Persian Translation

Moonlight

ماه با زیبایی تمام در آسمان شب میدرخشید. نسیم موهای مشکی سهون رو که به آرومی و تنها قدم میزد، با ملایمت نوازش میکرد. ماسکی روی صورتش زده بود و دستهاشم توی جیب شلوار جین مشکی و چسبش بود. سرش پایین و عمیقا توی دنیای خودش فرو رفته بود.

نزدیکای نیمه شب بود و جز سهون، خیابونایی که ازش استقبال میکردند و ستاره هایی که باشیطنت بهش چشمک میزدند، کسی به چشم نمیخورد. خوابش نبرده بود پس درست بعد اینکه کای و سوهو توی رویاهاشون فرو رفتند، از خیابون سردرآورده بود.

بخاطر خدا اون تو بیجینگ بود! چجوری میتونست بخوابه؟

نفس عمیقی کشید. سرش پر از فکرای یک شخص خاص بود.

دلش براش تنگ شده بود. حتی بیشتر الان که توی شهر اون بود.

اون.

لوهان.

لوهان اونجا بود. سهون مطمئن بود که توی کنسرتی که همون روز داشتند، آهوشم اومده بود. میتونست تمام مدت نگاه خیره ی اون چشمای قشنگ رو روی خودش حس کنه.

آه کشید. سرشو بلند کرد و خودشو توی یک پارک دید. اصلا به مسیرش دقت نکرده بود، تمام چیز تو فکرش، هیونگش بود. لوهان. سهون روی نیمکت آبی رنگی نزدیکش نشست، ماسکش رو دراورد و به آسمون خیره شد، دوباره عمیقا توی فکر فرو رفت که حتی حساب زمان از دستش در رفت. اون حتی متوجه پسر جوون و زیبایی که کنارش نشست و اونم به آسمون خیره شد، نشد تا وقتی که پسر صحبت کرد و باعث شد سهون درجا خشک بشه.

"نگاه کن... ماه امشب کامله!"

این صدا...

پسر ریز خندید. "سهونا، چرا تو همچین شب رویایی تنهایی؟"

سهون چرخید و باهاش روبه رو شد. چند بار پلک زد تا مطمئن شه خوابش نبرده و این یه رویا نیست.

اینجا بود، پسری که داشت راجبش فکر میکرد. لوهانش، کنارش نشسته بود.

مثل همیشه زیبا. موهاش مثل سابق بلوند نبود بلکه مشکی و این باعث میشد پوستش حتی سفیدتر از قبل بنظر بیاد، مثل برف.

"الان دیگه تنها نیستم."

لوهان نگاهش رو به سمت سهون برگردوند و وقتی چشمهاشون باهم ملاقات کرد، لبخند زد.

اون برق چشمهاش و لبخند فرشته وارش سهونو توی خودشون فرو بردند. دوباره سکوت اون جارو فرا گرفت. سهون دستش رو باز کرد و با احتیاط دور شونه های اون پیچید. لوهان بیشتر توی آغوشش فرو رفت و سرش رو روی سینه ی پسر جوونتر استراحت داد. هیچکدوم نمیخواستند سکوت رو بشکنند و فقط از گرمای وجود هم لذت میبردند.

سهون بوسه ی ملایمی به موهاش زد. "دلم برات تنگ شده بود هیونگ."

"منم دلتنگت بودم سهونی." لوهان بالا بهش نگاهی انداخت و آروم خندید. "خیلی وقته ندیدمت. خیلی بزرگ شدی!"

"معلومه پس چی! نکنه انتظار داشتی همیشه یه نوجوون بمونم، ها؟"

"نمیدونم." با ناله گفت. "آه شرط میبندم قدتم از قبل بلندتر شده ~"

سهون نیشخندی زد و محکمتر بغلش کرد. "ببینم الان حسودیت شده؟!"

لوهان از تعجب نفسش بند اومد و با لبای آویزون دوباره بهش نگاه کرد. "چی؟؟؟ معلوم-"

ولی نتونست جملشو تموم کنه چون لبای پری که روی لباش قرار گرفت، حواسشو پرت کرد. سهون هیچوقت نمیتونست در برابر لبای پسر بزرگتر وقتی اینجوری جمعشون میکرد مقاومت کنه. اگرچه اون فقط یه بوسه ی کوتاه و معصومانه بود. سهون وقتی عقب کشید، با دست آزادش صورت اونو قاب گرفت. گونه های لوهان گل انداخته بودند که از دید پسر جوونتر مخفی نموند (به لطف مهتاب) و باعث شد لبخند بزنه. به آرومی با شصتش صورتش رو نوازش کرد. لوهان غرق نوازشش شد و چشماشو بست.

"میدونی، مردم میگن مهتاب پیام آورعشقه." چشمهاشو باز کرد و توی چشمای تیره ی سهون گم شد. "فک کنم الان منظورشونو میفهمم."

لوهان دستهاشو دور گردن سهون پیچید و اونو برای بوسه ی دیگه ای پایین کشید. اینبار بوسه رو عمیق کرد و لباشو برای سهون باز کرد تا دهنش رو مال خودش کنه.

سهون نفس نفس زنان مقابل لبهاش زمزمه کرد. "عاشقتم لوهان."

