قسمت آخر- یکشنبه غم انگیز
Paper Flowers [Persian Ver]
در تلاطم طوفان های سکوت مرگبار ، درهم شکستم. چقدر اين ثانيه ها بی رحم است . چطور به بازی زمان آمدم ؟ چگونه فراموش کردم ؟ ... حال من اينجا ايستاده ام ، زير آسمان خاکستری که بر سرم اشک می ريزد. چقدر تلخ است اين حقيقت که اَشکال کشيده شده بر روی شيشه ، همراه با بخارها محو و محکوم به فراموشی ميشود.
زندگی همانند گهواره ی کودکی تازه متولد شده ، تاب خورد. من و تو از گهواره به پايين سقوط کرديم . در تاريکی بی پايان ، در سرزمينی که ترسناک ترين و غم انگيزترين خاطرات را در خودش پنهان کرده است، طوری که هيچ چشم و گوشی قادر به ديدن و شنيدن اش نيست. سرزمينی که هملت ، انتقام پدر را با نابودی اوفليا گرفت.
در زندگی هميشه بايد قربانی داد. بکهيون و من، هر دو قربانی اين زندگی بوديم. زندگی ای که در آن هيچوقت قادر به تصميم گيری نبوديم. ما نه فرصتي براي نفس کشيدن داشتيم و نه عشق ورزيدن. در اين مدت کوتاه ، ما به احساسات خود باختيم. احساساتی که ما را به نيستی سوق داد.
و اکنون در اين پايان تاريک و اجتناب ناپذير ، من به همه چيز خاتمه ميدهم ...
لوهان زير بارون ، جلوی يک مغازه ساعت فروشی ايستاده بود و به ساعت های مختلف نگاه ميکرد. با چشمش به دنبال ساعتی ميگشت که عقربه هاش به جلو حرکت نکنه، حداقل نه برای اينبار . اما افسوس که عقربه ها با سرعت ، يکديگر را دنبال می کردند. چشمش به ساعت جيبی نقره ای رنگی افتاد که گوشه ويترين ، خاک گرفته بود. لوهان پوزخندی زد. عقربه ها از حرکت ايستاده بودن.
_ به نظر ميرسه تو هم مثل من خسته ای، تو هم درست مثل من از حرکت کردن منصرف شدی !
سرش رو بيشتر تو يقه ی کتش فرو برد و دست راستش رو توی جيبش مشت کرد ، در حالی که دندان هاش به يکديگر ساييده ميشد
_ فکر کنم " اُز " تو رو اينجا جا گذاشته ، براي همينه که حرکتی نميکنی . تو بين اين دو دنيا اسير شدی. اينجا عقربه ها فقط به جلو حرکت ميکنن اما در سرزمين عجايب عقربه ها در زمان به عقب برميگردن. من و تو از هر نظر واقعا به هم شبيه هستيم
لوهان نفسش رو روی ويترين مغازه دميد و با انگشت اشارش روی بخار شيشه نوشت : " لومر "
_ حالا اينبار نوبت توئه که محو بشی ، از ياد برده بشی . در تاريکی ها به خواب ابديت بری
با غم و حسرت به نوشته نگاه کرد که چطور جای خودش رو به قطرات ريز آب ميداد و کم کم ناپديد شد. وقتي ميخواست به راهش ادامه بده ، متوجه دختر بچه ای شد که کنارش ايستاده و به تقليد از اون نفسش رو روی شيشه می دميد. دختر با انگشت کوچيک و سرخش قلبی رو روی بخار کشيد و با صدای مادرش سريع از اونجا دور شد. لوهان به قلب کج و کوله لبخند تلخی زد و دوباره حرکت کرد، در حالی که کتابی رو محکم بدست گرفته بود...
