ممنوع ؛ ممنوع برای چه
Paper Flowers [Persian Ver]ما در دنیایی متولد می شویم که ده ها، صد ها، هزاران ، میلیون ها و میلیاردها انسان درش زندگی میکنند. ما در طول حیات خود عده ی محدودی از انسان ها را می شناسیم در حالی که قلب هایمان میجنبد برای شناختن ماورای انسان ها در کهکشان هایی دیگر...
برای بدست آوردن کدامین ارزش هاست که خداوند ما را خلق کرد؟ آیا حس کنجکاوی آدم و حوا بود که سبب شد طعم شیرین سیب ممنوعه را بچشند یا اینکه آنها میخواستند به چیزی خاتمه دهند؟!
نفس عمیقی کشید و کتاب رو بست. دستش رو به آرومی روی جلد کتاب حرکت داد و تصویرش رو با تمام وجود لمس کرد. برای بار بیستم عنوان کتاب رو زیر لب زمزمه کرد : " میوه ی ممنوعه، ممنوع برای چه؟ "
- برای چی؟ هممم من نمیدونم
لوهان این کتاب رو سه ماه پیش از یه کتاب فروشی زیرزمینی گرفته بود، وقتی که مثل همیشه بعد از قرمز شدن چراغ به اون طرف خیابون میرفت در قسمت داخلی کوچه متوجه یه مغازه زیرزمینی شد که چندتا بچه کتاب به دست از اونجا بیرون میومدن. لوهان تا به حال متوجه مغازه کوچیک نشده بود. نمیدونست بخاطر کنجکاوی ئه یا بخاطر علاقه ش به کتاب ؛ ولی به سمت مغازه رفت و داخل شد . اولین چیزی که دیده میشد جعبه های کوچیک و بزرگی بود که تقریبا همه جای مغازه پراکنده بودن و مردی مشغول جمع کردن و بسته بندی کتاب ها بود. صاحب مغازه مرد خیلی پیری بود که روی چشم سمت چپش زخم عمیقی داشت و این موضوع ترسناکش میکرد ولی به نظر میومد بچه ها خیلی باهاش صمیمی و راحت هستن. پیرمرد به لوهان لبخند زد و در اون لحظه لوهان میتونست قسم بخوره زیباترین لبخند دنیا رو داره تماشا میکنه.
_ روزتون بخیر . من تاحالا این مغازه رو ندیده بودم ، ، ، ببخشید میشه بپرسم که دارین مغازه رو واسه همیشه میبندین؟
پیرمرد: همین طوره، این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه، اگر هم قصد مطالعه داشته باشه تکنولوژی بهترین انتخابه، مگه نه؟
_ ولی آخه حیف نیست این همه کتاب؟ قصد دارین همه شونو ببخشین؟
پیرمرد: درسته که این کتابا تک به تک برام خیلی با ارزشن ولی فکر نکنم همشون رو با خودم ببرم. وقت زیادی برام باقی نمونده
_ واقعا متاسفم ، منم خیلی کتاب دوست دارم
پیرمرد: آره گفتی
_ گفتم ؟!!
پیرمرد: یه لحظه همین جا صبر کن ، الان میام
پیرمرد پشت یکی از قفسه ها رفت و صندوقچه ای رو از اونجا برداشت ، بعد از اینکه خاک روش رو پاک کرد به سمت لوهان اومد . از داخل یقه پیرهنش زنجیری رو که کلید کوچیکی بهش آویخته بود رو دراورد و در صندوقچه رو باز کرد و به آرومی از داخلش کتابی رو بیرون اورد
پیرمرد: میخواستم این رو پیش خودم نگه دارم اما فکر کنم تو بیشتر ازش خوشت بیاد، من این کتاب رو بیشتر از بیست و دو بار خوندم ، میخوام تو هم بخونیش
_ ممنون ، ولی نمیتونم همچین چیز با ارزشی رو ازتون قبول کنم
پیرمرد: من که گفتم ، هر چقدر هم که با ارزش باشه باید ازش جدا شم ، تا دوباره بدستش بیارم، مگه نه؟
_منظورتون رو متوجه نمیشم ،،، اما به هر حال بابت این هدیه ارزشمند خیلی ممنونم
لوهان به پیرمرد تعظیمی کرد و در حالی که برای آخرین بار به پشت سرش نگاهی انداخت از مغازه خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد. رو صندلی نشست و منتظر اتوبوس بعدی شد. وقتی به ساعتش نگاه کرد دستاش یخ کردن. اون نیم ساعت برای کارش دیر کرده بود و میتونست به راحتی حدس بزنه اینبار رئیس از کوره در میره.
وقتی که با نا امیدی منتظر بود ، کتاب رو از کیفش در اورد و نگاهی به جلدش انداخت، طراحی روی کتاب خیلی عجیب ولی در عین حال جالب به نظر میرسید. نمایانگر تصویر دختری بود که نیمه ای از اون زنده و نیمه دیگر مرده بود. سمت راست دختر گلهای کاغذی وجود داشت در حالی که همان گلها در سمت چپ همگی پژمرد
Comments