پیمان های کریسمس 1

Christmas Promises [Persian Translation]
Please Subscribe to read the full chapter

در یکی از روزهای سرد ماه دسامبر، بلاخره یک دختر کوچولو داشت به خونه میرفت. این بار سر زدنشون به خونه مادربزرگش وحشتناک طولانی شده بود، مخصوصا برای یک دختر 7ساله. وقتی به قاب در رسید، چشمهاش مستقیما سمت درخت کریسمس چرخید و از دیدن اینکه هنوز هیچ کادویی زیرش نبود لبهاشو آویزون کرد.

همونطور که برادر و پدرش پشت سرشون در رو میبستند، دختر کوچولو از مادرش پرسید "اون مارو فراموش کرده؟" گرمای خونه به آهستگی جایگزین باد سرد بیرون شد.

مادرش با لبخندی دلنشین گفت "البته که نه سون می. نگران نباش، سانتا برات هدیه میاره اما فقط وقتی که تو خواب باشی." سون می به برادر کوچیکترش نگاه کرد که بنظر خواب میومد اما هنوز بیدار بود. ده هیون فقط 5سال داشت و براش سخت تر بود که بعد از ساعت 10 شب بیدار بمونه.

پدرش گفت "چرا برادرت رو به اتاقتون نمیبری تا بخوابین؟ ما هم تواین مدت کلوچه و شیر رو حاضر میکنیم." و سون می مثل یک دختر خوب سرشو تکون داد و بعد دست برادرش رو گرفت و از پله ها بالا رفتند.

سون می و برادرش هنوز توی یک اتاق خواب مشترک میخوابیدند و درواقع خیلی باهم جور بودند. برادرش تقریبا توی بغلش خوابیده بود؛ سون می اونو روی تخت خودش گذاشت و برگشت تا لباس های اونو با لباس راحتی عوض کنه.

تمام تلاششو برای پوشوندن لباس راحتی های برادرش بکار گرفت. ده هیون چند لحظه ای بین کار خواهرش بیدار شد و با چشمهای خواب آلود نگاهش کرد و پرسید "فک میکنی اون واقعیه؟" و سون می دست از پوشوندن جورابهای اون کشید ونگاهش کرد.

با نگرانی پرسید "راجب کی حرف میزنی؟" برادر کوچیکش آه کشید و چشمهاشو بست.

به سادگی جواب داد "سانتـا رو میگم." و حرفش سونمی رو شوکه کرد. شک کردن به وجود سانتا هیچوقت چیز خوبی نبود.

عصبانی گفت "البته که واقعیه! برای چی به وجودش شک داری؟" برادرش بلند شد تا به تخت خودش بره و اونم دنبالش رفت.

ده هیون همونطور که خواهرش پتو رو روی بدن کوچیکش میکشید گفت "جه وون بهم گفت اون وجود نداره. یه دروغه که بزرگترا ساختن."

سون می گفت "خب جه وون اشتباه میکنه. این آقای همه چی دون این یه بارو اشتباه کرده." و ده هیون لبخند زد.

دیگه جوابی نداد چون بعد اون کامل خوابش برد.سون می، در قسمت خودش(از اتاق)، لباس راحتیشو پوشید و تصمیم گرفت خودشم به تختش بره. چراغ خوابش رو خاموش کرد، سرش رو روی بالشت گذاشت و سوالها به ذهنش هجوم آوردند. چی میشه که حق بااون باشه؟ اون بزرگتر بود و خیلی قبلتر از ده هیون راجب این شایعه ها شنیده بود اما همیشه با باور کردنشون مخالفت میکرد. براش منطقی نبود. اگه بخاطر رفتن توی لیست سیاه سانتا نبود پس چی میخواست مردم رو از انجام کارهای اشتباه نگه داره؟ دنیا به سادگی پر از هرج و مرج میشد.

اون نمیتونست منکر این بشه که گاهی در تعجب بود کی میتونه واقعا توی سرما زندگی کنه؟ بیشتر از همه، چطور میتونه وانمود کنه  توانایی رفتن به همه ی خونه ها توی یک شب رو داره؟ بنظر غیرممکن میومد اما، بازم، یه جواب همه اش رو توجیح میکرد؛ جادو. همه چیز کریسمس روی جادو میچرخید. این تنها جواب واقعی برای سون می بود.