پاندوراي آبي
لوهان داشت به سمت اتاق سابقش حرکت ميکرد که توی راهرو به تائو برخورد
تائو : لوهان ؟! تو اينجا چيکار ميکنی ؟
_ راستش برای خداحافظی اومدم و همين طور چيز مهمی رو تو اتاقم جا گذاشتم
تائو که با چهره ای حاکی از نگرانی و غم به لوهان نگاه ميکرد ، به سمتش رفت
_ تائو ميتونم ... ميتونم دکتر وو رو ببينم؟
تائو :البته که ميتونی . بايد تو دفترش باشه ، تو همين جا صبر کن تا من بهش اطلاع بدم که اومدی
لوهان به اتاقش رفت و جعبه ی قديمی رو از زير تخت برداشت . در جعبه رو باز کرد و خاطرات باري ديگر ذهن نا آرام لوهان رو به بازی گرفتن
..........................
لوهان و بکهيون در جاده ای خلوت قدم ميزدن ، در حالی که برگ های پاييزی به زمين بوسه ميزدن. هوا تقریبا تاریک بود و آرامش خاصی داشت. که ناگهان با صدای فشفشه های هوایی هر دو شون غافلگیر شدن
بکهیون : ووآه برای یه لحظه ترسیدم ، نمیدونستم امشب باید شب بخصوصی باشه !
_ اینطوره ؟!
بکهیون : همم راستش خودمم نمیدونم ، ولی مهم اینه که تو الان اینجایی و ما با هم قدم میزنیم...
البته تا وقتی که تو دوباره ناپدید بشی ... بکهیون میخواست اضافه کنه اما به زبون نیاورد
لوهان به بکهیون لبخند زد و دستش رو در دست گرفت . برخلاف دست های سرد لوهان ، دست های بکهیون گرم و لطیف بود
بکهیون : لوهان تو توی این دنیا بیشتر از همه ، از چی میترسی؟
_ از چی میترسم ؟ همم خب بذار فکر کنم ،،، از روح ها میترسم
بکهیون شروع کرد به خندیدن: چیزی به اسم روح وجود نداره ، فقط در صورتی که با چشم های خودم ببینم باور میکنم
_ " به نظر میرسد مادام ! نه آن است ، من میدانم که به نظر میرسد نیست "
بکهیون : بازم هملت ؟ واقعا که توی هر شرایطی نقل قول میگی
_ خب کیه که میگه روح ندیده در حالی که خودش روح داره؟
بکهیون : خب من واقعا به روح اعتقادی ندارم
_ هوممم نکنه تو هم این روزا داری به یه آدم حوصله بر مثل شیومین تبدیل میشی ، نمیتونی چیزای غیر منطقی رو قبول کنی؟
لوهان با چهره ای غم زده به آتشبازی های آسمون نگاه کرد : به نظر ناراحت کننده میاد ، مگه نه ؟ اونا شکوفه میزنن و بعد ناپدید میشن
بکهیون با تعجب به لوهان نگاه کرد
_ تو میخوای به هر طریقی که شده کسی رو که از دست دادی ببینی ، حتی به عنوان روح . میتونی این احساسات رو هم انکار کنی ؟ مثلا ، چی میشد اگه اون روح من بود؟
بکهیون به آسمون نگاه کرد و کمی فکر کرد . بعد احساس کرد دستش از سرمای لذت بخشی ، خالی شده . و همون طور که حدس میزد ، لوهان دوباره ناپدید شده بود
........................
باز هم هوا تاریک بود . اون و بکیهون نزدیک پلی ایستاه بودن. برف میبارید و سرما رو به زندگی شون هدیه میداد. لوهان به آسمون نگاه میکرد ، در حالی که بکهیون به لوهان خیره شده بود
_ " تو میگویی باران را دوست داری اما چترت را باز میکنی ، میگویی خورشید را دوست داری اما به سایه پناه میبری ، میگویی باد را دوست داری اما پنجره را میبندی. این است که میترسم از روزی که گویی دوستم داری ... "
بکهیون : شکسپیر
_ ولی در عین حال میگه " وقتی نگاهت کردم عاشقت شدم و تو لبخند زدی ، چون میدانستی " ، میدونی بکهیون وقتی ما اینطوری هستیم ، احساس میکنم میتونم برای همیشه با تو باشم
بکهیون : لوهان ...
