ملودی بی صدا
Paper Flowers [Persian Ver]دو روز از آخرین باری که لوهان با بکهیون حرف زده بود میگذشت. بعد از اون ماجرا ، نه از کای چیزی پرسید و نه قدرت رویارویی با بکهیون رو داشت. کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه . از طرفی هم مورد اطمینان سهون قرار گرفته بود و سهون بهش افتخار میکرد چون ییشینگ تونسته بود به طریقی با کای ارتباط دوستی برقرار کنه. تنها این نبود بلکه روز قبل ییفان کای رو تو باغ دیده بود که داشت با کیونگسو حرف میزد. لوهان حسابی خودش رو درگیر کارا کرده بود و حتی تونسته بود توی مداوای بیمارها به سهون کمک کنه.
شب شده بود و لوهان آماده شد که بعد از سپری کردن یه روز خسته کننده بخوابه. با خودش فکر کرد فردا به دیدن بکهیون بره. لباسش رو عوض کرد و روی تختش دراز کشید. چشماش گرم شده بودن و غرق افکار خودش بود تا این که...
بکهیون : لومر ؟! لومر بیداری؟
لوهان نفس گرمی رو روی صورتش و سنگینی ای رو در قسمت قفسه سینه ش احساس کرد. پیش خودش فکر کرد شاید دوباره داره خواب غریبه رو میبینه ولی وقتی چشماش رو باز کرد با چشمای درشت و درخشان بکهیون مواجه شد. بکهیون روی شکمش نشسته بود و کاملا رو لوهان خم شده بود. صورتش به لوهان نزدیک بود تا جایی که نفس هاش مدام به صورت لوهان برخورد میکردن و به چشم های لوهان چشم دوخته بود. لوهان در عرض چند صدم ثانیه هزاران فکر به مغزش خطور کرد و با خودش فکر کرد چیکار کنه ! اونو هولش بده اونور ، داد و فریاد بزنه که اینجا چیکار میکنی و یا اینکه فقط نزدیک تر بره و ببوستش...ببوستش !!! لوهان توی ذهن خودش بارها و بارها تکرار کرد اما چیزی که گفت کافی بود حتی مرغ سوخاری ِ توی قابلمه رو هم متعجب کنه ...
_ تو خیلی سبکی ! درست مثل یه روح تازه متولد شده
بکهیون خندید اما بلافاصله حالتی غمناک توی چهرش نقش بست. چشماش پر شدن و غم ِ توشون اون قدر زیاد بود که لوهان رو در خودش شناور میکرد. یه قطره اشک از چشمای بکهیون رو گونه ی لوهان بدرود خوند. لوهان نمیدونست چرا ولی بلافاصله بکهیون رو محکم در آغوش کشید، درست مثل وقتی که یه مادر برای اولین بار بچش رو در آغوش میگیره
بکهیون در گوش لوهان زمزمه کرد : چرا نیومدی؟ ترسیدم، فکر کردم دوباره ولم کردی ، فکر کردم منو به حال خودم رها کردی
_ بکهیون... اگه یه روز از هم جدا شدیم، اینو بدون من به اراده خودم نرفتم بلکه تو گذاشتی برم 1
بکهیون : هه ، چرا تو یه همچین وضعی نقل قول میگی ؟ من هیچوقت نمیذارم بری ، هیچوقت !