برای ساعت ها توی تخت غلت میزد و همچنان در تلاش برای پیدا کردن جواب بعضی از سوالهایی که داشت، بود. چی میشد اگه جادو نتونه همه چیزو توجیح کنه؟ چشمهاشو باز کرد. اون امشب یه شانس داشت. نیمه شب کریسمس میشد. سون می هم میتونست سر کارش مچشو بگیره. اینطوری میتونست یک جواب قطعی داشته باشه. با خودش فکر کرد که نقشه ی خوبیه.

آهسته و با احتیاط از راحتی تختش دل کند تا به راهرو برسه. درو با صدا باز کرد، ترسید که برادرش یا والدینشو بیدار کنه ولی وقتی دید همشون هنوز در خواب عمیقشون هستند خیالش راحت شد.

توی راهروی تاریک جلو رفت و با شنیدن صدای زنگ ساعت که نشون میداد نیمه شب شده، از جا پرید. باید عجله میکرد.

از پله ها پایین رفت. وقتی به آخرین پله رسید اولین چیزی که نظرشو جلب کرد سکوت بود و باعث شد جا بخوره، شاید شایعات درست بودن، شاید اینا حقیقت ندارن. اون باید مطمئن میشد.

به اتاق نشیمن رفت و با دیدن اینکه هنوز هیچ هدیه ای زیر درخت نیست و کلوچه ها دست نخوره اند لبهاش آویزون شد. اون اینقدر ناراحت شده بود که حتی دیدن درخت کافی بود تا گریه اش بگیره. در حالی که اشکهاشو پاک میکرد چرخید و به سمت گوشه ی نشیمن رفت تا بالای پله ها برگرده که اون صدا رو شنید. صدای زنگوله. لبخند عمیقی زد و دوباره سمت اتاق نشیمن دوید.

یکی اونجا بودو داشت کلوچه میخورد. سون می میدونست که حق بااونه، سانتا وجود داره و ازین بابت احساس غرور میکرد. نمیتونست صبر کنه تا فردا به همه بگه. و اونجا بود که متوجه شد؛ فردی که داشت شیرینی هارو میخورد اونی نبود که سون می انتظارشو داشت. در واقع اون خیلی کوچیکتر بود.

اون یه پسر بچه بود. بنظر همسن خودش میومد. شاید یکم ازش بلندتر بود و مثل یه خوک داشت کلوچه هارو میخورد.

سر پسر فریاد زد "آهای تو! تو خونه ی من چیکار میکنی؟" پسر از ترس از جا پرید و سمت سون می چرخید. سون می از دیدن صورتش جا خورد. اون واقعا بانمک بود. پسر، در سمت دیگه، حتی جرات نفس کشیدن هم نداشت.

اون موقع انجام کار گیر افتاده بود و میدونست که اگر پدر بزرگ میفهمید، تو دردسر بزرگی میوفتاد. برای مدتی هیچکدومشون جرات حرف زدن نداشتند و سون می صدای قورت دادن آب دهن پسر رو واضح شنید. دستهاشو به کمرش زد و جلوتر اومد، با عصبانیت پرسید "تو کی هستی؟" پسرک کاملا لحن تشر دارشو حس کرد. "من ازت یه سوال پرسیدم. جواب بده یا من جیغ میکشم تا پدر مادرم بیدار بشن." و اونموقع بود که پسرک به خودش اومد.

از جا پرید و گفت "نه، اینکارو نکن." دختر ابرویی بالا داد و آه کشید.

سون می پرسید "جواب میدی یا نه؟ تو یه متجاوزی. من میتونم به پلیس زنگ بزنم و تو هم سر از زندان در میاری. دیگه هیچوقت هدیه ای هم نخواهی داشت." سعی کرد بااین حرفش حس بدی در پسرک به وجود بیاره.

پسر معصومانه گفت "من متجاوز نیستم، من شیومینم." لحنش تقریبا جوری بود انگار سون می باید اینو میدونسته.

دختر با تمسخر گفت "شیومین؟ خب که چی؟ چرا داری کلوچه های سانتا رو میخوری آقای شیومین؟" و پسرک اخم کرد و خیلی خونسرد گفت "چون پدر بزرگ بهمون گفته وقتی کارمون با هدیه ها تموم شد میتونیم کلوچه هارو بخوریم."

دختر با ترس گفت

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Negarrr-chann #1
Chapter 2: داستانی فوقالعاده قشنگ ودوستداشتنی
ممنون بابت ترجمه عالیت
بازم منتظرم
golnoosh
#2
خوشحالم که داستان به زبان فارسی پیدا کردم
منتظر آپت میمونم ♡
charming-fgh
#3
وااااااااااوووووووو جادو دوووووووووست