"نمیشه پیشم بمونی؟" کلمه هایی که لوهان بیشتر از هرچیزی ازشون میترسید.

روی گونه ی لوهان قطره اشکی پایین غلطید که زیر نور ماه برق میزد. "منم... منم عاشقتم سهون... خیلی زیاد دوستت دارم... اما..." هق هق آرومی کرد. "میدونی که نمیشه..."

سهون اشکهاشو با بوسه کنار زد و بغلش کرد، اجازه داد که اون سرشو توی سینه اش فرو ببره و لباسشو با اشکاش خیس کنه درحالی که سهون محکم نگهش داشت، تمام مدت توی گوشش "دوستت دارم" و "اشکالی نداره" زمزمه میکرد و شقیقه اش رو میبوسید تا وقتی که آروم شد و دوباره نفسهای آهسته میکشید.

لوهان مقابل سینه اش زمزمه کرد. "خیلی درد داره سهون... ازت دور بودن... اینکه نتونم حست کنم... بغلت کنم... یا حتی نتونم ببینمت... وحشتناک آزارم میده."

سهون لب پایینش رو گزید تا اشکهاش پایین نریزه. میخواست برای هردوشون قوی باشه. لوهان هنوزم صورتشو توی سینه ی سهون مخفی کرده بود. همونطور که انگشتهاش رو زیر چونه ی دیگری گذاشت و سرشو بالا آورد تا توی چشمهای آهوییش نگاه کنه، متقابلا زمزمه کرد. "میدونم عزیزم. همشو میدونم. اما ما باید صبر کنیم. یه روز ما... ما میتونیم دوباره باهم باشیم. قول میدم. باشه؟"

دوباره پرسید "باشه لوهان؟" و لوهان بدون اینکه نگاهشو از چشمهاش بگیره با سر موافقت کرد. دوست داشت وقتی سهون اسمشو صدا میکرد.

لبخند زد. "باشه." سهون هم بهش لبخند زد و بوسه های کوچیکی همه جای صورتش زد که باعث شد بخنده. صدای خنده هاش برای سهون خیلی لذت بخش بود. انگار از آخرین باری که شنیده بودش خیلی سال میگذشت.

لوهان اشکهاشو پاک کرد. "خب... دیگه گریه وحرفای ناراحت کننده بسه! ما هنوز امشبو داریم، بیا ازش حسابی لذت ببریم، هوم؟"

"موافقم."

"خب پس بگو تو دوست داری چیکار کنی؟"

"تماشات کنم."

"جدی گفتما!"

"..."

"یاااا اوه سهون!!"

"..."

"اون شکلی بهم نگاه نکن!!"

لوهان لباشو آویزون کرد و دست به سینه روشو برگردوند. سهون زد زیر خنده. لوهان چرخید تا یه چیزی بگه اما سهون دوباره صورتشو توی دستاش گرفت و با تمام احساسش اونو بوسید. لوهان لباسشو توی دستش گرفت و اونو نزدیکتر کشید، بوسه هاشو با عشق و حرارت جواب میداد.

"صبر کن،" نمیدونست چه مدتی داشتن همو میبوسیدند اما بلاخره لوهان عقب کشید تا بتونه نفسی بکشه و بین نفسای تندش گفت "فک کنم من یه ایده ی بهتر دارم."

سهون که از حس نفسای گرم لوهان روی صورتش لذت میبرد، گفت "ایدت چیه؟"

"آممم..." انگشتهاشو به طور تحریک کننده ای روی سینه ی پسر جوونتر کشید. "اینکه تو امشب بیای خونه ی من؟" توی چشمای سهون خیره شد. "وقتی اومدی اینجا پسرا خوابیده بودن، درسته؟ و مطمئنم تا صبح هم بیدار نمیشن."

سهون سرشو برای تائید تکون داد.

"پس با من بیا و بعدش میتونیم... یکم فیلم نگاه کنیم؟" تو رو برای جبران تمام این دوسال تماشا کنم.

لوهان نگاه خیره اش رو به لبای سهون که الان متورم شده بودن دوخت. "و یکم هم بستنی بخوریم؟" و تورو بخورم، تا وقتی خورشید طلوع میکنه شیرینی بهشتی تورو بچشم.

اگرچه که هیچوقت ازت سیر نمیشم.

سهون بوسه ی کوچیکی از لباش دزدید. "بنظر من که خوب میاد."

لوهان لبخند روشنی بهش زد. روشن تر از مهتاب.

دستش رو گرفت و انگشتهاشونو توی هم قفل کرد. "پس منتظر چی هستی؟ بزن بریم!"

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Kaiminjun #1
Chapter 2: ووی خیلی خوب بود مرسیی
charming-fgh
#2
Chapter 2: ولی خدایی تو مترجمی هم نری به جاییت بر نمیخوره!!!
charming-fgh
#3
Chapter 2: اوووووووف اون انگلیسیش که منو کشت!!!اصن سر در نیاوردم!!!خخخخخ!!!
TheMaFianGirL
#4
Chapter 2: وای خیلی خوب یود ……*___*
استایلش خپب بود o (∩ ω ∩) o

ترجمه فارسی گذاشتی خیلی خوبه وووییی ~(@^_^@)~