_ راستش رو بخوای الان خیلی سرده و ترجیح میدم که برای همیشه اینجا نمونیم
بکهیون : خب این بهترین ایده ای بود که تا به الان دادی
لوهان دستش رو روی گونه بکهیون کشید
بکهیون : واقعا سرده...
_ و برای همیشه همین طور باقی می مونیم ، با هم ...
بکهیون حرفش رو قطع کرد : بذار اینبار من یه نقل قول بگم. شکسپیر میگه " بودن یا نبودن ، مسئله این است " اما ... اما تو میگی " شاید از اول هم نبودم و مسئله این است " ....
لوهان دفتر خاطرات بکهیون رو از داخل جعبه بیرون اورد و با پشت آستینش محکم چشمش رو پاک کرد.
تائو در اتاق رو زد و داخل شد : لوهان ... دکتر وو منتظرته
هر دو به سمت دفتر کریس رفتن
تائو : من اینجا منتظر می مونم
لوهان با سرش تایید کرد و در رو زد و بعد از شنیدن صدای ییفان داخل شد
_ آقای وو
کریس : لوهان ! خوشحالم که می بینمت ، من ... خب نمیدونم دقیقا باید چی بگم
_ دکتر وو من احساس کردم باید اینو به شما بدم
جلو رفت و دفتر رو به کریس داد
کریس : این ... این چیه ؟
_ دفتر خاطرات بیون بکهیون
کریس با تعجب به لوهان نگاه کرد : تو اینو از کجا ...
_ خودتون به زودی می فهمید و اینکه مطلب مهمی هست که باید باهاتون در میون بذارم
بعد از دقایقی لوهان از اتاق بیرون اومد ، قبل از اینکه در بسته بشه ، تائو چهره غم زده کریس رو دید که با دستای لرزون دفتری رو در دست داشت
_ آقای اوه چطوره ؟
تائو : راستش فکر کنم خوب باشه ، رفته ژاپن تا مدتی پیش مادرش بمونه
_ تائو میخوام برای آخرین بار کای رو ببینم . امروز یکشنبه ست ، روز ملاقات . میدونم از نزدیکای کای نیستم ولی ... ولی باید اینو بهش بدم
تائو به کتابی که دست لوهان بود ، نگاه کرد ... "میوه ممنوعه ، ممنوع برای چه؟" اثر "ژان لومر". بعد با سرش تایید کرد : همراهم بیا
لوهان و تائو به سمت اتاق های بیماران ویژه رفتن ، کای رو دیدن که سعی داشت از دست پرستارها فرار کنه
تاعو : کیم جونگین ؟ کجا داری میری ؟
پرستار : دستیار زی تائو ، نمیزاره داروهاش رو بهش تزریق کنیم ، قرص هاش رو هم زیر زبونش نگه میداره و بعدا دور میندازه.
کای که چهره ای مظلوم به خودش گرفته بود و نفس نفس میزد چشمش به لوهان افتاد ، با هیجان سمت لوهان رفت : شازده کوچولو کجا بودی ؟ دلم برات تنگ شده بود
سعی داشت لوهان رو در آغوش بگیره ، اما توسط پرستار ها متوقف شد .
_ نه خواهش میکنم ، خواهش میکنم فقط یک دقیقه ...
پرستارها ایستادن ولی هنوز یکی از بازوهای کای رو گرفته بودن . لوهان جلوتر رفت و کتاب رو بدست کای داد : جونگین من ... خواستم بدونی که من و بکهیون واقعا ازت ممنونیم ...