_ تو توی این دنیا بیشتر از همه ، از چی میترسی بکهیون؟ آخه راستش یه مدتیه دارم در این مورد فکر میکنم ، از اون زمانی که در مورد شهر اشباح حرف زدیم
بکهیون : از اینکه تو رو از دست بدم
_ من ؟! چرا ؟ مگه هیچ کس دیگه ای نیست که برات با ارزش باشه. مادرت ، پدرت ، کسی نیست که منتظرت باشه ؟
بکهیون لباس لوهان رو تو دستش مشت کرد
بکهیون : اونا سال هاست که منو ترک کردن . ترکم کردن تا تنها بمونم. پس فقط تویی لومر عزیزم، تو با ارزش ترین چیز تو این دنیا برا منی ، ما متفاوتیم ، متفاوت فکر میکنیم با تمام کسانی که درک نمیکنن ، واسه همین به ما برچسب روانی و بیمار میزنن تا ما رو پشت حصار ها نگه دارن، تا اجازه ندن کنجکاوی مون باعث بشه زیبایی ها رو کشف کنیم ، میدونی چرا ؟
_ چرا ؟ چرا اونا این کارو میکنن؟
حالا لوهان دیگه کاملا مطمئن بود این بکهیون ِ جدی و سرد نیست بلکه بکهیون ِ زیبا ، بازیگوش و تنها ئه...اون یه بچه معصوم گم شده در تلاطم افکار مریض یک آدم بالغ
بکهیون : چون زیبایی ها عشق رو می آفرینه، این زیبایی ها برای آدمایی مثل ما نباید وجود داشته باشه ، چون ما از یه جنس نیستیم ، ما عاشق میشیم در حالی که حق نداریم عاشق بشیم ، چون عاشق شدن شیرین و زیباست
_میوه ممنوعه ، ممنوع برای چه ؟
بکهیون : هوم؟!
_ مهم نیست که اونا چی میگن ، قوانین برای شکسته شدنه، مگه نه ؟
بکهیون خودش رو از آغوش لوهان عقب کشید و بهش لبخند زد ، ... لوهان هم لبخندش رو پاسخ داد
بکهیون : لومر ، فکر کنم تو صاحب زیباترین لبخند دنیایی ، لومر تو از چی میترسی؟
_ من از ارواح میترسم
بکهیون شروع کرد به خندیدن، طوری که کنترل خودش رو از دست داد و از روی تخت به زمین افتاد. حالا هردوشون میخندیدن
_ هی تو برای چی میخندی؟
بکهیون : ارواح وجود ندارن ، چیزی به اسم روح تو این دنیا نیست.
_ نخیر هست ! یه روز بهت ثابت میکنم ، اگه یه روح رو از نزدیک ببینی ، اونوقت باور میکنی؟
بکهیون : باشه ، یه روح بهم نشون بده ، اون وقت من باور میکنم
_ هی یه فکری به سرم زد ، بکهیون میدونستی من یه جعبه کهنه دارم؟
بکهیون : جعبه پاندورا؟!
_ آره ، میخوای اسرارمون رو بزاریم توش؟
بکهیون : اسرارمون؟! بعد که پیر شدیم دوباره جعبه رو باز میکنیم
_ باشه ولی برای خاک کردنش باید یه زمان و مکان مشخص پیدا کنیم. تو برو اسرار تو بیار ، منم جعبه رو بیارم
لوهان به بکهیون چشمکی زد و بکهیون در حالی که هنوز محو لوهان بود، سریع از روی زمین بلند شد و با هیجان و خوشحالی بیرون رفت
وقتی بکهیون برگشت ، توی دستش یه دفترنقاشی با یه دفترچه بود
_ووآه اینا اسرار تاریک ما هستن، هر کس دیگه ای بازشون کنه براش بدبختی میاره ، ولی...
بکهیون ادامه جمله رو کامل کرد: دست آخر امید براش باقی می مونه تا تسلی بخش غم هاش باشه
_ دقیقا ، اون دفترچه چیه؟
بکهیون : دفتر خاطراتم ، خیلی برام با ارزشه
_ همم واقعا ؟ ... میتونم نقاشی هاتو ببینم ؟
بکهیون : نه ، الان نمیشه ... روزی که خواستیم جعبه رو خاک کنیم نشونت میدم، میتونی دفتر خاطراتم رو هم بخونی ، اما تو چرا چیزی نیاوردی؟!
_ برای من هنوز آماده نیست . وقتی تموم شد میدم بخونی ، یه کتاب دارم مینویسم ...برای تو
بکهیون : برای من ؟!!! جدی میگی لومر ؟
_ آره ، از روزی که دیدمت شروع کردم به نوشتنش
بکهیون : اوووه ، پس باید خیلی زیاد باشه
_ نه اونقدرام زیاد نیست ، دلت رو صابون نزن
لوهان دفتر نقاشی و دفترچه رو توی
Comments