انعکاس
Paper Flowers [Persian Ver]لوهان به دست های کوچکش نگاه کرد که از سرمای زیاد قرمز شده بودن. اون هیچ نمی دونست کجاست . با خودش فکر کرد چرا باید درست اواسط فصل تابستون ، برف بباره؟
به اطراف نگاهی انداخت ، ولی هیچ اثری از خونه شون نبود . با ناراحتی لب پایینشو جلو داد. لوهان کوچک تنها چیزی که الان بهش فکر میکرد این بود که مامانش بهش قول داده بود با هم آب بازی کنن ولی با این برف حالا دیگه غیر ممکن بود.
وقتی جلوتر رفت ، عمارت بزرگی به اندازه یک قصر بود که تو چشم های کنجکاو لوهان خودنمایی میکرد. نزدیک تر رفت تا اینکه چشمش به پسری کوچک ، تقریبا هم سن و سال خودش افتاد که روی زمین نشسته بود و سعی داشت برف ها رو به شکل مورد نظر خودش دربیاره
_ داری چیکار میکنی؟
- آدم برفی درست میکنم ! تو کی هستی ؟
_ لوهان ، اینجا خونه توئه؟
- هوم خونه منه ، من بکهیون ام . تو این اطراف زندگی میکنی؟
_ هممم من ... من نمیدونم
بکهیون چشماش گرد شد و خندید
بکهیون : تو خیلی عجیبی . دوست داری با من برف بازی کنی؟!
_ اوهوم
هر دو مشغول برف بازی شدن و کلی خندیدن. روی زمین فرشته های برفی درست کردن و دنبال همدیگه دویدن. تا اینکه به طور ناگهانی شدت بارش برف زیاد شد. در حالی که لوهان با وحشت به اطرافش نگاه میکرد، دونه های برف به صورت بکهیون برخورد میکردن و لوهان توی مه و غبار برف به آرومی محو شد...
لوهان آروم چشمهاشو باز کرد . دید توی تختش خوابیده . مادر جوونش که موهای قهوه ایش رو بافته بود وارد اتاق شد و لبخند شیرینی تحویل لوهان داد: هی فرشته کوچولوی من بیدار شده ؟! زود باش بیا بریم صبحونه بخوریم. بعدش هم آب بازی ، باشه ؟ راستی میدونستی همسایه مون یه پسر بچه داره هم سن تو ... اسمش مینسوک ئه!
_ مامان یه خواب عجیب دیدم ، همه جا برف میومد و داشتم با یکی برف بازی میکردم
مادر لوهان : اوه واقعا ؟ با کی ؟!
_ با .... با ....
مهم نبود لوهان چقدر تلاش میکرد ولی یادش نمیومد
مادرش خندید و موهای روشن پسرش رو از روی پیشونیش کنار زد
_ مامان من یادم نمیاد ولی باهاش به زبون کره ای حرف میزدم
مادر لوهان : شاید بخاطر اینه که الان دیگه تو کره زندگی میکنیم . کشور بابایی . لوهان میخوای بریم محل کار بابات رو ببینیم؟
_ آخ جوووون
اما لوهان دیگه هرگز پدرش رو ندید
باری دیگر ... لوهان چشم هاشو باز کرد. فضای روبه روش بلوری بود . این دفعه نه برف میبارید و نه تو اتاق خودش بود. به سقف سفید بالای سرش نگاه کرد . درست چیزی رو نمیدید. دستش رو بالا اورد تا روی چشمش بکشه ولی متوجه شد چشمش باندپیچی شده .
در اتاق باز شد و مادر لوهان به همراه یک پرستار داخل شدن
مادرش در حالی که نگران بود و صداش میلرزید : عزیزم بیدار شدی؟ نترس چیزی نیست ، چیزی نیست. روی چشمت رو شیشه بریده ولی خدا رو شکر به داخل چشمت آسیبی نرسیده . خواهش میکنم نگران نباش، خب؟
_ مامان ؟ من کجام؟
مادرش نفس عمیقی کشید : بیمارستان . آقای اوه اوردت اینجا. بخاطر ضربه ای که بدلیل برخورد با شیشه به سرت وارد شده بود، چند ساعتی رو بیهوش بودی. چند جای دستت هم جراحت داشت که برات بخیه زدن. لوهان خیلی نگران شدم وقتی بهم خبر دادن، اصلا نفهمیدم چطور خودمو اینجا رسوندم. حالا حالت خوبه؟ احساس درد که نداری؟
لوهان سرش رو به نشونه نه ، تکون داد
_ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
مادر لوهان : آقای اوه به من گفت یکی از کارکنان اونجا به اسم پارک چانیول وقتی میرفته باغ بیمارستان، تو رو اونجا رو زمین دیده که کلی شیشه خورد شده ریخته رو سرت. اونم سریع بقیه رو خبر کرده و اوردنت اینجا. آقای اوه به من خبر داد. منم با شیومین اومدم . نمیدونی چقدر نگرانت بودم لوهان
_ چانیول منو همون طوری پیدا کرد؟ یعنی همون طوری؟
مادر لوهان : آره اونم هول کرده بود و بقیه رو دعوا کرده که چرا شیشه رو اونجا گذاشتن!
در اتاق باز شد و اینبار سهون و شیومین وارد شدن
شیومین : لوهانییییی خوبی؟؟؟
_ خوبم
لوهان سعی کرد لبخند بزنه اما شکست خورد
شیومین سریع به سمت مادر لوهان رفت که نتونسته بود جلوی اشکاش رو بگیره
سهون : خیلی نگران مون کردی
_ متاسفم ، من واقعا حالم خوبه
شیومین: خانوم لو ، دکتر گفت امشب رو باید اینجا استراحت کنه ولی صبح بعد از معاینه مجدد مرخص میشه. نگران نباشید ... چیز مهمی نیست. من میرم کارای بیمارستان رو انجام بدم
مادر لوهان : صبر کن منم باهات بیام ، لوهان عزیزم من الان برمی گردم خب ؟ به خودت فشار نیار
شیومین به همراه مادر لوهان بیرون رفتن و سهون کنار تخت لوهان نشست
_ آقای اوه ببخشید باعث درد سرتون شدم
سهون: مشکلی نیست لوهان ولی ازت میخوام باهام صادق باشی . من الان نه دکتر اوه هستم و نه همکارت ... من الان فقط سهونم . دوست تو و میخوام بدونم کی اینکارو باهات کرد؟
_ هیچکس...من تنها بودم
Please Subscribe to read the full chapter
Comments