لوهان موهای کای رو از روی پیشونیش کنار زد ، برگشت تا از اونجا بره چون دیگه قادر نبود جلوی اشکهاش رو بگیره اما کای دوباره صداش زد . تائو که دید پرستار هنوز بازوی کای رو گرفته ازش خواهش کرد اجازه بده پنج دقیقه با لوهان صحبت کنه. کای لوهان رو به گوشه ای کشید: لوهان میدونی روزی که تو اینجا اومدی و توی راهرو همراه سهون دیدمت فهمیدم که برام خیلی آشنایی آخه من قیافه ی آدم ها رو هیچوقت فراموش نمیکنم ، و اولین باری بود که میدیدمت پس با خودم فکر کردم چرا ؟ اما بعدها یادم اومد ... روزی که زیر بارون دیدمت یادم اومد . اولین باری که منو به اینجا اوردن خیلی میترسیدم ، نمی تونستم شبها بخوابم و ... یک روز توی باغ بکهیون رو دیدم ، از اون روز به بعد همیشه باهم حرف میزدیم ، میگفت منتظره ... منتظره تا دوباره لوهان رو ببینه . لوهان من سال پیش توی یک شب بارونی ، کنار یکی از درخت های باغ کسی رو دیدم که خیلی شبیه به تو بود اما موهاش مثل شب سیاه بود و توی یکی از دستهاش پارچه ای صورتی رنگ بود . وقتی ازش پرسیدم که کیه گفت اسمش لومر ه و بعد گفت : ...
لوهان حرفش رو قطع کرد و ادامه داد : " دیوانه خودش را عاقل میپندارد و عاقل هم میداند که دیوانه ای بیش نیست " ... ممنونم کای بابت همه چیز
کای به لوهان لبخند زد و این اولین بار بود که لوهان به این شکل لبخند کای رو میدید و به طرز ترسناکی لبخند کای یاد آور لبخند غریبه ی آشنا بود...
بعد از اینکه لوهان از اونجا دور شد کای کتاب رو باز کرد و از داخل کتاب گل پلومریا ای به زمین افتاد ، کای گل رو از روی زمین برداشت و کنار موهاش گذاشت.
........
بعد از دو ساعت و نیم در راه بودن ماشین از حرکت ایستاد .
راننده : آدرسی که دادین اینجا بود ؟
_ درسته همینجاست ، ممنونم . میتونید همینجا منتظر بمونید تا برگردم ؟ کارم زیاد طول نمیکشه.
راننده : من ماشین رو اونطرف پارک میکنم
لوهان از تاکسی پیاده شد ، در حالی که جعبه رو محکم در آغوش گرفته بود ... جلوی خونه ی قدیمی ایستاد ، لوهان بزرگ شده بود اما هنوز هم خونه به چشمش مثل یک قصر بود ، ولی از آخرین باری که لوهان اونجارو میدید خیلی تغییر کرده بود . در خونه رو زد پس از مدتی دختر جوونی در رو باز کرد .
لوهان مدتی رو فقط به دختر نگاه کرد و سعی کرد جمله ی درست رو به زبون بیاره
_ عصرتون بخیر ، میخواستم بدونم که این ملک هنوز هم به خانواده ی بیون تعلق داره ؟
دختر : بله آقا ، اینجا ملک بیون ه . امری داشتید ؟
_ من ... من میخواستم اگه امکانش باشه خانم بیون رو ببینم
دختر : شما ؟
_ من...
بیون یولی (مادر بکهیون): پترا کسی اونجاست ؟
لوهان از پشت شونه ی دختر چشمش به زن مسنی افتاد که روی ویلچر نشسته و پیرهنی به رنگ آبی تیره به تن داشت
پترا : خانم این آقا میخوان شما رو ببینن
_ خانم بیون شاید شما منو نشناسید اما من لوهان ام
خانم بیون تا چشمش به لوهان افتاد رنگ از صورتش پرید و دست راستش رو روی قلبش گذاشت و با وحشت به لوهان خیره شد
پترا : خانم ! خانم ! چی شد ؟ الان قرصهاتون رو میارم
ولی خانم بیون که هنوز توی شوک بود به سختی دستش رو به نشونه نفی تکون داد و متوقفش کرد : نیازی نیست ، نیازی نیست. من خوبم
Comments