی ها خودش رو پوشانده... :).
.
.
خیلی خوشحالم که برگشتی... و دلتنگ بودم...
همه چیر این قسمت... شبیه به آرامش قبل طوفان بود...
درست شبیه به بتهوون... ^^
kaikaido
#10
Chapter 1: دقیقا مثل حس همون شبی که اتفاقات عجیب میوفته زیباست .درست مثل همونی که توی عمق بکهیون نفوذ کرد
حس میکنم نفسم به زودی میگیره:)